eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 ساعتش را از روی کابینت آشپزخانه برمی دارد و خودش را مشغول نشان می دھد. -می تونیم بریم بازار مولوی. با مردم آشتی کنیم. بشینیم روی نیمکتھای سنگی پونزده خرداد و با ھم یه دل سیر مردمو نگاه کنیم. ظھر که شد بریم کباب و ریحون بخوریم. نظرت چیه؟!. می خندم به جمع بستنش با خودم. شاید باید دست او را ھم بگیرم و از این دخمه بیرون بکشم. شاید او ھم تا حالا منتظر کسی بوده تا بیاید و دستش را بگیرد و از این دخمه بکشد بیرون. کسی از سرنوشت چه می داند!. با ھم می رویم بازار. فرھاد بازار را مثل کف دستش می شناسد. مرا سوله به سوله، راسته به راسته می برد. به اندازه تمام عمرم راه می رویم. با دوربین دیجیتالی که ھمراھم می برم، عکس می گیریم. با زن دستفروش پیر. با پیرمردی که گاری را ھل می دھد. کنار سبزه میدان. وسط جمعیت در راسته طلا فروش ھا. جلوی دروازه تھران. می خواھم عکس ھا را چاپ کنم و به دیوار اتاقم بزنم تا شب به شب نگاھشان کنم و لذت دوباره شان را بچشم. ظھر مھمان فرھاد می شوم و مجبورش می کنم کباب را با پیاز بخورد. داخل قطار مترو که می شویم مرا بین خودش و دیوار و شیشه می گذارد و دستش را ستون می کند تا فاصله ای بین من و مردھا بیندازد. می بینم که فشار جمعیت را روی کمرش تحمل می کند. ته دلم شاد می شود از این کارش. می گوید: -من یه معذرت خواھی بھت بدھکارم. با ابروھای بالا رفته فقط نگاھش می کنم. زبان روی لبش می کشد. -خواستم بمونی تا بیژن ببینه فرھاد کسی رو کنارش داره. خیلی ھم بی کس نیست. سرش را پایین می اندازد و آرام می گوید: -شرمنده. لبخند می زنم. -با ھمراھیت و ناھار جبرانش کردی. پس مشکلی نیست. سکوت می کند. چشم از من بر نمی دارد. کمی بعد می گوید: -تو ھمیشه اینقدر زود می بخشی؟!. به زن گوینده گوش می دھم که می گوید: -میدان امام خمینی. جواب می دھم: -نه. تازگیا اینجوری شدم. با بھت نگاھم می کند. او نمی داند این خاصیت مرگ است. وقتی قرار است به زودی بمیری دیگر خشم و کینه و عصبانیت برایت بی معنی می شود. دیگر فرصتی برای انتقام و تلافی نمی ماند. زندگی ات می شود بخشش و بخشش و بخشش. مرد جوان گنده ای که کنارمان ایستاده با چندش غر می زند: -تو این خفه بازار مترو بوی گند پیاز و کبابو کجای دلمون بذاریم!. ملاحظه کنید بابا. اَه. تا حرف مرد تمام می شود بی اختیار دو دستم را روی دھانم می گذارم و سعی می کنم تا جایی که می شود نفس نکشم. چشم که می چرخانم می بینم فرھاد لبھایش را تو برده و باد به لپ ھایش انداخته. سرش را روی شانه اش می اندازد و چشم ھایش را لوچ میکند و ادای کسی را در می آورد که نمی تواند نفس بکشد. دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند می خندم. **** دارم می روم دیدن عمو فرید. بابی دیشب به ھوش آمده و ھمه ی ما خوشحالیم. پا داخل طبقه دوم که می گذارم امیریل را می بینم که با دکتر حرف می زند. نزدیک می شوم و صبر می کنم تا صحبت شان تمام شود. امیریل مرتب سر تکان می دھد و در آخر با دکتر دست می دھد و تشکر می کند. دکتر که می رود به طرف من می چرخد. -صبح به این زودی اومدی اینجا چکار؟!. جلو می روم و سلام می دھم. اشاره می کند بنشینم. -با نسکافه چطوری؟ نباید نوشیدنی ھای کافئین دار بنوشم ولی نمی توانم پیشنھادش را رد کنم. با لبخند می گویم: -ممنون میشم. چند دقیقه بعد با دو لیوان یکبار مصرف در دستش برمی گردد و یکی را به من می دھد. نسکافه ام را ھم می زنم و می پرسم: -کی به ھوش اومد؟!. پا از روی پا رد می کند. -دم اذون. برای لحظه ای نفسم می گیرد و دستم از حرکت می ایستد. یاد حرف ھایم با "او" می افتم. چشم می دوزم به کف. -الآن حالش خوبه؟!. -خوبه. ولی باید چند روز دیگه بمونه. چند جرعه از نسکافه می نوشم که خیلی داغ است و می سوزم. دھانم را باز می کنم و تند تند نفس می کشم. دستم را جلوی دھانم تکان می دھم. امیریل با لبخند کوچکی سرتکان می دھد. نوشیدنی مان که تمام می شود، لیوان را در دستم می چرخانم. -از نظر من ازدواج عشاق دیگه مانعی نداره. بابی که مرخص شد عقد کنند. یک لنگه ابرویش را بالا می دھد. لیوان را از میان دستم بیرون می کشد و روی صندلی می گذارد. -عشاق!. عشق!. یه بار دیگه این حرفو ازت شنیدم. از نظر تو عشق چیه؟!. کمی فکر کنم و در جوایش می گویم. -شاید بشه گفت دو نفر که ھمو خیلی دوست دارن. نگاه از من نمی گیرد. زیر نگاه مستقیمش معذب می شوم. حس دختربچه بودن به من دست