eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️ 🌾🌾 ✨﷽✨ دوباره تلفن زنگ خورد ... با حرصی که تو وجودم بود , بلند گفتم : بفرمایید ؟ ... صدای انیس خانم به گوشم خورد که گفت : لیلا جون خودتی ؟ گفتم : اِ ... بله خودمم ... انیس خانم شمایید ؟  گفت : بله منم ... می خواستم اگر وقت داری یک ساعتی بیای خونه ی ما , باهات کار دارم ... گفتم : انیس خانم منم دلم می خواد شما رو ببینم ... منم کارتون دارم ولی اصلا فرصت ندارم از پرورشگاه برم بیرون ... چند روز صبر کنین , خودم بهتون خبر می دم ... گفت : ببین لیلا , کارِت دارم ... ساعت هفت هاشم میاد دنبالت تا از کارات نیفتی ... گفتم : نه لطفا مزاحم ایشون نشین , خودم میام ... چشم , همون حدود هشت اونجام ... گفت : ممنون , منتظرتم ... حالا این شوک سوم بود که پشت سر هم برای من میومد ... سودابه اومد و با خودش چهار تا بچه ای که لباس نداشتن رو آورد ... هر چهار تا چنان اشک می ریختن که انگار دنیا برای اونا تموم شده ... فکر می کردن هرگز نمی تونن اون لباس رو داشته باشن ... حق هم با اونا بود ... چون همه ی آدما تو شرایطی مثل این قرار می گیرن و فکر می کنن دنیا تموم شده و های و هوی راه میندازن ... در صورتی که بعدا با مرور زمان متوجه کم اهمیتی اون موضوع می شن , بازم تکرار می کنن و برای چیزای بی ارزش , غمگین می شن ... نشستم و هر چهار تای اونا رو بغل کردم و گفتم : قول می دم تا فردا یا پس فردا لباس شما هم آماده بشه ... ولی اونا قانع نمی شدن و همون لحظه می خواستن ... گفتم : فعلا برین , یک کاریش می کنم ... قصد داشتم اونا رو با خودم ببرم پارچه بخرم و قسط آخر پارچه ها رو هم بدم ... بعد اونا رو ببرم پیش خیاط تا خاطرشون جمع بشه و با حسرت به بقیه نگاه نکنن ... اونا به اندازه ی کافی حسرت کشیده بودن ...  بچه ها همه خوشحال بودن ... شاید این اولین باری بود که کسی برای خود اونا لباس می دوخت ... به نظرم خوب اومد ... با رنگ قرمز پر رنگی که داشت , فضای غم انگیز اونجا رو کمی تغییر داده بود ... تا غروب کار داشتم ... یکم زودتر راه افتادم ... به یدی گفتم : برو یک تاکسی دربست برای من بگیر و بیا ... با بچه ها رفتیم دم در که تا تاکسی اومد , زودتر سوار بشیم ... دیدم هاشم اونجاس ... درست روبروی در ایستاده بود ... سرمو خم کردم و گفتم : سلام , من باید بچه ها رو ببرم جایی ... شما برو , من خودم میام ... پیاده شد و با یک لبخند گفت : سلام به شما بانو ... سوار شین خودم می برمتون , هر کجا بخواین ... گفتم : آخه من که گفتم خودم میام , چرا شما زحمت کشیدین ؟ درو باز کرد و به بچه ها گفت : سوار شین بچه ها , لیلا جونتون می خواد تا آخر شب تعارف کنه ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
بانویی که مرتضی ام بنینش خوانده تا ابد خادمـه ی خانه ی حیـدر مانده شیر زن بوده و شیـران پســر پر ورده همه را نذر ره حضرت زهرا(س) کرده                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
در رهگذرم بیا فقط یڪ لحظہ در چشم ترم بیا فقط یڪ لحظہ در لحظہ احتضار اگر زحمٺ نیسٺ بالاے سرم بیا فقط یڪ لحظہ @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 ✨﷽✨ دخترا به من نگاه کردن ... گفتم : باشه , چیکار می شه کرد ؟ برین بالا بچه ها ... خودمم جلو سوار شدم ولی هیجانی که تو وجودم به پا شده بود , برام انکارناپذیر بود ... قبلا این احساس رو تجربه نکرده بودم و با هیجانات قبلی فرق داشت ... وقتی اونو می دیدم داغ می شدم ، قلبم تو سینه می کوبید و به نفس نفس زدن می افتادم ... پرسید : خوب ؟  گفتم : چی خوب ؟ با خنده پرسید : بچه ها رو کجا می بردی ؟ گفتم : آهان ... اون ... خیاط خونه ... نه نه ... اول می رم پارچه فروشی ... بالاتر از توپخونه , دست راست یک پارچه فروشی هست , اونجا ... بعدم می ریم نزدیک خونه ی خاله یک خیاط خونه , بهتون نشون می دم ... ببخشید , زحمتون می شه ... گفت : نه , چه زحمتی ...حاضرم تا آخر عمر , راننده ی شخصی شما بشم ... فقط کافیه امر کنین ... راستی راننده ی شخصی نمی خواین ؟  گفتم : چرا ... ولی اگر بگیرم , اول باید  خوش اخلاق باشه ... دوم , نه زود قضاوت کنه و نه زود عصبانی بشه ... مخصوصا وقتی مطمئن نیست ... گفت : هنوز از دلتون بیرون نیومده ؟ ... من که معذرت خواستم ... پرسیدم : شما می دونین انیس خانم با من چیکار داره ؟ گفت : هم آره هم نه , چون اختیار زبون انیس الدوله دست من نیست ... ولی می دونم که خیلی نرم شده , دیگه مخالفت نمی کنه و قرار به زودی بیام خونه ی خاله تون ... و یک اشاره به عقب کرد که جلوی بچه ها نمی تونه حرف بزنه ... گفتم : آقا هاشم به نظر من صبر کنین ... عجله ای در کار نیست , بذارین تو وقت مناسب ... بعضی کارا مثل همین موضوع ما , با عجله درست نمی شه ... گفت : نمی تونم مامان بزرگ ... و قاه قاه خندید و ادامه داد : یک وقتا یک طوری حرف می زنی که انگار مادربزرگم داره حرف می زنه ... ساکت شدم ... نمی خواستم یک وقت جلوی بچه ها چیزی از دهنمون در بره ... کنار پارچه فروشی نگه داشت ... به بچه ها گفتم : شما بمونین تا من برگردم ... ولی هاشم پشت سرم اومد ... متاسفانه از پارچه ای که اون بار برده بودم , نداشت و تموم کرده بود ... گفت : آبی و سبز و سورمه ای شو هم داره ... مجبور شدم از یک پارچه ی گرون تر که رنگش نزدیک پارچه ی قبلی بود , انتخاب کنم ... حالا اگر می خواستم قسط رو بدم پول کم میاوردم و درست نبود جلوی هاشم از پارچه فروش بخوام که بقیه اش رو ماه بعد بگیره ... گفتم : آقا هاشم نگران بچه ها هستم , میشه یک سر بزنین ؟  گفت : باشه , باشه الان ... و دوید به طرف ماشین ... تند و تند گفتم : آقا قسط آخر رو آوردم ولی پولم برای اینا کمه , میشه بقیه اش رو بعدا بیارم ؟ لطفا ...  گفت : بله خواهر , شما پیش من اعتبار دارین ... چه کسی از شما بهتر ... و در همین موقع هاشم برگشت و گفت : نشستن , خوبن ... خیالت راحت باشه ... پارچه فروش همین طور که پارچه ها رو می برید و تو روزنامه می بست , ادامه داد : به خدا مشتری از شما خوش حساب تر ندارم ... دو توپ پارچه ای که بردین , سر وقت قسطشو آوردین ... حالا این که قابلی نداره ... باشه بعدا , هر وقت داشتین حساب می کنیم ... مغازه متعلق به شماست ... بفرمایید ... بذار دفترم رو ببیینم ... بله , قسط آخرتونه ... درسته , دیگه بی حساب شدیم ... پول اینم باشه ماه دیگه بیارین ...  هاشم با تعجب نگاه می کرد ... گفت :چقدر می شه ؟ من می دم ... گفتم : نه نه ... امکان نداره ... شما برو بیرون , الان منو ناراحت می کنین بعد من عصبانی می شم ... ممنونم ...  دست هاشو گرفت بالا و گفت : باشه ... تسلیم ... چرا عصبانی میشی ؟ من می دونم اینا مال بچه هاست , خوب بذار منم شرکت کنم ... چرا اینقدر تو مغروری ؟ ... گفتم : این چه حرفیه ؟ غرور کدومه ؟ هر وقت لازم بود خودم بهتون میگم , مگه قبلا نگفتم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 ✨﷽✨ از اونجا رفتیم خیاطی ... من تو راه داشتم فکر می کردم که چه خوب می شد چند تا از بچه ها خیاطی یاد می گرفتن و خودشون برای خودشون لباس می دوختن ... این فکر تو سرم افتاد و خوب معمولا من تا اجراش نمی کردم , دست بردار نبودم ... یک مرتبه و بدون مقدمه با هیجان گفتم : آره فکر خوبیه , باید انجامش بدم ... پرسید : چی رو باید انجام بدی ؟  تند تند حرف می زدم ... انگار می ترسیدم دیر بشه ... گفتم : همین دیگه , اگر بچه ها خیاطی یاد بگیرن دیگه لازم نیست پول بدیم براشون بدوزن یا لباس کهنه بپوشن ... گناه دارن به خدا ... آخه یک عمر چیزایی که مردم نمی خوان و دیگه به درد نمی خوره رو تن این طفل معصوم ها بکنیم ؟ ... تازه دیدی که از همین چیزای کهنه مریض شدن ... هزار جور میکروب داره درد و مرض داره ... آره , همین کارو می کنم ... صبر کن , حالا ببین چیکار می کنم ... همین طور که رانندگی می کرد , با مهربونی به من نگاه کرد و گفت : می دونم که انجامش می دی , من بهت ایمان دارم ... ببین اگر پیشنهاد منو قبول کنی , با هم این کارا رو می کنیم ... من ازت حمایت می کنم .... گفتم : اول بذارین ببینیم مادرتون چی می خواد به من بگه ... گفت : تو دیشب محشر بودی , وای تو اون لباس مثل یک نقاشی قشنگ شده بودی ... متوجه بودی از تمام اون زن ها که چهار ساعت به خودشون رسیده بودن بهتر بودی و همه بهت نگاه می کردن ؟ مخصوصا وقتی که ویولن می زدی ... دقت نکردی تو ... کسی به استادت توجهی نمی کرد , همه محو تو بودن ... گفتم : آقا هاشم یک حرفایی رو نباید یک جاهایی زد ... و اشاره کردم به عقب ... گفت : اوه , ببخشید مادربزرگ ... بچه ها رو بردم تو خیاط خونه و اون خانم اندازه هاشونو گرفت و قرار شد تا پس فردا بهم تحویل بده ... بعد پیشنهادم رو بهش گفتم که بیاد تو پرورشگاه و به بچه ها خیاطی آموزش بده ... اونم قبول کرد و قرار گذاشتیم که این کارو بکنیم ... هر قدم که جلو می رفتم , احساس می کردم قدرت بیشتری برای ادامه ی کارم پیدا می کنم ... دخترا رو بردم تو پرورشگاه و به زبیده گفتم : تحویل تو ... آقا هاشم اومده دنبالم که بریم خونه ی انیس خانم ... می خواد منو ببینه ... تو حواست به بچه ها باشه ... درها رو قفل کن ... شاید من شب رفتم پیش خانجانم ... گفت : باشه خانم , حواسم هست ... نگران نباش ... برگشتم و سوار شدم ... هاشم گفت : لیلا دلم برات تنگ شده بود ... آخیش , راحت شدم ... نمی تونستم حرف بزنم ... در حالی که غرق در لذت دوست داشته شدن بودم , لبخندی روی لبم نقش بست که از دید هاشم پنهون نموند ... جرات بیشتری پیدا کرد و گفت : نمی دونم تو منو جادو کردی یا طلسم ؟ ... الان پیش توام , تا ازت جدا میشم دلم تنگ می شه ... بازم سکوت کردم ... پرسید : تو چیزی نمی خوای بگی ؟  گفتم: چرا ,ولی نه قبل از حرف زدن با انیس خانم ...  🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسلمانی به ظاهر نیست...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیز دلم نمی خام نصیحتت کنم اینو برای خودت می گم گرون باش خودتو تحمیل نکن خیلی دم دست آدما نباش تا نتونن بهت بی احترامی کنن                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوست من! ممکنه خوشحال بودن تو برای ۹۹ درصد از مردم دنیا مهم نباشه ولی برای خودت که مهمه.... روز و اوقاتتون شاد شاد☺️ حال دلتون تا همیشه خوب ❤️                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹