#رمان........
#دختری_ازماه_جوزا.......
#قسمت_سی_یک.......
مهدیار ـ زیورالات میسا رو هم که توش دوربین و میکرفون بود و برداشتیم ولی چیزی از شکلش نفهمیدم چون یاد بنتیا افتادم هم بازی بچگیام خیلی دوسش داشتم و دارم با این که چند ساله ندیدمش! اونم عاشق کفش پاشنه بلند بود ! هی ! کاش می تونستم جلوی رفتنشو بگیرم !
میسا ـ لباسامو پوشیدمو رفتم پایین مهدیار تازه زنگ زده بود می رفتیم برای تموم کردن این عملیات !
میسا : سلام ! خوبی !
مهدیار : علیک ! خوبم ولی انگار تو خوب نیستی !
ـ نه استرس دارم !
ـ تو با اون سا بقه عالی استرس داری ؟ شوخی می کنی دیگه ؟
ـ نه جدیی جدی برای خودمم عجیب اما واقعا استرس دارم حس می کنم قرار اتفاق بدی بیوفته !
ـ نترس هیچی نمی شه الان دور تا دور ویلا پلیس هست ماهم فقط می ریم تا مطمئن بشیم همه مهمونا هستن !
ـ خدا کنه چیزی نشه !
مهدیار ـ رسیدیم و رفتیم تو میسا مانتو و شالشو داد به خدمتکار مثل همیشه موهای موج دار قهوه ایش رو ازاد نگذاشته بود و بالای سرش ساده بسته بود و مثل تمام این مهمونی هایی که توی این مدت باهم رفته بودم یه رژ قرمز و یه خط چشم ساده تنها ارایشش بود ! اما بازم زیباییش چشم گیر بود!
میسا : سلام !
دانیال: علیک سلام خواهرم ! چه طوری برادر !
مهدیار : من خوبم تو ام که همیشه خوبی پس نیازی به پرسیدن نیست !
میسا : همه اومدن ؟
دانیال : به جز پدرم اره !
میسا ـ در حال صحبت با دانیال بودیم که دیدیم همه نگاه ها چرخید سمت راه پله ! یه پیر مرد که با این که پیر بود خیلی سرحال بود از اون پایین می اومد !
دانیال : بابام اومد !
میسا : این اقا باباته ؟
دانیال : اره بیاین بریم تو اتاق من بعد به پلیسا خبر بدین !
مهدیار ـ رفتیم توی اتاق دانیال و به پلیسا خبردادیم بیان تو برای اولین بار بدون کشیدن اژیر و سرو صدا اومدن تو ولی گاز بی هوشی زدن ! دانیال که دم در بود بی هوش شد؛ منو میسا ماسک زدیم ! من دانیال و بلند کردم !
میسا : از بالکن نمی شه بریم چی کار کنیم ؟
مهدیار : از در سالن می ریم !
ـ اما خیلی خطر ناک !
ـ ما ده دیقه بیشتر مهلت نداریم ! ده دیقه دیگه پلیسا می ریزن تو وهرکی بهوش باش رو می کشن پس باید بریم ! تو زود تر از بالکن برو و بگو امبولانس رو آماده کنن دانیال آسم داره و این گاز براش خطر ناکه!
ـ باشه !
🔻♦️🔻♦️🔻♦️🔻♦️🔻
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa