یه جای که
اصلا فکرشو نمیکنی
خــدا یه گل میکاره🌷
وسط باغچه زندگیت
مطمئن باش...💖🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
دلم را که مرور می کنم
تمام آن از آنِ توست... 🌸🍃
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات
تا امر فرج شود مهیا بفرست
بهر فرج و ظهور مهدی صلوات...
#نذر_فرج_صلوات
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتچهاردهم♻️
🌿﷽🌿
چشم ھایم را باریک می کنم و با شک به ھر دو زل می زنم. شاید مھمانی امشب زیر سر
خودشان باشد. ھر دو به تلویزیون چشم دوخته اند و لام تا کام حرف نمی زنند. لابد دارند
فیلم بازی می کنند که مثلا ببین ما چقدر خوبیم. بیا و رضایت بده. چشم از ھیچ کدام برنمی
دارم. ناگھان استاد سرش را می چرخاند و نگاھم را شکار می کند. لبخندش پاک نمی شود.
مھربانی از چشمانش می چکد. مامان کت و دامن سورمه ای ساده ای پوشیده ولی ھمان
چشمان سرمه کشیده اش آزارم می دھد. نگاھم را می گیرم. ھستی، دختر چھارساله
الھه، کنار پایم پازلش را می چیند. او ھم مانند من یتیم است. پدرش را در یک تصادف
رانندگی از دست داده. الھه از آشپزخانه صدایم می زند.
-لیلی جان. بی زحمت بیا اینارو بده امیر یل.
ترجمه خواھشش کاری ندارد برایم. "لیلی جان بیا برو بذار اون بنده خداھا ھم نفسی
بکشند". نمی خواھم از کنار مامان و استاد جم بخورم. نمی خواھم تنھایشان بگذارم. ولی
چاره ای نیست. کت و شلوار یاسی ام را دستی می کشم. سینی سیخ گوجه ھا را از
دستش می گیرم. راھم را به طرف بالکن کج می کنم. درب کشویی را باز می کنم و وارد
بالکن بزرگ و پر از گلدانھای گل می شوم که دورتادور آن چیده شده اند. برگ ھای سبزشان
میان گلدان ھای رنگی حس خوبی بھم تزریق می کند. امیریل منقل پایه بلندی را وسط
گذاشته و داخلش زغال ریخته. کبریت را داخل منقل می اندازد که زغال ھای آغشته به آتش
زنه بل می گیرند. سینی را به طرفش می گیرم.
-اینارو الھه خانم دادن.
با ابرو به میزی اشاره می کند.
-بذار اونجا کنار سینی کبابا لطفا.
پنکه ای را که روی چھار پایه با فاصله از منقل گذاشته روشن می کند. کنارش می ایستم.
زغال ھا آرام آرام گلی رنگ می شوند. زغال ھای قرمز سیاه ھا را ھمرنگ خود می کنند.
دلگرم شاید. به دست ھای بزرگ امیریل نگاه می کنم که زغال ھا را زیرو رو می کند. به جای
استاد این مرد با این دستان بزرگ می توانست خواستگار باشد و حالا شاید با یک جواب بله
او مرد من شده بود. نگاھم لیز می خورد روی بازوھایش، سینه اش، روی چانه درشت و لب
ھای متوسطش، چشمانش. اگر واقعا مرا می خواست جواب من چه بود؟! او یک نخبه است
و چند مدال دارد. کارشناس مھندسی برق است. البته نمی دانم کجا کار می کند. بر و رو
ھم که خدا دریغ نکرده. مطمئن به خودم می گویم جوابم حتما "بله" بود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتپانزدهم♻️
🌿﷽🌿
-چیه؟!.
تکانی می خورم. نگاھش به زغال -ھا؟!.
-زل زدی به من.
عجب آدم بد ذاتی است!. به رویم می آورد. پریشان، دستانم را بند موھای بافته شده ام می
کنم.
-قیافه اتون... خوب... اصلا شبیه استاد نیست.
سرش را می چرخاند و نگاھم می کند. به چشمانم. لبھا. چانه. و در آخر به انگشتانم که بند
گیره قلبی قرمزی است که پایین بافت موھام زده ام. نگاھش ھمانجا ثابت می ماند. روی
قلب قرمز. راھی را که من رفته ام او برعکسش می کند.
-توام شبیه مامانتی.
ھستی به بالکن می آید. امیر یل سیخ کبابھا را روی منقل می چیند. ھستی با موھای
خرمایی فر و پیراھن لیمویی، میان ما می ایستد. پوستش مثل مھتاب است. پاھایش برھنه
است و ناخن ھای کوچولویش لاک سرخابی دارد.
-دایی!
امیر یل پنکه را عقب تر می کشد.
-جانم.
-چقد دیگه درست میشه؟!.
-بیست دقیقه دیگه.
-باشه.
و می دود داخل خانه. امیر یل پنکه را خاموش می کند و با بادبزنی شروع به باد زدن می کند
و مرتب سیخ ھا را می چرخاند. بو خوب کباب بلند می شود. از روی شانه به داخل اتاق نگاه
می کنم. مامان و استاد نزدیک تر نشسته اند و حرف می زنند. ھستی پازلش را می چیند.
-سرکار میری؟!.
نگاه از آنھا می گیرم. او چشمانش به کباب ھاست.
-زمانی کارشناسی می رفتم ولی از وقتی ارشد قبول شدم وقت نمی کنم.
-نظرت چیه برای من کار کنی؟!. من دنبال یه سوپروایز برای دپارتمان زبانم.
و با منقاش زغال ھا را زیر و رو می کند. اوه شنیدی؟!. دارد باج می دھد!. می خواھد از این
طریق دلم را بدست بیاورد؟.
-دارید باج می دید یا بذارم پای عذرخواھی؟!.
دوباره به من نگاه می کند. دقیق. انگار برای اولین بار است مرا می بیند. سرم را عقب می
برم و اخم می کنم.
-اگه بخوای بچه گانه بھش نگاه کنی دارم باج میدم ولی اگه از دید کاری نگاه کنی این یه
معامله پایاپایه. من دنبال سوپروایزرم و تو یه موقعیت خوب گیرت میاد.
خوب بلد است چطور حرف بزند و آدم را گیر بیندازد. حالا اگر بگویم نه ھمه چیز را پای بچگی
من می گذارد.
-این بیشتر به نفع شماست. شما می خواید با استخدام من از شر مشکلات مصاحبه و
آگھی برای سوپروایزر راحت شید. در ضمن با شناختی که از من دارید می دونید من آدم قابل
اعتمادی ام. ارشد ھم که دارم. سابقه تدرس ھم اوکیه. پس کی بھتر از من؟!.
چشمانش را تنگ می کند و زل می زند در صورتم. پا به پا می شود. لبش را می جود. خوب
است. خوب است. بگذار کمی ھم او مانند کباب ھایش جلزو ولز کند. حس خوبیست.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#پیشاپیش_ولادت_شاه_مردان_مبارک💖
هر گوشه را که مینگرم ذکر خیر توست
آقای من، عبادت عالم علی علیست
#یوسف_رحیمی
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Farahmand1_898400391.mp3
زمان:
حجم:
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زیباست که هر صبح
همراه با خورشید
به خدا سلام کنیم💚
نام خدا را
نجوا کنیم و آرام بگوییم
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
قَطـرهچُـونرودشَـود راهبہجـاییبِبَــرد،
بِـہدُعـاےفَـرجِجَمـع، اَثَـرنَزدیـکـَسـت...!
جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج حضرت ولیعصر (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) 3صلوات به محضرشان هدیه کنید.🌱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊