💖💖💖💖💖
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_10😍✋
سعی می کردم آرامش داشته باشم...
دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یک
قطره اشک بی هوا از چشمهام چکید درست جلوی پای من و امیر علی!
دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود:
_میدونم اگه بگم به خاطر من،حرف مسخره ایه!!
پس بزار به خاطر مامان بزرگ باشه دور گردنت!
کلافه پوفی کشید وزیر لب آروم گفت :
_برو تو خونه درست نیست اینجایی!
نفهمیدم با چه قدمهایی دور شدم از دید امیر علی...
که حتی دیدن اشکم و صدای پر از بغضم تغییرنداد اخم پیشونیش رو!
رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه ی تخت...
امشب فقط دلم تنهایی می خواست!
که بشکنم این بغضهایی رو که دونه دونه میبستن راه گلوم رو...
صدای:
💓 السلام علیک یااباعبدالله(ع)💓
طنین انداخت تو همه خونه
و من بی اختیار دستم رو با
احترام گذاشتم روی سینه ام و با ادامه سلام زمزمه کردم
این زمزمه عاشقی رو که برام پر از
حرمت بود!
نفهمیدم کی اشکهام روی گونه هام سر می خوردن...
فقط بازم داشت یادم می اومد چه قدر موقع زمزمه همین دعا هر ساله آرزو می کردم امیر علی رو که حالا مال من بودو ولی نبود!
زانوهام رو بغل کردم و سرم روش گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیر
علی گوش میکردم؟؟!
جون میگرفت تصویر اون روزها توی ذهنم و قلبم،
مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم!
برام مثل یک خواب گذشت..
یک خواب شیرین!
که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود!
نمی دونم مامان بود یا بابا که مطرح کرد خواستگاری امیر علی ازمن رو...
ولی هر چی که بود قلب من این قدر داشت با کوبشش شادی می کرد،
که از یاد صورتم بره سرخ و سفید شدنو...
جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من وامیر علی نظرنخواست...
انگار اومدن امیر علی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز...
که همه چی همون شب انجام شد حتی بله برون!
نمیدونم کی بود،
که یادش اومد باید من و امیرعلی هم باهم حرف بزنیم!!
قبلِ تصمیماتِ بقیه...
شایدهم پیشنهاد خود امیر علی بود.. که منصرفم کنه!
چون من که مطمئن بودم اگه نظرمم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی همیشگی ام...
یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم،
همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود...
عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا مادوتا هم باهم حرف بزنیم!
چه استرسی داشتم....
تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره ..
باید سنگین و رنگین فقط یک سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه.. ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا!
با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم
که مثل فیلمها و قصه ها دستهام نمیلرزه!
عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپهام سرخ شده
چون حس غریبی داشتم و امروز
عمه رو مامان امیر علی میدیدم!
امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت ...
اما عمه مهلتش نداد،برای خوردن و بلندش کردودنبال من اومد
تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم!
سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیر علی ضربان قلبم رو بالا میبرد و حالا بدترهم شده بودم...
دستها و پاهام یخ زده بود ...
برای آروم کردن خودم دستهام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم بهم فشار میدادم ...
شک نداشتم که الان انگشتهام بیرنگ و سفیدشده ...
_ببینید محیا خانوم؟!
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شدوسرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام!
💖💖💖💖💖💖💖
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa