#سلام_امام_زمانم 💚
🕊ازبس که کريمی تو
هردم به تو مينازم
🕊ردّم مکن ای آقا
من عاشق پروازم
🕊پرواز حقيقی هست
ذکر و دم يامهدی (عج)
🕊عشق است همين جمله
دور ازهمه بامهدی (عج)
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلچهارم
✨﷽✨
نزدیک غروب , دیگه همه چیز آروم شده بود ... ولی همه ی ما از خستگی رو پا بند نبودیم ...
اینکه من سرگرم کار بودم دلیل این نبود که به فکر کاری رو که هرمز با من کرده بود , از ذهنم رفته باشه ... یا اینکه به هاشم فکر نکنم ...
احساس می کردم دارم دو نیمه می شم و تنها چیزی که از خدا می خواستم این بود که اصلا به جز پرورشگاه , چیزی ذهنم رو مشغول نکنه ...
خانجانم خسته شده بود ... مرتب می گفت : مادر نمی ریم خونه ؟
گفتم : شام بچه ها رو که دادم , می ریم ...
گفت : پس من می رم به زبیده کمک کنم ...
همون موقع تلفن زنگ زد و من رفتم تو دفتر و گوشی رو برداشتم ...
خاله بود ... گفت : باز تو اونجا موندگار شدی ؟ امشب بیا خونه , کارِت دارم ...
پرسیدم : چیزی شده خاله ؟
گفت : آره , انیس جواب می خواد ... حالا بگو نظرت چیه ؟ بیاد یا نه ؟ ...
یکم مکث کردم و پرسیدم : شما چی میگی خاله ؟
گفت : والله نمی دونم ... راستش هم آره , هم نه ... آخه تو رو می شناسم , می ترسم با اونا کنار نیای ... ولی اگر تو قول بدی با انیس بسازی , دیگه چه بهتر از این ؟ ...
تو خودتم می دونی که چقدر سرتق هستی , بعید می دونم با اون کنار بیای ... ولی اینطور که معلومه حسابی دل پسرش رو بردی , اونم اَمون انیس رو بریده ...
گفتم : پس بگین بیان , من دیگه اون لیلای سابق نیستم ... بعدم انیس خانم رو دوست دارم , فکر کنم می تونم باهاش کنار بیام ...
گفت: یا خیر خدا , چی شد یک مرتبه تصمیم گرفتی ؟ یا از قبل فکر کرده بودی ؟
گفتم : چه فرقی می کنه ؟ ... هاشم که دست بردار نیست ... امروز نشه , فردا ... می دونم که بالاخره کار خودشو می کنه , پس توکل به خدا ...
ببین خاله , شب از خانجان اجازه بگیر ... دلم نمی خواد ناراحت بشه ... یک طوری وانمود کنین که یعنی من نمی دونم ...
گوشی رو گذاشتم ... احساس می کردم دست و پام حس ندارن ... قلبم تند تند می زد ...
فکرِ اینکه هاشم الان چقدر خوشحال می شه , یک لبخند روی لبم آورد ...
یاد اون شب افتادم که تو ماشین داد می زد لیلا دوستت دارم و پنهونی فرستادن اون پول باعث شده بود احساس خوبی داشته باشم ...
نمی دونم , شایدم چیز دیگه ای باعث شده بود که من قال قضیه رو بکنم و نه برای خودم امیدی بذارم نه برای کس دیگه ...
خانجان داشت به زبیده کمک می کرد ... از وقتی اومده بود پرورشگاه , با هم خیلی رفیق و همزبون شده بودن و مدام از این ور اون ور حرف می زدن ... حتی شنیدم که خانجان از بی وفایی اولاد می گفت و زبیده از ظلم شوهر ...
من خوشحال بودم چون سرش گرم شده بود و به کار من کار نداشت ...
یکم تو آشپزخونه ایستادم ولی ظاهرا کاری برای من نمونده بود ...
بر گشتم که با بچه ها حرف بزنم که آقا یدی لای درو باز کرد و گفت : لیلا خانم , دم در با شما کار دارن ...
پرسیدم : کیه ؟
گفت : نمی دونم , تشریف بیارین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلپنجم
✨﷽✨
با عجله خودمو رسوندم به در و به یدی گفتم : مراقب باش , جایی نرو ...
ولی تا درو باز کردم , هاشم رو پشت در دیدم ...
دستش به کلاهش بود و یک لبخند شیطنت آمیز روی لبش و زیرچشمی منو نگاه می کرد ...
گفتم : چی شده آقا هاشم این وقت غروب ؟
گفت : دلتنگی , بانو ... گفتم که من وقتی تو رو نمی ببینم دلم برات تنگ می شه ... حالا که قبول کردی بیایم خواستگاری , خودت بگو می تونستم تو خونه بند بشم ؟
گفتم : یدی می دونست شما اینجایی ؟
گفت : پول حلال مشکلاته ... خریدمش بانو , تا تو رو ببینم ...
گفتم : فکر نمی کنین دارین زیاده روی می کنین ؟ انیس خانم دوست نداشت زن بیوه بگیره ... دوست نداشت من تو پرورشگاه کار کنم ... فکر نکنم دوست داشته باشه شما الان اینجا باشین ...
دلم براشون می سوزه , شما وادارشون کردین که بیاد خواستگاری ... و من از عواقبش می ترسم
گفت : مثل شیر ازت حمایت می کنم ... دیدی که هر کاری رو اراده کنم , انجام می دم ...
اونم خودش فهیمده تو هزار تا حُسن داری ... باهوشی , زیبایی , با عرضه و بالیاقتی , و از همه مهم تر مهربونی ... خوب من دیگه چی می خوام ؟
گفتم : کاش این حرفا رو یک جایی مکتوب می کردی و فردا زیرش نمی زدی ...
گفت : به چشم , همین الان که رفتم خونه یک نامه برات می نویسم و همه ی اینا رو توش مکتوب می کنم تا بدونی این حرفا باد هوا نیست ...
گفتم : خیلی خوب , پس حالا لطفا برین ... من کار دارم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊
به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیهالسلام 🌸🌸🌸
تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️
@Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷آدم ها ...
جدا از عطری که،
به #خودشون می زنن ...
عطر دیگه ای هم دارن
که #تاثیر گذارتره !
عطر نگاهشون
عطرحرفاشون ...
عطری که #فقط و فقط
مختصّ شخصیت اون هاست !
و در هیچ #مغازه ی عطر فروشی،
پیدا نمیشه ...!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حل کردنِ پازلِ کلید...👌
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #الی_الحبیب
دل من وقف هوای حرمت
همیشه سائل لطف و کرمت
شب و روز گریه برای تو کمه
#صلی_الله_عليك_يا_ابا_عبدالله
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
هر بامدادت؛
رودخانه حیات جاری می شود ...
زلال و پاک ...
چون خورشید
مهربان و گرم وخالصمان ساز ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
﷽
#سلام_امام_زمانم💚
مرده از فیض تو احیاگر جان میگردد
عالم پیر از این نشئه جوان میگردد
سر تسلیم بہ پاے تو فرود آوردم
ڪہ بہ انگشت ولاے تو جهان میگردد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلششم
✨﷽✨
گفتم : خیلی خوب , پس حالا لطفا برین ... من کار دارم ...
گفت : صبر می کنم زنم رو می رسونم ...
گفتم : نه , تو رو خدا ... خانجانم اینجاست , از اون شب که منو با شما دید تنهام نمی ذاره ...
گفت : خوب با خانجان می برمتون ...
گفتم : نمی دونه ... امشب خاله می خواد ازش اجازه بگیره و جریان رو بگه ...
گفت : باشه , پس من می رم ولی نمی تونم از بابت ماشین بهت قول بدم ... حریفش نمی شم , ممکنه برگرده ... اگر اومد , تقصیر من نندازی ...
خنده م گرفت و با همون حال گفتم : تو رو خدا برین ...
سوار شد که بره , گفتم : راستی ازتون ممنونم ... دست شما درد نکنه ...
گفت : قابلی نداشت , ولی برای چی ؟
گفتم : حالا ...
با نگاهی که اشتیاق از اون می بارید , گفت : تو همیشه بخند ...
و گاز داد و رفت ...
منم مثل هر زنی نیاز به تایید و محبت داشتم ... اینکه یکی منو خوب ببینه و تحسینم کنه ...
و هاشم همونی بود که یک زن آرزوشو داشت ... احترام و محبت و عشق رو یکجا نثارم می کرد ...
این بود که دیگه تردید رو کنار گذاشتم و اونو انتخاب کردم ...
درست همین کارو یک روز با علی کرده بودم ... دوباره یادش افتادم ... یاد محبت هاش و اینکه هیچ وقت از گل بالاتر به من نگفت و تا آخرین لحظه ی عمرش , ازم حمایت کرد ...
دلم گرفت ...
البته می دونستم که با وجود عزیز خانم اگر علی زنده بود , عاقبت خوبی هم نداشتیم ...
دو روز بعد , قرار بود انیس الدوله بیاد خونه ی خاله و منو خواستگاری کنه ...
من تند تند کارای پرورشگاه رو کردم و می خواستم زودتر برم خونه ...
خاله زنگ زد و بهم یادآوردی کرد که : ساعت چهار خونه باشی تا بتونی آماده بشی ...
منم همین قصد رو داشتم ...
بعد از اینکه بچه ها رو از مدرسه آوردم و کلاس های تو پرورشگاه هم تعطیل شد و معلم ها رفتن , یکم به حساب و کتاب رسیدگی کردم ...
ساعت سه و نیم بود ... هنوز وقت داشتم و سرم به کار گرم بود که توی حیاط , سر و صدا شنیدم ...
یک زن داشت با صدای بلند , جیغ و هوار می کرد ...
هراسون دویدم بیرون و پرسیدم : آقا یدی ولش کن ببینم چی میگه ؟
یک زن با چادر سفید و مندرس , خیلی آشفته و بیقرار و لاغر و نحیف که آثار زجر و عذاب دنیا روی صورتش پیدا بود , دوید طرف من و گفت : بچه ام کجاست ؟ چیکارش کردین ؟
گفتم : آروم باشین تو رو خدا ... بیاین تو , با هم حرف بزنیم ... چرا سر و صدا می کنین ؟
گفت : اون مرتیکه الدنگ دم در نمی ذاشت بیام تو ... من بچه م رو می خوام , گفتن آوردنش اینجا ...
دستشو گرفتم و گفتم : باشه , من پیگیری می کنم ... بیاین تو , فقط آروم باشین ...
گفت : تو رو خدا دخترمو بدین ...
گفتم : آخه من که نمی دونم دختر شما کیه ؟ بعدم این بچه ها دست من امانت هستن , همین طوری که نمی تونم بدم به شما ... چند سالشه ؟
سرشو به علامت درموندگی حرکت داد ...
گفتم : با من بیا تو دفتر ... سودابه جان یک لیوان آب براش بیار ...
با دستی لرزان یکم از اون آب رو خورد و گفت : وقتی شوهر گور به گور شده م اونو ازم جدا کرد , دو سالش بود بچه ام ... الهی بمیرم , هنوز شیر می خورد ...
مرده سگ , شبونه برد و اونو فروخت ...
و شروع کرد زار زار گریه کردن که : همه جا رو دنبالش گشتم ... مردی که بچه مو خریده بود می خواست وادارش کنه به گدایی اما بچه رو گم کرده بود ... الان سه سال گذشته , باید پنج سالش باشه ...
یکی بهم گفت برم شیرخوارگاه , شاید اونجا باشه ..
یک بچه با نشونی های بچه ی من همون زمان اونجا بوده , میگن فرستادنش اینجا ... این نامه رو بهم دادن ...
گفتم : اسمش چیه ؟
گفت : اسم دختر من گلناز بود , ولی تو شیرخوارگاه اسمشو آمنه گذاشته بودن ...
یک مرتبه دنیا در نظرم سیاه شد ... انگار سقف روی سرم اومد پایین ...
چشمم پر از اشک شد و با دردی شدید صورتم رو به یک باره خیس کرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلهفتم
✨﷽✨
گفتم : همچین اسمی ما نداریم ... دختری به این نام اینجا نبوده ... شما برو بچه ها رو ببین , شاید شناختی ...
- سوادبه جان ایشون رو ببر تو خوابگاه بچه ها ... حرفی نزنن , فقط نگاه کنن و بیاین ...
سودابه با سر از من پرسید : چیکار کنم ؟
گفتم : برو نشونشون بده ...
اون که از در رفت بیرون , دستم رو گذاشتم رو صورتم و از ته دلم ناله زدم : خدایا چرا ؟ ... خدایا چرا نشونی این بچه رو به مادرش دادی ؟ حالا من چیکار کنم ؟ چطوری بهش بگم ؟ کاش الان دخترشو پیدا کنه و اسم اونو اشتباهی بهش داده باشن ...
زنگ زدم به خاله و با گریه گفتم : خاله یکم دیر میام , مادر آمنه پیدا شده ...
گفت : یا امام زمان به فریادش برس ... مطمئنی ؟
گفتم : ظاهرا اینطوریه , از شیرخوارگاه نامه داره ...
گفت : می خوای بیام ؟
گفتم : نه , شما الان مهمون دارین ...
گفت : دختر , اونا مهمون تو هستن ... باید بیای وگرنه انیس بهش برمی خوره ... زودتر یک کاری بکن ...
وقتی اون زن , نا امید و با گریه برگشت , حتم کردم که مادر آمنه اومده و من باید به اون حقیقت رو می گفتم وگرنه تا آخر عمر دنبال گمشده ی خودش می گرده و این , روا نبود ...
سودابه و زبیده هم اومده بودن ... گفتم : پیداش نکردین ؟
گفت : نه , من بچه ی خودمو از ده فرسخی می شناسم ... اینا نبودن ... حالا کجا برم؟ ... به کی بگم ؟ ... کجا دنبال بچه ام بگردم ؟ ... رفتم مشهد و دخیل شدم ... خانم , یک هفته خودمو بستم به ضریح ...
وقتی برگشتم نشونی گرفتم از بچه ام , می دونم پیدا می شه ... حالا چیکار کنم ؟
گفتم : بشین تا برات تعریف کنم ...
پرسید : شما می دونی باید چیکار کنم ؟
گفتم : آره ... تو می دونی تیفوس چیه ؟
گفت : بله , برا چی می پرسین ؟
گفتم : آروم باش ... صبور باش ... خواهش می کنم کار منو سخت نکن ...
سودابه و زبیده دو طرف اون نشستن ...
و این سخت ترین کاری بود که من در عمرم کردم ...
گفتم : دخترت اینجا بود پیش من ... باور کن خیلی دوستش داشتیم , خیلی خوب و مهربون بود ...
با چشم های از حدقه در اومده به من نگاه می کرد ...
خیس عرق شده بود و از شدت اضطراب نمی تونست حرکت کنه ...
در حالی که صدام به سختی در میومد , ادامه دادم : ولی متاسفانه اینجا خیلی ها تیفوس گرفتن و آمنه هم ....
دهنش رو باز کرد , سرشو برد عقب از ته دلش نعره کشید ...
زبون گرفت و گریه کرد ... ناله هایی که یک مادر دل سوخته باید می کشید رو سر داد ...
و ما هم پا به پای اون دلمون رو خالی کردیم ...
من که دیگه داغون بودم ولی زبیده و سودابه مدت زیادی از آمنه براش گفتن و اونم گریه کرد ...
وقتی می رفت , ساعت نزدیک شش و نیم بود ...
بی رمق و نا امید تا دم در بدرقه اش کردم و قرار شد دوباره بیاد و با هم بریم و خاک اونو نشونش بدم ...
دیگه حالی برام نمونده بود ...
کاش این خواستگاری انجام نمی شد ...
راه افتادم تا برم خونه ... خاله صد بار زنگ زده بود ...
دم در هرمز رو دیدم که اومده بود دنبالم
با چشمی گریون و بغضی تو گلو گفتم : آخه تو چرا اومدی ؟ باز لیتا ... یعنی نباید میومدی ...
گفت : لیتا چی ؟ کسی بهت حرفی زده ؟ ...
گفتم : نه چه حرفی ؟ می ترسم باز غربیی کنه و بهانه بگیره , نباید تنهاش می ذاشتی ...
دستشو گذاشت رو شونه ی من و گفت : برو بشین به این چیزا فکر نکن , سعی کن فراموش کنی ...
ولی من نمی تونستم ... صورت آمنه و مادرش یک لحظه از جلوی چشمم نمی رفتن ...
تا نشستم رو صندلی , دوباره بغضم ترکید و بی اختیار های های گریه کردم ...
دیگه حتی نمی تونستم خودمو دلداری بدم ...
گفت : تو رو خدا اینطوری نکن , من نمی تونم گریه ی تو رو تحمل کنم ...
و یک دستمال طرف من دراز کرد ...
گفتم : کیفم کو ؟ خودم دارم , مرسی نمی خوام ...
گفت : بگیر تمیزه , مادر گذاشته تو جیبم ...
دستمال رو گرفتم رو صورتم ... همین طور شونه هام تکون می خورد ... دلم می خواست داد بزنم از این بی عدالتی که در حق اون زن شده بود ...
کلافه بودم ...
وقتی رسیدیم خونه , هرمز گفت : تو برو , من نمیام ...
گفتم : چرا خوب ؟ تو هم باش ...
گفت : به همون دلیل که تو وقتی من برگشتم , غیبت زد ... به همون دلیل که تو اتاق عقد من نیومدی ...
گفتم : اصلا ربطی به تو نداشت ... تو که نمی دونی , قبلا من چقدر از دست حسین ناراحت شده بودم ... بهت نگفتم چون فرصتش نبود ...
سر عقد هم خانجان می خواست چادر سرم کنه , از ترس اون نیومدم بالا ... باور کن راست می گم ...
آخه برای چی نخوام سر عقد تو باشم ؟ ... حالا تو می خوای تلافی کنی ؟
گفت : نه , نه ... تو برو , من بعدا میام ... گفتم که جایی کار دارم ....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
خدای بخشنده ی من
نعمت سلامتی
ابتدای تمام نیاز هاست
وعاقبت به خیری مقصد همه نیازها
آنرا به تمام عزیزان من عطا بفرما❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹