هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#یازدهمینهمینمسابقه
#صفحهدویست
يَسار و سالم، دو غلام ابن زياد به ميدان آمده اند و مبارز مى طلبند.
كيست كه به جنگ ما بيايد؟ حبيب و بُرَير از جا برمى خيزند تا به جنگ آنها بروند، ولى امام، شانه هايشان را مى فشارد كه بنشينند.
عبد الله كَلْبى همراه همسر خود، به كربلا آمده است. او وقتى كه شنيد كوفيان به جنگ امام حسين(ع) مى آيند، تصميم گرفت براى يارى امام به كربلا بيايد. آرى! او همواره آرزوى جهاد با دشمنان دين را در دل داشت.
اكنون روبروى امام حسين(ع) ايستاده است و مى گويد: "مولاى من! اجازه بدهيد تا به جنگ اين نامردان بروم".
امام به او نگاهى مى كند، پهلوانى را مى بيند با بازوانى قوى. درست است اين پهلوان بايد به جنگ آن دو نفر برود. لبخند بر لب هاى او مى نشيند و براى رسيدن به آرزوى خود در دفاع از حسين(ع) سوار بر اسب مى شود.
ــ تو كيستى؟ تو را نمى شناسيم.
ــ من عبد الله كلبى هستم!
ــ چرا حبيب و بُرَير نيامدند؟ ما آنها را به مبارزه طلبيده بوديم.
ناگهان عبد الله كلبى شمشير خود را به سوى يسار مى برد و در كارزارى سخت، او را به زمين مى افكند.
سالم، فرصت را غنيمت شمرده به سوى عبد الله كلبى حملهور مى شود. ناگهان شمشيرِ سالم فرود مى آيد و انگشتان دست چپ عبد الله كلبى قطع مى شود.
يكباره عبد الله كلبى به خروش مى آيد و با حمله اى سالم را هم به قتل مى رساند. اكنون او در ميدان قدم مى زند و مبارز مى طلبد، امّا از لشكر كوفه كسى جواب او را نمى دهد.
نمى دانم چه مى شود كه دلش هواى ديدن يار مى كند.
دست چپ او غرق به خون است. به سوى امام مى آيد. لبخند رضايت امام را در چهره آن حضرت مى بيند و دلش آرام مى گيرد. رو به دشمن مى كند و مى گويد: "من قدرتمندى توانا و جنگ جويى قوى هستم".
عمرسعد دستور مى دهد كه اين بار گروهى از سواران به سوى عبد الله كلبى حمله ببرند. آنها نيز، چنين مى كنند، امّا برق شمشير عبدالله، همه را به خاك سياه مى نشاند.
ديگر كسى جرأت ندارد به جنگ اين شير جوان بيايد. عمرسعد كه كارزار را سخت مى بيند، دستور مى دهد تا حلقه محاصره را تنگ تر كنند و گروه گروه بر عبد الله كلبى حمله ببرند.
دل همسرش بى تاب مى شود. عمود خيمه اش را مى كند و به ميدان مى رود. خود را به نزديكى هاى عبد الله كلبى مى رساند و فرياد مى زند: "فدايت شوم، در راه حسين مبارزه كن! من نيز، هرگز تو را رها نمى كنم تا كنارت كشته شوم".
اى زنان دنيا! بياييد وفادارى را از اين خانم ياد بگيريد! او وقتى مى فهمد كه شوهرش در راه حق است، او را تشويق مى كند و تا پاى جان كنار او مى ماند.
امام اين صحنه را مى بيند و در حق همسر عبدالله دعا مى كند و به او دستور مى دهد تا به خيمه ها برگردد.
همسر عبدالله به خيمه باز مى گردد، امّا دلش در ميدان كارزار و كنار شوهر است. سپاه كوفه هجوم مى آورند و گرد و غبار بلند مى شود، به طورى كه ديگر چيزى را نمى بينم.
عبد الله كلبى كجاست؟ خداى من! او بى حركت روى زمين افتاده است. به يقين روحش در بهشت جاودان، مهمان رسول خداست.
زنى سراسيمه به سوى ميدان مى دود. او همسر عبد الله كلبى است كه پيش از اين شوهرش را تشويق مى كرد. او كنار پيكر بى جان عزيزش مى رود و زانو مى زند و سر همسر را به سينه مى گيرد. خون از صورتش پاك مى كند و بر پيشانى مردانه اش بوسه مى زند; "بهشت گوارايت باشد". اشك از چشمان او مى ريزد و صداى گريه و مرثيه اش هر دلى را بى تاب مى كند.
اين رسم عرب است كه زنى را كه مشغول عزادارى است نبايد آزار داد، امّا عمرسعد مى ترسد كه مرثيه اين زن، دل هاى خفته سپاه را بيدار كند. براى همين، به يكى از سربازان خود دستور مى دهد تا او را ساكت كند.
غلام شمر مى آيد و عمود چوبى بر سر او فرود مى آورد. خون از سرِ او جارى مى شود و با خون صورت همسرش آميخته مى گردد.
خوشا به حال تو كه تنها زن شهيد در كربلا هستى! امّا به راستى، چقدر زنان جامعه من، تو را مى شناسند و از تو درس مى گيرند؟ كاش، همه زنان مسلمان نيز، همچون تو اين گونه يار و مددكار شوهران خوب خود باشند. هر كجا كه در تاريخ مردى درخشيده است، كنار او همسرى مهربان و فداكار بوده است.
عبد الله كلبى تنها شير مرد صحراى كربلاست كه كنار پيكر خونينش، پيكر همسرش نيز غرق در خون است. آن دو كبوتر با هم پرواز كردند و رفتند.
بيا و عشق را در صحراى كربلا نظاره گر باش.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#یازدههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef