#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#پارتصدهشتم
لباس هایم را توی تنم مرتب کردم و از جا بلند شدم...... قدم های لرزانم هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شدند........ خدایا یعنی این واقعا من بودم که به سمت یه دختر می رفتم...... جنسـ ـی که همیشه فکر می کردم ازش متنفرم...... اما نبودم برعکس قلـ ـبم مالامال از عشق و محبتش بود....... قلـ ـبم دیوانه وار به قفسه ی سیـ ـنه ام می کوبید...... دوباره اون حس شیرین به سراغم اومده بود...... گلویم را صاف کردم و با لبخند گفتم: خانم این لواشکات بسته ای چنده؟ با شنیدن صدایم سرجایش خشک شد...... بسته ی لواشک همانطور توی دستش مانده بود و بی توجه به اعتزاض پسربچه که بسته ی لواشکش را می خواست مثل مسخ شده ها به عقب برگشت....... نگاه متعجبش توی چشمای مشتاقم خیره ماند...... نگاه من پراز عشق بود و اون پراز تعجب و علامت سوال...... صدای تپش های قلـ ـبم را می شنیدم...... خنده دار بود..... حالا که یک قدمیش بودم انگار قدرت تکلمم را از دست داده بودم و به معنای واقعی لال شده بودم...... شاید چند ثاتیه ای همانطور مات نگاهم می کرد اما کم کم نگاهش رنگی از خشم به خود گرفت...... نگاه دلخورش را ازم گرفت و بی توجه به من به راه افتاد..... حس کردم تیکه ای از قلـ ـبم کنده شد...... پاهای خسته ام همپاش به حرکت در امدند...... به دوقدمیش که رسیدم اخمی روی صورتم نشست ..... راهش را سد کردم و گفتم: کجا می ری با این عجله؟ هنوز خیلی باهات کار دارم...... اخمی روی صورتش نشست و گفت: .ولم کنید مزاحم نشید لطفا...... خواست از کنارم رد بشه که محکم به بازوش چنگ زدم و نگهش داشتم...... به سمت خودم کشیدمش و توی چشماش زول زدم...... دوباره داشتم مسخ می شدم که صدای کلفت مردی کنارگوشم از جا پراندم......
محکم روی شانه ام زد و گفت: مگه خودت خواهر مادر نداری که مزاحم دختر مردم شدی نالوتی؟ با خشم نگاهش کردم ....... سیـ ـنه ام از شدت عصبانیت بالا و پایین می رفت..... دست انداختم و یقه اش را گرفتم...... همانطوز که توی چنگ می فشردمش گفتم: این فضولیا به تو نیومده ......زنمه دلم می خواد مزاحمش بشم..... توچیکارشی که نظر می دی؟ پوزخندی زد و با لحن چندشناکی گفت: فکر کن داششم ....منظور؟ نگذاشتم حرفش تمام شود .....لباسش را توی مشت می فشردم...... با سرضربه ای توی صورتش زدم...... این کارم انگار جریح ترش کرد چون یقه ام را گرفت و مشت محکمی حواله ی صورتم کرد که صدای جیغ ترگل در امد..... به سمت مرد آمد و به گریه التماس می کرد که مرا رها کند...... دیگه حواسم به مرد نبود..... نگاه پرتمنام در نی نی چشمان سیاهش خیره مانده بود......
🔺🔺🔺🔺🌹🔺🔺🔺🔺
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd