فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ همه چیز به وقت خودش، به شکل درست اتفاق خواهد افتاد...
تو فقط صبور باش...👌
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. خطاب به تمام نمکنشناس های زندگیمون..
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐پروردگارا دستانم بسوی توست
⭐️نگاهم به مهربانی و کرم توست
⭐با تو غیر ممکنها ممکن میشود
⭐️نا ممکنهای زندگیام را ممکن بفرما
⭐که باخدای بیهمتایی چون تو
⭐️معجزه زندگی جان میگیرد
🌙شبتون قشنگ عزیزان مثبت
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💚
دوش در وقت سحر شمع دل افروخته ام
نرگس مست تو را دیده ام و سوخته ام
به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم
چشم گردیده به راه قدمت دوخته ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلم
✨﷽✨
گفتم : مرسی که اومدین , زحمت کشیدین ... راضی نبودم ...
در کمال تعجب همون ویولنی رو که هاشم خریده بود رو از پشت صندلیش در آورد و گذاشت روی میز و گفت : ببخش لیلا جون , می خواستم یک چیزی برات بخرم ... دیدم تو ویولن می زنی , گفتم این از همه بهتره ...
دیروز وقتی فهمیدم مرخص شدی رفتم برات خریدم ... شاید باور نکنی یک مرتبه به فکرم رسید ...
آخه عفت خانم می گفت خیلی قشنگ می زنی ...
حالا بگو ببینم حالشو داری ثابت کنی و یکم برامون بزنی ببینم چند مرده حلاجی ؟
گفتم : دستتون درد نکنه , منو شرمنده کردین ... اگر اجازه بدین بعدا این کارو می کنم ولی الان توانشو ندارم ...
در مورد اینکه خاله برام خریده هیچکدوم حرفی نزدیم ...
خیلی زود اونا رفتن , در حالی که من برق خوشحالی رو تو چشم هاشم دیدم ...
ولی نفهمیدم دقیقا این برق برای چی بود ... لبخند از روی لبش دور نمی شد ... برخلاف همیشه هم زیاد حرف نزد ...
حالا دو تا ویولون داشتم و از ترس خانجان جرات نمی کردم بهش دست بزنم ... ولی بی اندازه دلم می خواست ...
خانجان پیش من موند و ازم پرستاری می کرد ...
اما هر چی از بچه ها می پرسیدم , بازم کسی جواب درست و حسابی به من نمی داد ...
روز ها سرم با ملیزمان گرم بود ... دائم پیش من بود و با هم درددل می کردیم ...
و هرمز و لیتا هم گاهی به اتاقم میومدن و دور هم می نشستیم ...
نمی فهمیدم چرا هر بار که به من می رسید , یاد خاطرات گذشته ای که با من داشت میفتاد و با آب و تاب تعریف می کرد و بعد هم به انگلیسی به لیتا می گفت ...
پونزده روز گذشت و من اصرار داشتم برم پرورشگاه ...
نزدیک امتحانات شهریور بود و هنوز بچه ها آماده نبودن ... پس با وجود مخالفت های همه , مخصوصا هرمز , یک روز صبح که احساس می کردم حالم بهتره , آماده شدم و قبل از اینکه خاله متوجه بشه راه افتادم و خودمو رسوندم به پرورشگاه ...
فقط به امید دیدن بچه ها مخصوصا آمنه ... می دونستم که اونم دلش برای من تنگ شده و حتما هم بی تابی می کنه ...
از در حیاط که رفتم تو , چند تا از دخترا منو دیدن ... سر و صدا راه افتاد که لیلا جون اومده ...
یکی یکی اونا رو بغل کردم و بوسیدم ... بلند گفتم : آخیش خدا جون , دوباره برگشتم اینجا ...
از سودابه پرسیدم : آمنه کو ؟ کجاست ؟
گفت : آخ ... چیزه , خوابه ...
اونقدر از برگشتنم خوشحال بودم که متوجه یه چیزی نشدم ...
زبیده هم از برگشتن من واقعا راضی بود چون نمی تونست اونجا رو مثل من اداره کنه ...
اما من اوضاع رو آشفته دیدم ... دوباره همه چیز کثیف و نامرتب شده بود ...
و اون ترسی که در ابتدای اومدنم به پرورشگاه تو نگاه بچه ها دیده بودم , دوباره به صورتشون برگشته بود ...
با وجود اینکه هنوز قدرت قبل رو نداشتم , یکم اوضاع رو تو دستم گرفتم و رفتم به دخترا سر بزنم ...
وارد خوابگاه اونا که شدم , احساس کردم سودابه و زبیده دستپاچه شدن ...
شک کردم ...
نگاهی به بچه ها انداختم و پرسیدم : سودابه , یاسمن کجاست ؟ ندیدمش ...
زبیده اومد جلو و دست منو گرفت و گفت : یک دقیقه بیا دفتر , کارِت دارم ...
هراسون شدم ...
تند تند به همه جا نگاه می کردم ...
ای خدای مهربون , آمنه نبود ...
محبوبه نبود ...
گلریز نبود ...
و یاسمن نبود ...
داد زدم : بهم بگین چی شده ؟ ... دستم رو ول کن , حرف بزن ...
سودابه , تو رو خدا بچه ها چی شدن ؟ ...
بچه های من ... عزیزانم کجان ؟
زبیده و سودابه گریه می کردن و من فهمیدم چه فاجعه ای برای ما اتفاق افتاده ...
واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم ... دیگه از توان من خارج شده بود ...
آمنه دختر کوچکی که فقط تمام آرزوش داشتن یک مادر بود و به اولین کسی که بهش محبت کرد , گفت مادر ... و برای محبت دیدن تلاش می کرد ولی قبل از اینکه طعم زندگی رو بچشه از این دنیا رفت ...
و محبوبه و گلریز که آرزوی پوشیدن یک لباس قرمز رو داشتن و برای این دلخوشی کوچیک همدیگر رو زده بودن و با این حسرت بی ارزش , به گور سرد و سیاه سپرده شده بودن ...
و یاسمن که از شیرخوار گاه به اینجا آورده شده بود و اونقدر تو زندگی زجر کشیده بود که حتی جرات گفتن درد دلش رو به کسی نداشت ... نه شکایتی داشت و نه از چیزی خوشحال می شد ... بچه ای که همیشه مثل یک سایه کنار ما بود ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلیکم
✨﷽✨
انسانی با گذشته ای تاریک و آینده ای تاریک تر از این دنیای بی رحم ما رفته بود ...
خدایا ... خدایا من نمی فهمم ... به من بگو ... این بچه ها برای چی اومدن و چرا این طور از این دنیا رفتن ؟ ...
چه رازی در بین این آمدن و رفتن وجود داره ؟ به من بگو ...
پشتم خم شده بود و دردی شدید تو دل و کمرم پیچیده بود فقط فریاد می زدم و از خودم بیخود شده بودم ...
سودابه و زبیده منو با خودشون می بردن دفتر تا بچه ها که همه با هم گریه می کردن , آروم بشن ...
خاله و خانجان و هرمز داشتن سراسیمه از تو حیاط میومدن ...
اونا می دونستن که وقتی من بیام اینجا چه اتفاقی میفته و وقتی فهمیدن , دنبال من اومده بودن ...
فریاد زدم : خاله چرا به من نگفتی؟ ... تو می دونی چه دردی رو دارم تحمل می کنم ...
خاله کمکم کن دارم می میرم ... دیگه نمی تونم ... خاله نمی تونم ...
هرمز زیر بغلم رو گرفت و با خودشون برگردوندن خونه ...
عزای این بار من , سنگین تر از اونی بود که تصور می کردم ...
ولی یک حس غریبی منو وادار می کرد به زندگی بچسبم و اون ترس از این بود که مبادا برای بقیه دخترا هم اتفاقی بیفته ...
برای همین خیلی زود سر پا شدم تا بتونم از بقیه اونا مراقبت کنم ...
هنوز تیفوس توی شهر غوغا می کرد ... هر روز خبر قربانی شدن عده ی زیادی به گوش می رسید و من فکر می کردم اگر از پا بیفتم تاوانش رو این دخترا معصوم باید پس می دادن ...
چند روز بعد دوباره برگشتم به پرورشگاه , در حالی که آنی صورت آمنه از جلوی نظرم نمی رفت ...
و گاهی سودابه رو یاسمن صدا می کردم و منتظر جر و بحث دوباره ی گلریز و محبوبه بودم ...
با دردی که توی سینه داشتم به کارم ادامه دادم ...
یک هفته بیشتر به امتحان بچه ها نمونده بود ...
راستش توان این کارو دیگه در خودم نمی دیدم ... این بود که از سودابه و زهرا می خواستم با بچه ها کار کنن تا بتونن قبول بشن ...
یک روز صبح باز آقای مرادی جنس آورده بود ...
سودابه قبل از من با سرعت رفت و اونا رو تحویل گرفت و وقتی مرادی خواست بره اونو بدرقه کرد ... وقتی به صورتش نگاه کردم و تغییر حالت اونو دیدم ,دلم شور افتاد ...
نمی خواستم سودابه برای خودش خیالبافی کنه و اگر اون چیزی که اون می خواد نشه , روحش آزرده بشه ...
این بود که رفتم تو فکر ... باید کاری می کردم تا از نیت مرادی با خبر بشم ..
.نمی تونستم از خاله کمک بگیرم چون اون سخت در تدارک گرفتن یک عروسی برای هرمز بود که تو این مدت به خاطر من به عقب انداخته بود ...
تا روزی که بچه ها رو برای دادن امتحان بردم , مرادی هم همراه ما اومده بود ...
توی راهرو کنار هم نشستیم و منتظر بودم تا امتحان تموم بشه ...
سر حرف رو باز کردم و پرسیدم : ببخشید شما کسی رو پیدا کردین که بتونه برای پسرتون مادری کنه ؟
گفت : چی بگم لیلا خانم , این مصیبت ها که تازه پیش اومده مگه اجازه می ده ؟ ... نمی دونین آخه , شما مریض بودین و اون موقع ما خیلی گرفتاری داشتیم ...
تازه ما فکر می کردیم ممکنه هر آن شما رو هم از دستت بدیم ...
وقتی بچه ها از دنیا رفتن , غوغایی تو پرورشگاه به پا شد بود ... بچه ها رو نمی تونستیم آروم کنیم و شما رو می خواستن ...
من خیلی ناراحت بودم , دیگه حال و حوصله این حرفا رو نداشتم ...
گفتم : یک سوال ازتون می کنم , لطفا مثل یک خواهر به من جواب بدین ... می خوام بدونم شما به سودابه فکر کردین ؟
یکم استرس گرفت و پشت لبش خیس غرق شد ...
با پشت دستش اونا رو پاک کرد و مالید به شلوارش و گفت : راستش بد نیست , فکر کنم دختر خوبیه ... ولی مادرم رضا نمی شه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
آرامـش با ارزشتریـن🌸🍃
حس دنیاست
براتون یه دنیا آرامش🌸🍃
یـه دنیـا تنـدرستی
و یک عالمه خوشبختی🌸🍃
و بـرکت آرزومندم
روزتون عـالـی و بینظیـر 🌸🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷