🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_۷۴😍✋
عطیه با دیدن من وجعبه کیک توی دستم قیافه اش روترسیده کرد
_ وای خدای مهربون کیکت روآوردی اینجا...
راست بگو چی توش ریختی؟؟!
اومدی همه خانواده شوهرت و باهم نابود کنی؟!
هم خنده ام گرفته بود هم عصبانی شده بودم از حرفهای مسخره اش جلوی بقیه بخصوص
امیرمحمدی که امشب زودتر از همه اومده بود!
نفیسه خنده اش رو جمع کرد حال و روزش بعد از چهلم بهتر شده بود و از سرسنگین بودن با امیرعلی بیرون اومده بود
- واقعا خودت درست کردی محیا جون؟؟!
چپ چپ به عطیه نگاه کردم
-آره ولی واقعا نمیدونم مزه اش چطوری شده؟؟!
-من میدونم،افتضاح!
دوباره همه خندیدن به حرف عطیه که عمو احمد من رو پهلو خودش نشوند
- ظاهرش که میگه خیلی هم خوبه!
لبخند خوشحالی روی لبم جا خوش کرد که باز عطیه گفت:
خب بابا جون مثل خودشه دیگه
ظاهرسازی عالی! از درون واویلا!
این بار امیرعلی که تازه وارد هال شده بود به عطیه چشم غره رفت
-عطیه اذیتش نکن ...
اصلا به تو کیک نمیدیم!
ابروهای عطیه بالا پرید
- نه بابا !دیگه چی؟
امیرعلی خندید و بدجنس گفت: _کیک مال منه ...منم بهت نمیدم!
خوشحال شده برای عطیه چشم و ابرو اومدم که گفت:
_بهتر.. بالاخره باید یکی بیاد بالا سرتون باشه تو بیمارستان یانه؟!
عمه با یک سینی چایی و کلی بشقاب کوچیک بلور بند انگشتی اومد توی هال:
–اینقدر اذیت نکن عطیه...
خودت از این هنرها بلد نیستی حسودیت شده!!؟
عطیه چشمهاش رو گرد کرد
- نه بابا چند نفر به یک نفر ببینم امیر محمد تو که جمله ای نداری در
طرفداری از زن داداشتون بفرمایین؟!؟
رو کردبه نفیسه که داشت با انگشت شکلاتهای روی کیک رو به امیرسام میداد:
-خانومت که موضعش مشخصه زودتر ازهمه هم کنار کیک برا خودش و پسرش جا گرفته!
همه می خندیدیم از ته دل و عطیه باصدای زنگ در بلند شدو بیرون رفت ...!
عمه هول کرده بلند شد و چادر رنگیه روی پشتی رو برداشت
- فکر کنم مهمونها اومدن!!
پشت سر عمه عمو هم بیرون رفت و صدای احوال پرسی ها بالا گرفت....
عمه هدی، عمو مهدی،باعروس و دوماداش ...
مامان بزرگ و بابابزرگ ومامان بابا ... خیلی خوب بود که شبهای عید مثل همیشه دورهم جمع میشدیم وصدای شوخی و خنده بالا میگرفت!!
عمه هدی
_ خوبی عمه؟!؟
لبخندی به خاطر محبت عمه هدی زدم
_ممنون ...حنانه خوب بود؟!
چرا امشب نیومد؟
عمه هدی
–چی بگم عمه ! اونه و کتاباش و از حالا کنکور خوندنش!
من که حسابی از دست عطیه شاکی بودم محکم زدم تو پهلوش و گفتم: _یاد بگیر نصف توعه از یک
سال قبل برای کنکور میخونه!
از درد صورتش جمع شد ولی به خاطر اینکه جلب توجه نکنه لبخند زد
-الهی بشکنه دستت...کجاش نصف منه آخه؟!
اصلا چرا خودت یاد نمیگیری؟ فکرکردی خیلی رشته خوبی قبول
شدی؟!!
-خیلی هم خوبه حسود!
-وای محسن کیک محیاهنوز اینجاست خدا بخیر کنه!!
با صحبت بلند محمد سکوت مطلق شدو بعضی قیافه ها متعجب و بعضی خندون...
نگاه منم کیکم رو تو طاقچه نشونه رفت که یادم رفته بودببرمش آشپزخونه!
امیرعلی هم مشخص بودحسابی
آماده به خندست ولی به خاطر من خودش رو کنترل میکنه نخنده!!
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نترسین 😂😂😂
اینوبفرستین براکسی ک ادعامیکنه نمیترسم😁
@aksneveshteheitaa
هدایت شده از 🌸گسترده رایگان حضرت فاطمه (س)🌸
+ظَلَمتُ نَفسِے...🥀
.
.
-من خودمو زدمـ☝🏻
زدم خودمو داغون ڪردم!
من پدرِ خودمو درآوردم با گنآهـ😞💔
#دلنویسانه🌿
#دردانه🍃
#چادرانه🍂
#پسرونه🌱
همراهمون بشید🍀
http://eitaa.com/joinchat/3024355346C46ed16f233
هدایت شده از 🌸گسترده رایگان حضرت فاطمه (س)🌸
بعضی از ماها یه زمانی یه اشتباهاتی کردیم که:)
بعد از اون فهمیدیم اشتباه کوچیکی نبوده💔
یه گناه بزرگ بوده:(
بعضیا اشتباهشونو دیر فهمیدن و زود ترش از دنیا رفتن😓
سنشون زیاد نبود شاید مثل ماها 19 ساله یا 20 ساله بودن😔
ولی بعضیا راهو پیدا کردند و توبه کردند😍
اونایی که اسمشون توی تاریخ هست🌏
خدا خریدشون با شهادت💫
مثل اون جوون دهه هشتادی که شهید شد🥀
نمیشناسیدشون:[
با همراه باشید تا شما هم اون شهید پر پر رو بشناسید🍃
🌸_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_🌸
http://eitaa.com/joinchat/3024355346C46ed16f233
🌸_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🎼📹 آوایی زیبا و دلنشین با دعای افطار ❤️😍 .
@aksneveshtehEitaa
اللهم لک صمناوعلی رزقک افطرنافتقبل مناانک انت السمیع العلیم
عزیزان التماس دعا
@aksneveshteheitaa
نـاشنـوا بـاش
وقـتی،دیـڪَران از محـال
بـودن آرزوهـایـت،
سـخن میڪَوینـد
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
پزشکان اصطلاحاتی دارند
که ما نمی فهمیم
ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
نفهمی بد دردی است
خوش به حال دامپزشکان!
@aksneveshteheitaa