💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕
#رمان_عشق_باطعم_سادگی
#قسمت_24😍✋
_نخود نذری می خوری؟
تکون سختی خوردم و به خودم اومدم و به امیر علی که از هول کردنم تعجب کرده بود نگاه کردم
گیج نگاهش می کردم که اینبار دستش رو که صاف بود و پر از نخود نذری باالا آوردو جلو صورتم:
_چی شد می خوری؟
ضربان قلبم تحلیل می رفت و نگاهم ثابت شده بود روی سفیدی پوست دستش و نفهمیدم
چطوری زبونم چرخیدو گفتم:
_نگفته بودی میری کمک عمو اکبرت!
نگاه بهت زده اش چشمهام رو نشونه رفت ...
خیره شد توی چشمهام و باز من کم آوردم ونگاهم
رو دوختم به دستهام که باز از هیجان این نزدیکی و نگاه بدون اخم امیرعلی همدیگه رو بغل کرده
بودن و رنگشون به سفیدی میزد!
_کی بهت گفت؟
صداش ناراحت بودو گرفته و من سربه زیر گفتم:
_عطیه ...کاش خودت بهم میگفتی!
پوزخندی زد
_اون روز مهلت ندادی زود از پذیرایی خونتون فرار کردی وگرنه میگفتم که حاالا
مجبور نباشی مردد باشی!!!
چشمهای بیش از حد باز شدم رو به صورت درهمش دوختم...
نمیدونم ازحرفم چی برداشت کرد
که طعنه میزد
_حاالا کی گفته من مرددم فقط دوست داشتم خودت بهم بگی همین!
پوزخند پررنگ تری زدو دستش از جلوی صورتم جمع شدنمی فهمیدم دلخوریش رو...
ولی من
می خواستم از بین ببرم تردیدی رو که روی قلبم سایه انداخته بود!
_ فکر کنم اونا رو تعارف کردی به من!
نگاهش گیج وسوالی بود و توی سرش مطمئنا هزارتا فکر...
برای همین به دست مشت شده اش
اشاره کردم.
پر ازتردیدو دلخوری گفت:
_مطمئنی می خوای ؟
قیافه حق به جانبی گرفتم
_ یادم نمیاد گفته باشم نمی خوام!
کلافه نفس عمیقی کشید و باصدایی که از زور ناراحتی دورگه شده بود گفت:
_اما من با همین دستهام مرده شستم شاید خوشت نیاد!
بازم به خودم لرزیدم و دلم ضعف بدی گرفت ...
صدای عطیه هم توی گوشم پیچید نفیسه خونه
عمو چیزی نمی خوره چون بدش میاد...
سرم رو تکون دادم من دنبال این تردیدها نبودم ...
من
نمی خواستم غرق بشم توی خرافات فکریم!
لبخندی زدم بدون تردید! گرم
_آقا امیرعلی من می خوامشون االن این حرف شما چه ربطی
داشت؟!
نگاهش هنوزم پر از تردید بودو آهسته کف دستش رو باز کرد...
نمی خواستم این تردید
چشمهاش رو!
لبهام رو به کف دستش چسبوندم و چند دونه نخود رو همونطور با دهنم برداشتم و خوردم...
بی
تردید! قلبم به جای بیتابی آرامش گرفته بود با اینکه سربه هوایی کرده بودم !
نگاهش مثل برق گرفته ها شده بود مشخص بود حسابی از کارم شکه شده...
لبخند مهربونی به
صورتش پاشیدم و با یک چشمک گفتم:
_میدونستی اولین دفعه ای که به من چیزی تعارف می کنی؟
حاالا امروز یادت رفته باید برام اخم کنی و نخود نذری تعارفم میکنی مگه میشه بگذرم ؟!
به شوخی طعنه زدم:
_خدا قبول کنه نذر هر کی که بود !
نفسش رو باصدای بلندی فوت کردو به خودش اومد و من باز گل کرده بود شیطنتم!
وقتی کنار
امیرعلی اینقدر به آرامش رسیده بودم بدون سایه تردیدها مون!
یک تای ابروم رو باالافرستادم و کف دستم رو گرفتم جلوی صورتش
_بقیه اش رو همونجوری
بخورم یا میدیش به من؟!!
چشمهاش بازتر شدو ابروهاش باالا پریدکه بلند خندیدم و با شیطنت خم شدم که دستش رو
عقب کشید ...
اخم مصنوعی کردم
_لوس نشو دیگه امیرعلی خودت تعارفم کردی مال من بود دیگه!
معلوم بود کنترل میکنه خنده اش رو ...
چون چشمهاش برق میزد و من با خودم گفتم محیا فدای
اون نگاه خندونت!
مچ دستم رو گرفت و دستم رو باالا آورد دیگه نلرزیدم ...
بی قرار نشدم ...قلبم تند نزد ...
فقط با ضربان منظمش که پر از حس آرامش کنار امیر علی بودن بود گرمی میداد به همه وجودم...
گرمی شیرین تر از آب نباتهای چوبی کودکانه!
همه نخود هارو ریخت کف دستم توی سکوت ...
سکوتی که نه من دوست داشتم بشکنه نه انگار امیرعلی!
نخودها رو توی دستم فشردم و بازم خندیدم آروم و بی دغدغه ...
با ناز گفتم:
_دستت دردنکنه آقا...
نگاه آرومش رو دوخت به چشمهام دیگه نمی خواستم نگاه بدزدم فقط خواستم حرف بزنم...
حرف بزنه!
بی هوا پرسیدم
_امیرعلی تو نمیترسی از مرده ها؟
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa