eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎻🎻🎻 زندگی عین گیتاره گاهی غمگین میزنه گاهی شاد امیدوارم که گیتار زندگییت همیشه باباکرم بزنه😊 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
AUD-20200904-WA0006.mp3
8.41M
): 🦋 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
آوار اگر تویی خرابت هستم ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
من ارگ بم و خشت بخشتم متلاشی تو نقش جهان هر وجبت ترمه و کاشی ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
با چشمانی گرد شده نگاهم کرد و حیران گفت: این واقعا خودتی بهراد؟ تو که اینجوری نبودی پسر..... نکنه سرت به جایی خورده ....حسابی قاطی کردیا..... با خشم نگاهش کردم و گفتم: سربه سرم نذار مهران الان حسابی قاطیما .....میوه پوست بگیر بخور..... مهران سری از روی تاسف تکان داد و همانطور که از جاش بلند می شد گفت: نه میل ندارم.....باشه برای یه وقت دیگه..... از پذیرایی جنابعالی جسابی مـ ـستفیض شدم امروز..... الان فعلا حالت خوش نیست فکر کنم تنها باشی بهتره..... یکم به این کله ت باد می خوره بلکه یکم عقل بیاد توش که من بعید می دونم..... چشم غره ای بهش رفتم که خنده ای کرد و گفت: خیلی خب بابا انقدر چشای بابا قوریت رو درشت نکن می ترسم..... دستش را روی شانه ام زد و گفت :خیلی خب من برم دیگه ..... کاغذی را توی جیب لباسم گذاشت ..... این هم آدرس خونه مه وقت کردی بهم سربزن خداحافظ...... انگشتانم عصبی لابلای موهام فرورفت..... واقعا که این دختر چقدر روی اعصاب بود..... حالم دیگه داشت از دست و پا چلفتی هاش بهم می خورد...... واقعا که بلد نبود یه کار رو درست و حسابی مثل آدم انجام بده..... این مهران هم که بدتر از همه شده بود کاسه ی داغ تر از آش..... معلوم نیست من خونه نبودم این دختره چجوری خودشو زده به مو ش مردگی که مهران هم دلش به رحم اومده و هواداریش رو می کرد..... اصلا من نمی دونم این زنا چی دارن که بعضی مردا انقدر دلشون به حالشون می سوزه..... من که هیچ وقت هیچی توی وجودشون ندیدم به جز پلیدی و مارموزی... صدای شکستن شیشه باعث شد از فکر بیرون بیام..... ...... با هول از جا پریدم و به سمت آشپزخانه دویدم ، از تصور اینکه ممکنه کسی طوریش شده باشه اما با دیدن وضعیت نابسامان آشپزخانه و خورده شیشه های روی زمین و لکه های خونی که روی زمین پخش شده بود بی اختیار اخم هایم در هم رفت.......‌ رد لکه های بجا مانده روی سرامیک ها را دنبال کردم تا به دختر رسیدم..... کف پاش شکاف عمقی خورده بود و خون با فشار از لابلای انگشتانش بیرون می زد..... نگاه متعجبم به روی صورتش سرخورد..... چهره اش از درد در هم جمع شده بود و قطرات اشک مثل بلور دانه دانه از چشم هایش پایین می ریخت..... همانموقع اخترخانم هم به آشپزخانه امد ...... با دیدن دختر محکم به صورتش کوبید و گفت: وای خدا مرگم بده .....چی شده مادرجان؟ اینجا چرا اینطوری شده؟ وایسا مادر ....تکون نخوریا الان من میام..... اخترخانم وارد آشپزخانه شد و به دنبال جعبه ی کمک های اولیه کابینت ها را باز می کرد..... تا اینکه بالاخره با بانداز و بتادین کنار پای دختر زانو زد.... هنوز شروع به کار نکرده بود که بی اختیار اخم هایم در هم رفت و گفتم: لازم نکرده کاری بکنی .....پاشو امده ش کن می ریم دکتر..... دختر با دیدنم کمی خودش را جمع و جور کرد...... اخترخانم به سمت عقب برگشت..... با هول از جایش پرید و گفت: اوا شما هم اینجا هستین آقا؟ شرمنده متوجه نشدم..... چیزی نشده اقا الان می بندم زخمش...... میان حرفش امدم و عصبی گفتم: حرف نباشه .....کاری رو که گفتم انجام بده..... مطیعانه سرش را تکان داد و گفت :بله چشم آقا..... دست زیر بازوی دختر انداخت و به هرزحمتی بود کمکش کرد از جایش بلند شود.....دیگه منتظر نشدم بقیه ی عکس العمل هاشون رو ببینم..... تو فاصله ای که اخترخانم داشت دختر را آماده می کرد شماره ی آژانس را از دفتر تلفن پیدا کردم و ماشین گرفتم..... کتم را برداشتم و رو به اخترخانم که داشت به دختر لباس گرم می پوشانید گفتم: بسه حالا نمی خواد خیلی بقچه پیچش کنی همین بافتنی خوبه...... الان ماشین میاد دم در معطل می شه..... کمکش کن بیاد بیرون...... شال گردنم را دوردهانم پیچیدم و از در بیرون آمدم..... شاید چند دقیقه ای همانجا جلوی در ایستادم تا بالاخره در خانه باز شد و اختر خانم به همراه دختر بیرون امدند...... همانموقع ماشین آژانس هم رسید..... در عقب را باز کردم و رو به اخترخانم گفتم: کمکش کن سوار شه..... اخترخانم سری به معنای تایید حرفم تکان داد و گفت :چشم آقا...... کمک کرد و دختر را روی صندلی عقب ماشین نشاند..... خودش هم خواست از آن طرف سوار شود که گفتم :تو کجا می یای؟ متعجبانه نگاهم کرد و گفت: خب منم دارم میام کمکتون کنم دیگه آقا..... شما که دست تنها نمی تونید..... جدی شدم و گفتم: لازم نکرده تو بمون خونه حواست به همه چیز باشه..... من خودم هستم...... با تعجب گفت :ولی آخه آقا شما که.....میان حرفش آمدم و با اخم گفتم: ولی بی ولی ..... کاری رو که گفتم انجام بده..... زود می یایم ولی اگر طول کشید شما بخوابید کلید دارم....... سرش را به معنای تایید حرفم تکان داد و از ماشین فاصله گرفت...... از در جلو سوار شدم و به راننده گفتم حرکت کنه...... اخترخانم هم تا زمانی که ماشین نکرده بود هنوز همانجا ایستاده بود و با نگرانی
CQACAgQAAx0CSzE44wACAeVf00IBUNTtAVVFblN15kjTzSCFmgACXwcAAu4eUFP-8ZmmsvnCDh4E.mp3
2.99M
جهت آرامش🎵🎶🎶🎶🎶 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
CQACAgQAAx0CSzE44wACAb1f0msHXFXdiWzm3a7Um4IBZk7NaQACsQYAAl2TgFIKHX3UI7pj5h4E.mp3
7.53M
🎧 منو شب و غم و نمِ بارون.... ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
قرنطینه.mp3
4.61M
قرنطینه 😍❤️ 🎤 . ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
عصرتون بخیر ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
.نذار خواهرشوهر و مادر شوهرت بفهن تو این کانال عضوی😎 یواشکی کارتوبکن🙊😜 به زندگیت یه رنگ دیگه بده😋🥰 بهترین وسایل لوکس وفانتزی رو میتونی اینجا راحت پیدا کنی 👇👇😍😍 هنر دست خانم ایرانی http://eitaa.com/joinchat/183828514C7010cb3182
💕دیگه پردهای نمدی و حریر قدیمی شدن 💕پرده جدید میخای ارزون باشه😍 تنوع میخای🧐🧐 بیا اینجا 👇👇 مشتری دائم میشی 😍😍 http://eitaa.com/joinchat/183828514C7010cb3182 پر از های فانتزی 😍😍 این کانال معرکه اس ، خودت ببین
📛📛
‌ مثل آن چایی که می‌چسبد به سرما بیشتر با همه گرمیم...با دل‌های تنها بیشتر... ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
لبخندت هرآن بهانه می‌دهد دستِ دلم برای بوسیدنت... ♥️😌 ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
📢 ارزانسرای نفس 💯🌟
خانومهای شیک پوش جانمونید😍
🔴 لباسها و تونیک های مزون دوز زیر 100 تومان 👌 سایز 36 تا 60‼️😱 📛 کانال لباسهای خاص😍 🌻لباسهای پوشیده 😍👸 مستقیم ازتولید کننده برای دوستان مصرف کننده 👍 💫عجله کنید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2428567600C4409bd42ad
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
یه کانال پیدا کردم همه چی داره 😍 توی این کرونایی نمی‌شد برم بازار😔 دیگه نه خودم لباس داشتم نه آقامون نه دختر و پسرم 👨‍👩‍👧‍👦 توی ایتا می‌گشتم که با ارزانسرای نفس آشنا شدم خداخیرشون بده برای کل خانواده ام لباس داشتند 😌 لباسهایی که خانواده ام احتیاج داشتند از کانالشون خریدم 🤩 پیشنهاد میدم شما هم یه سری بزنید مطمئنم پشیمون نمی شید 😚 قیمتاشون عالیه 😉👇 https://eitaa.com/joinchat/2428567600C4409bd42ad
ای دل به خدا قسم، ضرر دارد عشق! صد درد و هزار دردسر دارد عشق هشدار مرا از این رباعی بشنو از حادثه دور شو، خطر دارد عشق! ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
رابطه ها در دو حالت قشنگ میشن: اول پیداکردن شباهت ها دوم احترام گذاشتن به تفاوت‌ها. .. ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️آوای زیبای شبانه❤️🍃 🍃💖خدا گر زحکمت ببندد دری... 🍃💚 ز رحمت گشاید درِ دیگری... 🍃💙 شبتون سرشار از امید و آرامش 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖 🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙
بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
سلام صبح قشنگتون بخیر روزگارتان از رحمت «الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز سفرهٔ تان از نعمت «رَبُّ الْعَالَمِین» سرشار روزتون پراز لطف وعنایت خدا ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
وقتی بفهمی همون بلایی که سرت آورده سرش بیارن خوشحال میشی؟ ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
عشق یعنی دونفر بی دلیل حالشون کنار هم خوب باشه انقدر سختش نکن ╭━━━⊰     💠      ⊱━━━╮    @Aksneveshteheitaa ╰━━━⊰     💠      ⊱━━━╯
نگاهم از آینه بغـ ـل ماشین به دختر افتاد..... قطرات اشک از گوشه ی چشمش پایین می چکید..... تمام صورتش خیس شده بود..... چشمانم را عصبی بستم و انگشته اشاره ام را به لـ ـبم فشرد..... واقعا که این دختر چقدر بعضی وقتا اعصاب خورد کن می شه..... اون از توی خونه که جلوی مهران آبرومو برد اینم از الان که مثل بچه های سه ساله داره گریه می کنه...... واقعا چقدر بدبختم که گیر یه زن افتادم...... واقعا که حال و حوصله ی نازک نارنجی بازی های زنا رو نداشتم...... دختره همچین گریه می کنه که انگار خنجر زدن بهش..... حالا خوبه یه شیشه ی کوچولو هست اگه تیغ یا چاقو بود می خواست چیکار کنه..... حتما زمین و زمان را به این خاطر بهم می ریخت..... با صدای راننده که می گفت رسیدیم از فکر بیرون اومدم..... دست توی جیبم کردم..... کرایه اش را حساب کردم و از ماشین پیاده شدم..... در عقب را باز کردم و رو به دختر که هنوز گریه می کرد گفتم :پیاده شو..... سرش را بالا آورد .....‌ با نفرت نگاهم کرد و بی توجه به حرفم روش رو برگردوند..... نگاهم به دستمال خونی دور پاش افتاد..... اخم هایم در هم رفت..... دندان هایم را عصبی بر هم فشردم..... دستم را به سمتش دراز کردم و گفتم: دست منو بگیر پیاده شو...... تا این رو گفتم با تعجب به سمتم برگشت.... گریه اش قطع شده بود.... نگاه متعجبش بین چشمان و دستم به گردش در آمد..... شاید چند ثانبه همانطور مات نگاهم می کرد ...... اما کم کم اخم هایش در هم رفت و گفت: نمی خوام .....پیاده نمی شم...... این را که گفت دلم می خواست دست بندازم و خفه ش کنم اما باز هم خودم را کنترل کردم..... اخمی کردم و گفتم: پیاده می شی یا نه؟ جوابی نداد و به جاش روش رو با حرص ازم برگردوند...... وقتی این حرکتش را دیدم برای یه لحظه خون جلوی چشمام رو گرفت..... دیگه نفهمیدم چی کار می کنم..... دست انداختم زیر بازوش و از ماشین یکدفعه بیرون کشیدمش..... جیغ بلندی کشید و با اخم نگاهم کرد...... بازوش را با حرص از زیر دستم بیرون کشید و گفت: چیکار می کنی وحشی دستم شکست...... با خشم نگاهش کردم و انگشتانم را دور مچش حـ ـلقه کردم.....دختر که با این حرکتم حسابی ترسیده بود...... به دستم فشار می اورد و سعی داشت مچش را از اسارت دستانم خلاص کند..... اما در این کار چندان موفق نبود چون هرچه تقلاش بیشتر می شد فشار دستانم بیشتر می شد..... حس می کردم استخوان هاش زیر دستم در حال خرد شدن هست...... صدای ناله های ظریفش را زیر گوشم می شنیدم..... اما برام اهمیت نداشت..... حتی به گریه هاش هم توجه نمی کردم...... تقریبا با خودم می کشیدمش..... محوطه ی داخل بیمارستان خیلی شلوغ بود..... جلوی قسمت پذیرش که رسیدیم ایستادم..... رو به دختر گفتم: تو برو بشین من الان میام...... نگاه چشمانش کردم..... از فرط گریه قرمز شده و ورم کرده بود..... با نفرت توی چشمانم زول زد و لنگان لنگان روی صندلی های انتظار نشست..... از قسمت پذیرش سوال کردم.... گفت باید ببرمش بخش اورژانس....... به سمت دختر که هنوز هم گریه می کرد رفتم..... به لبه ی مانتوش چنگ زدم..... اصلا نگاهم نمی کرد ...... اما اعصابم از دست گریه هاش بهم ریخته بود........ با کلافگی گفتم: خفه می شی یا نه .....آه .....خسته م کردی چقدر دم گوشم وز وز می کنی.....این را که گفتم حس کردم دستانش شل شد و دیگه تقلایی نمی کرد..... به اتاق دکتر که رسیدیم کمکش کردم روی صندلی بشینه..... خودم هم از اتاق بیرون امدم و منتظر ایستادم تا کارش تموم بشه...... واقعا که چقدر بدبختی بهراد..... یه روز هم می خواستی استراحت کنی که این خانم نذاشت........ از بس دست پا چلفتی و خنگ بود..... چقدر احمقم من که همچین آدمی رو توی خونه زندگیم نگه داشتم..... واقعا تا حالا هیچی به جز دردسر برام نداشتی دختر..... صدای خانمی بالای سرم باعث شد از فکر بیرون بیام..... جدی نگاهش کردم و گفتم :با من بودین؟ زن لبخندی زد و گفت: بله با شما بودم..... گفتم خانمتون پاش خیلی آسیب دیده شاید بالای بیست تا بخیه لازم داره از نظر شما اشکال نداره ؟ ما کارمون رو شروع کنیم؟ 🔶🔶🔶🔶🔺🔶🔶🔶🔶 http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd