اگه چشمام تو رو خواست قول میدم چشمامو ببندم، اگه زبونم تو روخواست قول میدم گازش بگیرم،اما اگه دلم تو رو خواست چه کار کنم؟
❇️ #کانال_عکس_نوشته_ایتا
eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
اگه چشمات تر شد، اگه دلت تنگ شد، اگه ديگه نبود كسي، اميد و هم نفسي، بدون كه هست اينجا كسي، كه تو واسش همه كسي...
@aksneveshteheitaa
زندگی یک انعکاس ست ،
همان قدر که خودت بخواهی
به تو هدیه می دهد!
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
🌺🌸🌹🌸🌺
🌸💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_59😍✋
بی اختیار لب باز کردم و شروع کردم به فاتحه خوندن و نفهمیدم کی جنازه از اونجا برده شد!
-حالت بهتره؟
سرتکون دادم که خاله لیلاروپوشش رو درآورد
-باز خوبه فقط اومدی اینجا ترست بریزه روزاولی که من اومدم اینجاکمک کردم
شبش تا صبح از وحشت نخوابیدم ولی خب دیگه عادت کردم !
با صدای لرزونی گفتم:
_چی شد که خواستین این کارو انجام بدین؟
-به خاطر شوهرماونم یک غساله!من هم مثل تو میترسیدم خیلی
راستشوبخوای اول هم که
محمودآقااومد خواستگاریم ازش خوشم نمیومدونمیخواستم قبول کنم ولی خب زمان ماهمه چی زوری بود حتی ازدواج!
بزرگتراباید میپسندیدن برای ما هم قرار نبودخواستگار دکتر مهندس بیاد!
کم کم همه چیز فرق کرد یه دل نه صد دل عاشق محمود آقا شدم ومنم مثل تو خواستم بیارتم اینجا واومدم از سر کنجکاوی ولی نمیدونم چیشد موندگار شدموهمون روز خواستم یاد بگیرم و این کارم بیشتر دامن زد به ترس روز اولم! خانومی که قبل من اینجا بود خانوم باخدایی بود با اینکه وضعیت زندگی خوبی داشت محض ثوابش میومد خدا
رحمتش کنه
همین زهرا خانوم بود این فکرکه اینکار فقط مخصوص مابدبخت بیچاره هاست رو از ذهنم انداخت بیرون از بزرگی این کار برام گفت خلاصه کنم برات اون روز اول منم خیلی ترسیدم
میدونی محیامردم فکر میکنن چون شغلمونه دیگه برامون عادی شده نمیگم نشده ولی راستش گاهی هنوزم من و وحشت میگیره وحشت از مرگ!
چادرش رو از جالباسی کوچیک دیواری برداشت
_ بریم که فکر کنم شوهرت دیگه پس افتاده!
لبخندی به صورتش پاشیدم و باهاش هم قدم شدم
-وقتی بهم گفتی خاله لیلا و خودت دست بلند کردی و با من دست دادی خوشحال شدم.راستش به خاطر شغلی که دارم کمتر کسی بهم احترام میزاره
مردم دیدگاه خوبی نسبت به ما ندارن
تو وآقا امیرعلی بهم میاین...
باخجالت سرم رو زیر انداختم
-بفرما اونم آقا امیر علی!
رد نگاه خاله رو گرفتم و به امیرعلی رسیدم که با عجله میومد سمتمون
نفس عمیقی کشیدموهوای سردو وارد ریه هام کردم نگاهش نگران روی چشمهام بود
-خوبی؟
خودم هم نمی دونستم.فقط میدونستم دیگه انرژی برای وایستادن ندارم
خاله لیلا جای من جواب داد
- خوبه مادرشیرزنیه برای خودش
امیرعلی بالبخند از خاله تشکر کرد
- خب دیگه من میرم خوشحال شدم از دیدنت محیاجان
بغض کرده بودم نمی دونم چرا
بی هوا و محکم خاله لیلا رو بغل کردم!
نمیخواستم این حس بد از دیدگاهی که عامیانه شده بود، برای همیشه تو ذهنش بمونه و شرمنده باشه از کاری که خیلی
بزرگ بوداونی که باید شرمنده می بود ما بودیم که به خاطر نداشتن دل و جرئت سعی می کردیم باتمسخر ضعف خودمون رو بپوشونیم.
چادرش بوی گلاب میداد عمیق نفس
کشیدم
- برای امروز ممنونم
-من که کاری نکردم من ممنونم عزیزم
حالاهم دیگه برین میدونم چه حالی داری
سرم رو عقب کشیدم و بغضم رو با آب دهنم فرو دادم به محض راه افتادن ماشین شیشه رو پایین کشیدم!
-چیکار میکنی محیا هوا سرده سرمامیخوری!
صدام می لرزید سریع گفتم:
بزار باشه امیرعلی خواهش میکنم
هوا خوبه
نگران گفت:_مطمئنی خوبی؟
دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم
همه تصویرایی که امروز دیده بودم توی سرم چرخ میخوردبوی کافور هنوز تو بینیم بوداشکهام ریخت!
امیرعلی هول کرده راهنما زد و گوشه خیابون پارک کرد
-ببینمت محیا،چرا گریه می کنی؟
گریه ام بیشتر شدو هق هقم بلند
- امیرعلی مثل مامان بزرگ بود
-چی؟؟کی محیا؟!
حالم خوب نبودمیخواستم حرف بزنم ولی نمیشد،نفس بلندی کشیدم
-بوی کافورهنوزتوی سرمه چیکار کنم؟
صدای نفسهای کلافه امیرعلیو میشنیدم
ترس به جونم افتاده بود.
خاله راست میگفت ترس از مرده و غسالخونه بهونه است
همه ما می خوایم از مردن فرار کنیم!
_میترسم امیرعلی
از مردن میترسم،من نمی خوام
بمیرم
نگاه نگرانش روی صورتم می چرخید
- محیا چی داری میگی؟
یک دستش نوازشگونه کشیده میشد روی سرم
_آروم باش...آروم...!نمیتونستم آروم بشم
-اگه من مرده ام قول میدی تو غسلم بدی ؟تو کفنم کنی؟قول بده امیرعلی!
وحشت زده نگام کرد:
– چی می گی محیاخدا نکنه بس کن
حالم خوب نبوددستهاش و گرفتم والتماس کردم
_قول بده،خواهش
میکنم توباشی دیگه نمی ترسم
برام قرآن بخون باشه!
نگاهش کلافه بود و نگران
فشار ارومی به دستم آورد:
تمومش کن محیا خواهش می کنم دارم دق می کنم،غلط کردم آوردمت جون من آروم باش!
💕🌸💕🌸💕🌸💕🌸
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
کجای شهر
قدم می زنی ؟
میخواهم کاملا اتفاقی از آنجا رد شوم
@aksneveshteheitaa
کاش ارمغان روزهایی که گذشت
آرامشی باشد از جنس خدا
آرامشی که هیچگاه تمام نشود !
@aksneveshteheitaa
می خوام با تو باشم
تو دنیا جایی ندارم به جز دلِ تُ ….
@aksneveshteheitaa
نون رو که تو خونه میپزید
همینطوری پیش بره
روزا باید بریم غذا شکار کنیم
و شبا برگردیم تو غار😂😂
#قرنطينه
@khandeh_kadeh
بابام رفته بود شیرینی بخره ولی دست خالی برگشت
همزمان با رسیدن بابام، مهمونامون هم رسیدن و یه بسته شیرینی برامون آورده بودن
مامانم که فکر کرده بود شیرینی رو بابام خریده، چید تو ظرف و آورد تعارف کرد به مهمونا!
حالا هی میگه تورو خدا ببخشید ما هیچ وقت از این شیرینی آشغالیا نمیخریدیم
😂😂😂😂😂😂😂
#باهم_بخندیم_نه_بهم
@khandeh_kadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توصیههای یک هموطن شیرازی به اونایی که به توصیههای کرونایی توجه نمیکنند و توی خونههاشون نمیمونند😂😂😂😂
@aksneveshteheitaa