CQACAgQAAx0CSzE44wADt1_IuIKI7SU3wjnhBKD-9ci8havVAAKdCAACbCU5UnvtX3ZKGm66HgQ.mp3
8.8M
نروبمون🎵🎶🎶🎶
#درخواستی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتهفتادنهم
جلوی در بزرگ خانه ایستادم..... نگاهی به دیوارهای بزرگ و سرتاسری خانه که بیشتر شبیه باغ بود انداختم.... با تردید دستم را به سمت زنگ بردم و فشردم..... شاید چند دقیقه ای بیشتر معطل شدم تا اینکه صدای خش خش پایی از پشت در آمد و در باز شد...... چهره ی مهربان پیرمرد در آستانه ی قاب چوبی در ظاهر شد..... اولش با گنگی نگاهم کرد و بعد کم کم چهره اش به لبخندی از هم باز شد..... دلم به حالش سوخت..... به نظر می رسید مریض احوال است ..... چون چهره اش از زمانی که توی زندان دیده بودمش هم تکیده تر شده بود.... در همین احوال بودم که پیرمرد عصازنان به سمتم آمد..... قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید..... لب های لرزانش را از هم باز کرد و گفت :ب..ب..بهراد....تویی بابا؟ سرم را با لبخند تکان دادم که برای یه لحظه به سمتم آمد و در آغـ ـوشم کشید...... سرش را روی شانه ام گذاشته بود و چیزی نمی گفت..... اما از لرزش شانه هایش می فهمیدم که داره گریه می کنه..... دلم نمی خواست پیرمرد را بیشتر از این ناراحت کنم..... خواستم از خودم جداش کنم اما باز هم دلم براش سوخت..... گذاشتم تا خودش را حسابی خالی کند....
بعد از چند دقیقه خودش متوجه شد که زیادی سرپا نگهم داشته سریع ازم جدا شد..... صورت نمناکش را با پشت دستش پاک کرد و گفت: ببخشید معطل نگهت داشتم بابا..... یه لحظه از حال خودم خارج شدم و نفهمیدم چی شد...... بیا بریم تو بابا .... خیلی خیلی خوش اومدی پسرم.... در را پشت سرم بستم و وارد خانه اش شدیم..... خانه که چه عرض کنم بیشتر شبیه باغی بزرگ بود که درختان انبوه و بلند سرتاسر آن را پوشانده بود..... به طوری که تا چشم کار می کرد به جای دیوارهای آجری فقط درخت دیده می شد..... صدای خش خش برگ های درختان زیر پایم آرامش عجیبی بهم می داد...... انتهای این درختان به ساختمان آجری قدیمی ختم می شد...... سرتاسر ساختمان را شیشه های قدی بلند پوشانده بود که نمای زیبایی و در کل شیکی به ساختمان می داد...... نگاه پیرمرد که عصا زنان و به زحمت از پله های ساختمان بالا می رفت.... وسطای راه ایستاد.... به نفس نفس افتاده و پاهاش می لرزید..... متوجه شدم که حال و روز درست و حسابی ندارد...... برای همین به سمتش رفتم ..... دستش را گرفتم و چند تا پله ی باقی مانده را کمکش کردم.... لبخند بی جونی زد و گفت :شرمنده بابا..... پیری و هزار و یک دردسر..... دیگه چلاق شدم....آفتاب لب بومم.... همین امروز فرداس که دیگه اجل مهلتم نده ..... الان هم به قول معروف قاچاقی دارم زندگی می کنم.....از من پیرمرد دیگه چیزی نمونده به جز یه ادم علیل..... لبخند گرمی بهش زدم..... دستان چروکیده اش را در میان انگشتانم فشردم و گفتم: خدا نکنه این چه حرفیه می زنید .... انشالله هزار سال زنده باشید و سایه تون بالای سر بچه هاتون باشه......
🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
♥️
ديگر نرود به هيچ مطلوب
خاطر كه گرفت با تو پيوند
#سعدي
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
♥️
#هوشنگ_ابتهاج
این جاست
یار گمشده
گرد جهان مگرد ...
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
4_5998868482605712974.mp3
2.96M
💢آهنگ بسیار زیبای رضا صادقی بنام یچیزی میشه دیگه
🌺ترانه: رضا صادقی
🌸تنظیم: رضا صادقی
#شهید_محسن_فخری_زاده
#ترور
#انتقام_سخت
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط چند ثانیه پیش تو باشم ...
🎧🎤شادمهر
✍هادی نقدی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
روی هر پلهای که باشی
خدا یک پله از تو بالاتر است
نه به این خاطر که
خداست...
برای اینکه دستت را
بگیرد...🌹
💐💐💐💐🍂
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
ایمان خود را تا قبل از #ظهور تکمیل کنید........
❤️🌸
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸یکنکته از هزاران🌸🍃
🍃❤️آوای شبانه❤️🍃
🍃💖🎼📹 کلیپی بسیار زیبا و امید بخش ...
🍃❤️هرگز نا اُمیدی بدلتون راه ندین...
🍃💖فرموده که این درگه ما درگهِ نومیدی نیست...
🍃💙شبتون شاد
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
سلام صبحتون بخیر 💖
خدایا🙏
امروز دل دوستانم را چنان
در جویبار زلال رحمتت
شستشوده که هرکجا
تردیدی هستایمان
هرکجا نومیدی هست امید
وهرکجا نفرتی هست عشق
جای آنرا فراگیرد🌸🍃
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌸«امروز» بگو میان قُنوتٺ🤲
به صد نیاز
☘عَجّل علی ظُهورکَ
#یافارسَ_الحِجاز
🌸 هردم بگوبه اشڪ روان
روبه آسمان
☘عَجّل علی ظُهورکَ
#یاصاحِبَ_الزَمان
#اللهـم_عجـل_لولیـک_الفـرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#پارت_هفتادنهم
حس کردم نگاه پیرمرد غمگین شد..... لبخند تلخی زد و گفت :بچه ...کدوم بچه؟ از کدومشون برات بگم از اونی که پونزده ساله رفته کانادا یا از اونی که این طرف هست و سال به دوازده ماه این طرفا پیداش هم نمی شه..... وقتی این حرف ها را می زد حـ ـلقه ی اشک توی چشمانش می نشست و دستان چروکیده اش در دستانم می لرزید..... دلم به حالش سوخت..... کمکش کردم تا در خانه را باز کند..... به محض ورود به خانه تراشه های چوبی کناره های وسایل و مجسمه های زیبا و بزرگ چوبی که به طرز زیبایی تراش داده شده بودند توجهم را به خودش جلب کرد...... سرتا سر ساختمان با مجسمه های چوبی و تابلو فرش های بزرگ و گران قیمت پرشده بود..... فرش های خانه همه دست بافت و ابریشمی بودند.... برعکس تصوری که قبل از آمدن به آنجا در مورد وضع پیرمرد داشتم و فکر می کردم خانه اش باید یک خانه ی قدیمی با حداقل امکانات باشد..... اما حالا چیزی که پیش رویم می دیدم با تصوراتم زمین تا آسمون فرق داشت..... دهانم از تعجب باز مانده بود...... خود پیرمرد برعکس خانه ای که در آن زندگی می کرد وضع ظاهری ساده ای داشت..... نگاهم همانطور خیر مانده بود..... صدای پیرمرد را شنیدم که گفت:می دونم داری به چی فکر می کنی جوون.... اما همه ش کار دست خودم و حاصل دست رنج عمر چندین و چند ساله م هست.... با عذرخواهی نگاهم را از وسیله ها گرفتم و گفتم: راستی ....خانمتون کجاست....؟ شرمنده منم بدموقعی اومدم مزاحم شدم..... این را که گفتم حس کردم حـ ـلقه ی اشکی توی چشمانش نشست..... سرش را پایین انداخت..... آه عمیقی کشید و گفت: زفته بابا....خیلی ساله که دستش از دنیا کوتاه شده ..... این خونه هم روزی برای خودش صفایی داشت..... نگاه نکن به این که الان خیلی سوت و کوره..... یادم می یاد همیشه به بچه هام می گفتم زن روح خونه است..... به خونه شادی می ده....زندگی می ده..... اما وقتی که رفت همه چی رو هم با خودش می بره..... روح ....زندگی ....شادی ....نشاط..... سرم را پایین انداختم و با ناراحتی گفتم: متاسفم.....خدارحمتشون کنه..... پیرمرد لبخند غمگینی زد وگفت: چندوقت دیگه هم نوبت منه بابا.... دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره..... همه ی ما رفتنی هستیم .....با سرنوشت نمی شه جنگید..... متفکرانه نگاهش کردم و گفتم: پس بچه هاتون چی اونا چرا پبشتون نیستن؟
آهی از ته دل کشید .... دستش را به سمت سماور برد..... قوری چایی را برداشت و همانطور که چای درون فنجان می ریخت گفت: به وقتش می گم جوون عجله نکن..... فعلا یه فنجون چایی بخور گلوت یکم تازه بشه منم همه چیز رو برات می گم..... تشکر کردم .... قندی گوشه ی لـ ـبم گذاشتم و فنجان را به سمت دهانم بردم.... منتظر نگاهم را به پیرمرد دوخته بودم که تکیه اش را به پشتی داد..... نگاهش به نقطه ای خیره مانده بود.... شاید چند ثانیه حتی پلک هم نمی زد..... وقتی رد نگاهش را دنبال کردم عکس زن زیبایی را دیدم که درون قاب چوبی بزرگ روی دیوار چشمک می زد..... صداش رو شنیدم که گفت :ما سه تا بچه بودیم.... من و دوتا خواهر دیگه پریوش و پریماه..... با شنیدن اسم پریماه ناخودآگاه اخمی روی پیشانیم نشست..... زیر لب هرچه دلم می خواست فحش نثارش کردم..... حتی اسمش هم به نظرم منفورترین چیز روی زمین بود.....
🔶🔶🔶🔶💐🔶🔶🔶🔶
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
هوای دونفره
نه ابر میخواهد
نه باران
کافیست حواسمان به هم باشد💘
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
Siavash Amini - Corona.mp3
9.05M
😘😍❤️ آهنگ #کرونا 😍💥
رپ
از سیاوش امینی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
Ali Yeganeh - Nofooz (128).mp3
5.34M
بی نظیره این 😍😍🔥🔥
حالا اونا که واسه چندمین بار
شدن تو جنگ رودر رو رفوضه
حالا که میبینن راهی نمونده
تموم حربشون حرف از نفوذه
به نام 👈 #نفوذ ...🍁
#انتقام_سخت #ترور
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
عاشق از تشويش دنيا و غم دين فارغ است
هرکه از سر بگذرد، از فکر بالين فارغ است
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
مـن اهـل دل و چـــــای هــل و لعل نگــــارم
تــو اهـل شــب و شعر سپیــد و لب سیــگار
#زهرا_اقبالی
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فکر میکردم مهمم براش تا وقتی فهمیدم اون با همه همونجوری حرف میزده
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯