eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ با نام و یاد خدا میتوان بهترین روز را برای خود رقم زد... پس با عشق وایمان قلبی بگویی خدایا به امید تو💚 ❌نه به امیدخلق تو   @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
خدا کند که رضایم فقط رضای تو باشد هوای نفس نباشد، همه هوای تو باشد خدا کند که گذارت فتد بہ منظر چشمم که سجده‌ گاه نمازم، جای پای تو باشد @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
آمدی و غصه ها از خانۂ دل جمع شد وقتِ آسانی رسید و هرچه مشکل جمع شد از کنارت هر که رد شد حاجتش شد مستجاب صد بلا از پیش رو و از مقابل جمع شد 💖 @hedye110
برایِ حضرتِ ارباب دلبری دیگر  برای قافله سالار حیدری دیگر  فقط نه در دِلِ گهواره کودکِ باباست  قسم به او که علمدارِ کوچکِ باباست شاعر:حسن لطفی (ع)🎉 (ع)🎉 💖🎊🎉 @hedye110
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 سکوتش آزارم می دھد. عصبانیتم بیشتر می شود. نمی خواھم بی ادبی کرده باشم پس تکیه ام را از سینک می گیرم و در حالیکه از آشپزخانه خارج می شوم بدون اینکه نگاھش کنم می گویم: -بھشون گفتم دیگه حرفی رو که زدن تکرار نکنن. جوابش میخکوبم می کند. -ولی تصمیم من و کامبیز جدیه. به این نتیجه رسیدیم که ازدواج کنیم. امیریل و الھه حرفی ندارن فقط تویی که باید... میان حرفش می پرم. -من حرف آخرو بھشون زدم. گفتم ھر وقت من مردم اون وقت جشن عروسی بگیرید. قیافه مامان دیدنی می شود. چشم ھایش گرد شده و دھانش باز مانده. ولی رفته رفته چھره اش در ھم می رود. نگاھش به من می فھماند ناراحتش کرده ام. سکوتش طولانی می شود. کمی که می گذرد می گوید: -من فقط به خودم فکر نمی کنم. تو انتخابم به توام فکر کردم. تصمیم من درسته لیلی. اینو بعدا می فھمی. اوقات تلخی می کنم. لج کرده ام. قرار بود خواستگاری من باشد ولی ناگھان ورق برگشته بود و جای من مامانم نشسته بود. امیریل شده بود کامبیز. صدایم را بالا نمی برم ولی موضعم را ترک نمی کنم. -ولی مامان ھمیشه حق با تو نیست. ھمیشه مامانا درست نمیگن. مثل حالا. حالا قیافه اش خسته به نظر می آید. دور چشمانش حلقه سیاھی افتاده و لبھای نازکش بی رنگ شده اند. -تو زیادی تنھایی لیلی. من میخوام یه خانواده بزرگتر داشته باشی. مواظبت باشن. من چند وقته دیگه باید برم آلمان واسه کنفرانس. باز تنھا می مونی. صدایش نرم شده. صورتش دیگر سخت نیست ولی ھمه اینھا مرا راضی نمی کند. دارد فریبم می دھد با تنھایی ام تا به کامبیزش برسد. --چرا نمی ذارید مھاجرت کنم؟. چرا نمی ذارید از اینجا برم و دکترامو آلمان بگیرم؟. ھزار بار گفتم اگه شما بخواید میشه تاریخ دفاعمو جلو انداخت تا برای ترم پاییز از دانشگاه آلمان پذیرش بگیرم. مامان مقنعه و مانتوی سورمه ای ش را در می آورد و روی مبل طلایی می اندازد. -از این بحث کھنه خسته شدم لیلی. کوتاه بیا نبودم. به طرف اتاقش می رود و من ھم به دنبالش. -منو بھترین دانشگاه ھا با سروکله می خوان. بھترین رزومه رو دارم. ولی شما نمیذاری. وارد اتاقش می شود و ساعتش را در می آورد و روی دراور می گذارد. چپ چپ نگاھم می کند. -تو بری من با تنھایی چکار کنم؟. سھم من از تمام دنیا تویی. دلم خوشه وقتی میام خونه دخترم منتظرمه. چند بار اینارو بھت بگم؟. درد در معده ام می پیچد. دست به چھارچوب در می گیرم و کمی به جلو خم می شوم. قیافه ام در ھم می رود. دلم می خواھد بگویم" چطور تو و بابا حق داشتین فقط یه فرزند به دنیا بیارید و ھیچ وقت به فکر تنھایی من نبودید و به خاطرش حساب پس ندادید؟. چرا من باید ھر وقت میام خونه کسی منتظرم نباشه؟!. چرا کسی به فکر من نیست؟!" ولی من آدمی نبودم که خیلی راحت حرف ھایم را بگویم. این خشم ھای سرکوب شده و اعتراض ھای نگفته ھمیشه و ھمیشه با منند. زیر پوستم. درونم. ھیچ گاه بیرون نمی ریزند. می شوند ھمین معده درد لعنتی که امانم را می برد. من ھیچ گاه خودم نبودم. ھیچ گاه. به اتاقم می روم و روی تختم مچاله می شوم. مرتب از خودم می پرسم "چرا؟!" و ھیچ جوابی برایش ندارم. در اتاق باز می شود. با لیوان آب در یک دستش و مجله ای در دست دیگرش. قرص " ام پرازول" را به طرفم می گیرد. به سختی می نشینم. با تشکر قرص را می گیرم و با آب می بلعمش. می خواھم دراز بکشم که با گذاشتن دست پشت کتفم نمی گذارد. مجله را روبروی چشمانم می گیرد. -اینقد نق زدی یادم رفت اینو نشونت بدم. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 روی مجله بزرگ نوشته شده است "Translation ". میگیرمش. لبخند خسته ای می زند. -برو صفحه چھل و سه. صفحه را که باز می کنم نگاھی به اسم محقق می اندازم "Movahed Leili". بالاخره مقاله ای که یک سال و نیم برایش زحمت کشیده ام در یک مجله پرآوازه آن ور آبی چاپ شده است. یک مقاله ISI. مامان بازوان نرم و گوشتی اش را دورم حلقه می کند ومرا به خودش می فشارد. -مبارکه عزیز دلم. چشمانم را می بندم. سرم را روی خمیر بازوھایش می گذارم. بی اندازه نرم است. عاشق بازوھایش ھستم. کاش می توانستم تمام حرف ھا و غصه ھایم را روی شانه اش بگذارم. ولی دلم نمی آید. گناه دارد. درس و دانشگاه و مقاله ھای جورواجور خسته اش می کند. مسافرتھای چند روزه و بی خوابی ھایش و من. کلمات در ذھنم رژه می روند. -مامان خواھش می کنم فکر ازداوجو از سرتون بیرون کنید. مامان مرا بیشتر به خودش می فشارد. دستم را دور گردنش حلقه می کنم. مامان عزیز من. مامان دوست داشتنی ام. حالا ھر دو لبخند می زنیم. ھر چند درد معده امانم را بریده. دست ھایم را آرام آرام پایین می آورم و روی پھلوھایش می گذارم و شروع میکنم به قل قلک دادنش. صدای خنده اش بلند می شود. رھایش نمی کنم. التماسم می کند. -نکن لیلی. نکن بچه.وای خدایا. نکن دل درد می گیرم. صدای بلند خنده اش دلم را آرام می کند. وقتی صدای زنگ گوشی اش بلند می شود رھایش می کنم، با چھره ای خندان مرا ترک می کند. به خودم می گویم نکند بابی یا کامبیز یا ھمان استاد راسخی باشد؟!. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻