❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت۷۵😍✋
بابابزرگ:
–جریان چیه؟چی می گی بابا؟
عمه خنده اش و جمع کردو گفت: _هیچی باباجون امشب تولد امیرعلیه محیا جون براش کیک درست کرده..
با این حرف عمه سیل تبریکات امیرعلی رو نشونه رفت وتحسین ها من رو...
خوشحال شده بودم که این بار محسن گفت:
_ای بابا آقا امیرعلی می خوردینش دیگه فوقش میومدیم بیمارستان عیادتون حالا همه مون بدبخت میشیم...اونجوری فقط خرج یک کمپوت میفتادگردنمون!
همه به قیافه زار محسن خندیدن ... مامان بابا هم میون خنده به محسن و محمد چشم غره رفتن!
ولی مگه مهم بود برای این دو نفر که همونطور بیخیال نشسته بودن و انگار نه انگار!
این بار عطیه دنباله حرف رو گرفت: _بفرما من خواهر شوهرشم یه چیزی میگم میگین نگو بده!
اینا که دیگه داداشای خودشن!
صدای خنده ها بالاتر رفته بود و من کلی حرص خوردم!
مامان بزرگ پایی رو که از درد دراز کرده بود و جمع کرد
- خب شماهم اتفاقا این کیک خوردن داره..!
پاشو مادر محیا بروچاقوبیار برشش بدم هرکسی یه تیکه بخوره!
با خجالت گفتم:
_اخه خیلی کوچیکه تازه نمیدونم واقعا مزه اش خوبه یا نه؟!
مامان بزرگ
- خوبه مادر تو اینجوری نگو تا این فسقلی ها هم سربه سرت نزارن پاشو!
با بریده شدن کیک و تقسیمش نگاهم رو به امیرعلی دوختم توی این جمع نظر اون برام مهمتر
بود راجع به این کیک پر دردِسرم.. گمونم سنگینی نگاهم رو حس کرد که سربلند کردو با یک
لبخند مهربون لب زد
_عالی بودممنون!
– خیلی خوشمزه بود محیا جون ان شاالله شیرینی عروسیتون!
با این حرف زن عمو نسرین تیکه کیکی که تو دهنم گذاشته بودم پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم!
و خجالت کشیدم و نتونستم درست جواب تشکرو تعریف بقیه رو بدم... عطیه هم همون طور که با
مشت محکم می کوبیدپشتم و عقده هاش رو خالی میکرد،
آروم گفت: خب حالا چرا هول میکنی زن عمو نگفت شیرینی زایمانت که!
هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد.خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا باهم مشغول حرف زدن بودن نشون میداد حرف عطیه رو شنیدن!
با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد
-زنده ای؟!
خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد
- -مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیساتو میکنم!
زبونش رو برام درآورد
– بیخود بچه پروولی خودمونیم محیا از این به بعد شبهای تولد امیرعلی
سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه درچنین شبی میان خونه ماعید دیدنی و ما هم با مهمونهامون صددرصد میایم خونه شما...
نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم
که!
خندیدم
-ده دقیقه جدی باش
-جدی میگم هامهمونهای توی هال گفته من رو تصدیق میکنه فقط حواست باشه که دفعه بعد
چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده...
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد
-حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا میکنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن!
چشمهام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم وپرتش کردم سمت عطیه که جاخالی دادو من دادزدم
–مگه دستم بهت نرسه بی حیا!
کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دستهام ...
فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم!
توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم!
-سلام عرض شد!
ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم
-امیرعلی! سلام!
به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجاچه زود هم اومده بود امشب
با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود
_ چیزی شده؟
سرم رو خاروندم
- نه چطور مگه؟
با قدمهای کوتاه اومد سمتم
- قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟
با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شدو با ناله گفتم:
_فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم!
با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چندبار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی
ندارن, مرتب کردو گفت:
_این که دیگه گریه نداره دخترخوب وقتی اینجوری عصبی هستی درس
خوندن فایده نداره ..
پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه ...
هوا بهاریه و عالی...پاشو!
دمغ گفتم:آخه امتحان فردام!
نزاشت ادامه بدم_پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم!
خوشحال و ذوق زده پریدم
– الان آماده میشم!
با خنده گونه ام رو کشید
- فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی، تا من چایی که زن
دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا!!
دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت !
❤️😍❤️😍❤️😍❤️😍
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa