eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
صدات اکو داره انگاری ته چاهی دیگه واسه ما نگیر فاز پادشاهی                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
اونی که همه چیشو به من مدیونه الان واسه داشته‌هاش از یکی دیگه ممنونه واسه همینه که دیگه واسم عشق و عاشقی ممنوعه                      @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
ارتفاع چشمم خیلی زیاده آدمایی که ازش افتادن دیگه هیچوقت دیده نشدن                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
💖💧🦋⤴️⤴️
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام حسن علیه‌السلام فرمودند: اگر مردم سخن خدا و پيامبرش را مى‏شنيدند، آسمان بارانش را و زمين بركتش را به آنان مى‏بخشيد و هرگز در اين امّت، اختلاف و زدوخورد پيش نمى‏آمد و همه از نعمت سر سبز دنيا تا روز قيامت، برخوردار مى‏شدند.✨ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 به تمنّای طلوع تو جهان چشم به راه به امید قدمت کون ومکان چشم به راه رخ زیبای تو را یاسمن آینه به دست قدّ رعنای تو را سرو جوان چشم به راه ... 🔸شاعر:علیرضا خاکساری @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️ 🌾🌾 ✨﷽✨ اون شب وقتی مهمون ها رفتن , تازه متوجه شدم که خانجانم نیست ... دنبالش رفتم و هر کجا رو به عقلم می رسید , گشتم ولی نبود ... عاقبت تو حیاط در اون سرمای آخر شب پاییزی پیداش کردم که روی یکی از صندلی ها خودشو جمع کرده و نشسته بود ... می دونستم از چی ناراحته , پس برای هر سرزنشی خودمو آماده کردم ... آروم و بی صدا یک صندلی گذاشتم و کنارش نشستم ... دیدم باز چشم هاش پر از اشک شده ... پرسیدم : خانجان خوبین ؟ قربونت برم ... ببخشید , غلط کردم , دفعه ی آخرمه ... ولی باور کنین نمی خوام باعث ناراحتی شما بشم ... گفت : بیا تو بغلم ... بیا اینجا ... خم شدم و سرمو گذاشتم روی سینه اش ... آروم آروم نوازشم کرد و گفت : امشب تازه فهمیدم تو چی میگی ... اونطوری که تو می زدی انگار از ته دلت بود ... فکر می کردم داری با من راز دل میگی ... چند نفر که اطرافم بودن در موردت می گفتن ... تو داری با اون ساز , جادو می کنی ... اگر خدا بهت اینو داده , من چیکارم که با تو مخالفت کنم ؟ ... می دونی ؟ امشب دلم می خواست تا صبح برام ساز بزنی ... چقدر قشنگ بود ... میشه یک بار دیگه برای من این کارو بکنی  ؟ گفتم : قربونت برم خانجان جونم ... به شرط اینکه قول بدی دیگه گریه نکنی , همیشه برات می زنم ... هر روز , هر وقت شما دلت خواست ... اشک چشمش رو پاک کرد و یک لبخند رو لبش اومد و گفت : حالا یا با هم می ریم بهشت یا استغفرالله می ریم جهنم ... ولی خوبیش اینه که با هم هستیم ... لیلا ؟ دیدی داداشت نیومد ؟ فقط برای اینکه منو با خودش نبره ... گفتم : اشتباه می کنی خانجان ... اون می دونست این مجلس چطوریه , نیومد ... آخه شریفه و شیرین تو این مجلس بهشون خوش نمی گذره ... به دل نگیر ... اگر هم حسین اومد , باهاش نرو و پیش من بمون ... دارم پولامو جمع می کنم یک خونه اجاره کنیم ...دیگه شما هم راحت می شین ... گفت : نه مادر , باید برم سر زندگی خودم ... شریفه الان اون گاوها رو کشته , عرضه نداره جمع آوریشون کنه .. حالا نزدیک دو روز بود پرورشگاه نرفته بودم و دلم شور می زد ... صبح خیلی زود بیدار شدم و ویولونم رو برداشتم و خودمو رسوندم پرورشگاه ...  بچه ها بیقرار من بودن ... با دیدنم دوباره ریختن جلوی در ... اونا با من راحت تر بودن و وقتی من نبودم , زبیده هر کاری دلش می خواست می کرد ...  و من به هر زبونی بهش می گفتم که این بچه ها از همه چیز محروم هستن و آغوش پدر و مادر ندارن , تو دیگه نمک به زخم اونا نپاش , به خرجش نمی رفت که نمی رفت ... و این کارش باعث می شد هر کجا که می رفتم حواسم دنبال بچه ها بود و دلم شور می زد ... اون روز به این فکر افتادم که اونا هم مثل من احتیاج دارن کاری یاد بگیرن و مورد تشویق و تحسین قرار بگیرن و من باید برای این کار , یک فکری بکنم ... هوا سرد شده بود و دیگه آخرین بادمجون ها و گوجه فرنگی های باغچه رو باید جمع می کردیم ... ولی از روزی که محبوبه رفته بود , دست و دلم نمی رفت این کارو بکنم و سودابه با بچه ها این کارو انجام می دادن ... اون روز نزدیک ظهر برای اینکه به بچه ها نزدیک تر بشم باهاشون رفتم برای چیدن باقی مونده ی سبزیجات ... حالا این کارو عاطفه انجام می داد ... اون دختر نه ساله ای بود , ترسو و بی سر و زبون ... که می خواستم با دادن این مسئولیت , یکم از اون حالت بیرون بیاد ... وقتی تو باغچه بودیم , ازش پرسیدم : عاطفه دلت می خواد چیکاره بشی ؟  گفت : نمی دونم ... برام فرق نمی کنه ... پرسیدم : دلت نمی خواد بزرگ شدی یک کاری بلد باشی ؟ اون چیه ؟  گفت : نه , نمی خوام ... الهی بزرگ نشم و زودتر بمیرم .... حرف این بچه , روح و روانم رو بهم ریخت ... خدای من چقدر به این بچه زندگی سخت گرفته که حتی آرزوهاش لابلای بدبختی از بین رفته بودن ... وقتی اون دختر نه ساله ی تنها , مرگ رو از خدا می خواست ؛ من احساس کردم عاجزم و درمونده ... کاش دستم می رسید و می تونستم اونا رو از این وضعیت نجات بدم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از هیچ آدمی انتظار نداشته باش ...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌹 تکیه داده‌ام به آسمانی که خدا روی ابرهایش نشسته و تابش بی‌امان آرامش را لحظه‌ای از من دریغ نمی‌کند ! فقط کافی‌ست چادر سیاه ناامیدی را از روی چشم و قلبمان برداریم ! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌      ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
جان ها فدای مادری که... یک سایه بان و چندسقاخانه کم داشت ... علی اکبرلطیفیان                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ 🍃بہ نام او ڪه... 🌼رحمان و رحیم است 🍃بہ احسان عادت 🌼وخُلقِ ڪریم است سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 دردم به جز وصال تو درمان نمی شود بی تو عذابِ فاصله آسان نمی شود افسانه نیست آمدنت، لیک در عیان این قصه بی حضور تو امکان نمی شود. @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️ 🌾🌾 ✨﷽✨ کارمون که تموم شد , بچه ها سبدها رو بردن تو آشپزخونه و من به عاطفه گفتم : با من بیا ... کنار باغچه رو زمین نشستم ... اونم کنارم نشست ... می دونستم که اون از شیرخوارگاه نیومده و فقط دو ساله اینجاست ... ازش پرسیدم : کسی هست که دوستش داشته باشی ؟  یک فکری کرد و با چشمانی که مملو از غم و درد بود گفت : مامانم ... و شما ... پرسیدم : ولی من شنیدم که مادرت دیگه بین ما نیست ... گفت : می دونم ... اگر اون بود بابام منو نمی فروخت ... گفتم : واقعا ؟ تو رو فروخت به کی ؟ میشه برام تعریف کنی ؟ البته مجبور نیستی .. .من دلم می خواد باهات دوست باشم ... گفت : نه , نمی خوام بگم ... پرسیدم : چرا ؟  گفت : چون خجالت می کشم ... خواستم پیگیر بشم ولی صدای در بلند شد و یدی درو باز کرد ... از خیاط خونه اومده بودن و لباس های قرمزی که سفارش داده بودم رو آوردن ... حالم اونقدر بد شده بود که دیگه نمی تونستم با عاطفه حرف بزنم و از حال و روزش با خبر بشم ...  اسم هر بچه رو روی لباسش سنجاق کرده بودن ... به کمک سودابه و نسا لباس های اونا رو تنشون می کردیم و من با بغضی شدید لباس آمنه و محبوبه و گلریز رو بردم تو دفتر و اونا رو بغل کردم و گریه ای سر دادم , نگفتنی ... هنوز داغ دلم برای اونا تازه بود و با هر تلنگری بغضم باز می شد ... همینطور با گریه سنجاق ها رو از روی لباشون باز کردم و به سودابه گفتم : ببر ببین به تن کی می خوره و اونایی رو که لباس ندارن , بیار من اندازه شون رو بگیرم و بدم بدوزن ... گفت : تو رو خدا غصه نخورین ... خیلی از این بچه ها به شما احتیاج دارن ... گفتم : می دونم , ولی آمنه و محبوبه برای من چیز دیگه ای بودن ... نمی دونم چرا بین این همه بچه اون دو نفر به من این همه محبت داشتن ؟ ... در واقع اونا بودن که به من عشق می دادن ... هر کجا می رفتم آمنه میومد و دست کولوچوشو می کرد تو دست من ... وقتی پیشش می خوابیدم , تا صبح ده بار بیدار می شد و هراسون بغلم می کرد و منو می بوسید ... و یا محبوبه , تو می دونی بدون من اینجا بند نمی شد ... محبتشو یک طور خاصی بیان می کرد که وقتی یادم میفته قلبم آتیش می گیره ... در همین موقع تلفن زنگ خورد ... با حالی خراب گوشی رو برداشتم ... یک آقایی گفت : از اداره ی آموزش و پرورش زنگ می زنم , لطفا به سرپرست پرورشگاه بگین فردا وقت اداری بیان اداره ... با شما در مورد مدرسه ی بچه ها کار دارن ... با غیظ گوشی رو گذاشتم و گفتم : لعنتی ها انگار می خوان فیل هوا کنن ... سه روز دیگه مدرسه باز می شه و هنوز تکلیف این بچه ها روشن نیست ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️ 🌾🌾 ✨﷽✨ دوباره تلفن زنگ خورد ... با حرصی که تو وجودم بود , بلند گفتم : بفرمایید ؟ ... صدای انیس خانم به گوشم خورد که گفت : لیلا جون خودتی ؟ گفتم : اِ ... بله خودمم ... انیس خانم شمایید ؟  گفت : بله منم ... می خواستم اگر وقت داری یک ساعتی بیای خونه ی ما , باهات کار دارم ... گفتم : انیس خانم منم دلم می خواد شما رو ببینم ... منم کارتون دارم ولی اصلا فرصت ندارم از پرورشگاه برم بیرون ... چند روز صبر کنین , خودم بهتون خبر می دم ... گفت : ببین لیلا , کارِت دارم ... ساعت هفت هاشم میاد دنبالت تا از کارات نیفتی ... گفتم : نه لطفا مزاحم ایشون نشین , خودم میام ... چشم , همون حدود هشت اونجام ... گفت : ممنون , منتظرتم ... حالا این شوک سوم بود که پشت سر هم برای من میومد ... سودابه اومد و با خودش چهار تا بچه ای که لباس نداشتن رو آورد ... هر چهار تا چنان اشک می ریختن که انگار دنیا برای اونا تموم شده ... فکر می کردن هرگز نمی تونن اون لباس رو داشته باشن ... حق هم با اونا بود ... چون همه ی آدما تو شرایطی مثل این قرار می گیرن و فکر می کنن دنیا تموم شده و های و هوی راه میندازن ... در صورتی که بعدا با مرور زمان متوجه کم اهمیتی اون موضوع می شن , بازم تکرار می کنن و برای چیزای بی ارزش , غمگین می شن ... نشستم و هر چهار تای اونا رو بغل کردم و گفتم : قول می دم تا فردا یا پس فردا لباس شما هم آماده بشه ... ولی اونا قانع نمی شدن و همون لحظه می خواستن ... گفتم : فعلا برین , یک کاریش می کنم ... قصد داشتم اونا رو با خودم ببرم پارچه بخرم و قسط آخر پارچه ها رو هم بدم ... بعد اونا رو ببرم پیش خیاط تا خاطرشون جمع بشه و با حسرت به بقیه نگاه نکنن ... اونا به اندازه ی کافی حسرت کشیده بودن ...  بچه ها همه خوشحال بودن ... شاید این اولین باری بود که کسی برای خود اونا لباس می دوخت ... به نظرم خوب اومد ... با رنگ قرمز پر رنگی که داشت , فضای غم انگیز اونجا رو کمی تغییر داده بود ... تا غروب کار داشتم ... یکم زودتر راه افتادم ... به یدی گفتم : برو یک تاکسی دربست برای من بگیر و بیا ... با بچه ها رفتیم دم در که تا تاکسی اومد , زودتر سوار بشیم ... دیدم هاشم اونجاس ... درست روبروی در ایستاده بود ... سرمو خم کردم و گفتم : سلام , من باید بچه ها رو ببرم جایی ... شما برو , من خودم میام ... پیاده شد و با یک لبخند گفت : سلام به شما بانو ... سوار شین خودم می برمتون , هر کجا بخواین ... گفتم : آخه من که گفتم خودم میام , چرا شما زحمت کشیدین ؟ درو باز کرد و به بچه ها گفت : سوار شین بچه ها , لیلا جونتون می خواد تا آخر شب تعارف کنه ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
بانویی که مرتضی ام بنینش خوانده تا ابد خادمـه ی خانه ی حیـدر مانده شیر زن بوده و شیـران پســر پر ورده همه را نذر ره حضرت زهرا(س) کرده                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
در رهگذرم بیا فقط یڪ لحظہ در چشم ترم بیا فقط یڪ لحظہ در لحظہ احتضار اگر زحمٺ نیسٺ بالاے سرم بیا فقط یڪ لحظہ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊