فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💚🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷💚🍃
🍃💖ميان آرزوهای شماو معجزه خداوندديواری بـه نام اعتماد هستش
🍃❤️پس اگر دوست دارین کهبـه آرزوهاتون برسین
🍃💚باتمام وجود بـه اواعتمادکنین
🍃❤️خدایا در این شب زیبا
آرامشی از جنس خودت
رو نصیب همه عزیزانمون بگردان
🍃💙شبتون بخير
🍃❤️🇮🇷❤️🍃
✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو 🌹🌹
🍃💚یامَن هُوَ رَجاهُ کَریم💚🍃
🍃💝ای خدایی که به هر کسی که بهش امید داره باچشمِ بخشش و بزرگواری نگاه میکنه.❤️❤️❤️❤️
🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷🌻🌷
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
سلام بر تو♥️
ای مولایی که بیرق #هدایت
به یمن وجود #تو برافراشته است
و سینه ات 💗
مالامال از #علم_الهی است ...
السَّلاَمُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْعَلَمُ الْمَنْصُوبُ
#اللهـم_عجـل_لولیک_الفـرج
🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💖سلااام یاران ؛امروز را آغازی تازه بدانید
🍃💖چون ؛ زندگی رودخانه ایست که
مدام به سمت آینده در جریان است.
🍃💖هیچ قطرهای از آن ،
دو بار از زیرِ یک مکان رد نمیشود.
🍃💖برخیزید و به سمت پیروزی حرکت کنید . . .
🍃❤️صبحتون غرق در عطر گل های بهشت .
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت49
نبود آرش در دانشگاه یک حس بدی بود. انگار گمشده داشتم، با این که وقتی بود نه بهش توجه می کردم و نه نگاهش می کردم. ولی انگار دلم گرم میشد، که البته می دانستم نباید این طور باشم.وقتی به سوگند گفتم به بیمارستان رفتم و آرش را دیدم و چه حرف هایی بینمان ردو بدل شده.اخمی کردو گفت:– باید تصمیمت رو جدی بگیری، اینجوری اونم هوایی تر میشه و سختره.
می دانستم درست می گوید، ولی امان از این دلم.آهی کشیدم و به سوگند گفتم:– احساس کردم بی معرفتیه اگه نرم. یه جور قدر دانی بود. ولی دیگه حساب بی حساب شدیم. سوگند نچ نچی کردوگفت: –خیلی اذیت میشیا.ــ آره، خیلی.
بعد از دانشگاه سوار مترو شدم.خیلی گرسنه بودم. نگاهی به ساعتم انداختم. هنوز تا افطار خیلی مانده بود. وقتی به ایستگاه مورد نظر رسیدم، دیدم آقای معصومی آن سمت خیابان بچه دربغل در ماشین نشسته.چشمش که به من افتاد از ماشین پیاده شد و با لبخند جلو امد و سلام کرد. همیشه از این همه احترام و توجه اش شرمنده می شدم. راه رفتنش خیلی بهترشده بود.
ریحانه بادیدن من خندیدو ذوق کرد. بغلش کردم و چندتا ماچ محکم ازلپش گرفتم و قربان صدقه اش رفتم. پدرش با لبخند نگاهمان می کرد. امروز خوش تیپ تر شده بود. معلوم بود به خودش و دخترش حسابی رسیده است. ولی موهای ریحانه را ناشیانه خرگوشی بسته بود. از نگاه من متوجه شدو گفت: –هنوز زیاد وارد نشدم. برسش رو آوردم، اگه مرتبش کنید ممنون میشم.نشستیم داخل ماشین و موهای ریحانه را به سختی درست کردم. از بس تکان می خورد.آقای معصومی دستش را دراز کردو از صندلی عقب نایلونی برداشت و دستم داد و گفت: –یه کم خوراکی گرفتم فعلا بخورید ته دلتون رو بگیره، تا بعد از خرید بریم یه جای خوب غذا بخوریم. از یک طرف شرمنده محبتش شده بودم که اینقدر حواسش هست، ازطرفی نمی خواستم روزه بودنم رامتوجه شود.همان طور به نایلونی که در دستم مانده بود خیره بودم و فکر می کردم چه بگویم که دروغ هم نباشد. –چیه؟ نکنه ناسالمه، مامانتون منع کرده.ــ نه، فقط اشکالی نداره بعدا بخورم؟ــ هر جور راحتید.یک کلوچه ازنایلون درآوردم و گفتم: –برای ریحانه بازش کنم؟خنده ایی کردو گفت:– واقعا مثل مامانا می مونید. فکر نکنم بخوره چون ناهارش رو کامل خورده. الان بیشتر خواب لازمه.از حرفش کمی خجالت کشیدم.کلوچه را دوباره داخل نایلون انداختم ونگاهی به ریحانه کردم. راست می گفت چشم هایش بی حال بودند، درازش کردم توی بغلم و چسباندمش به خودم تا بخوابد. پدرش دوباره دستش را دراز کردو شیشه شیرش رااز ساک بچه که روی صندلی عقب بود آورد. هنوز چند تا مک نزده بود که خوابش برد.وقتی رسیدیم به مغازه هایی که پر بود از لباس های رنگ و وارنگ و زیبا ی بچگانه، ریحانه از خواب بیدار شد و با دیدن من دوباره خودش رابه من چسباند.دلم برایش می سوخت واقعا برای بچه هیچ کس نمی تواند جای مادرش را بگیرد. خودم درد یتیمی راچشیده بودم و می دانستم خیلی دردناک است. با این که مادرم واقعا همه جوره حواسش به ما بود، ولی نبود پدر آزارمان می داد. حالا نبود مادر برای یک درختر فقط خدا می داند که چقدر سختراست.
با این افکار بغض گلویم را فشرد. صدای آقای معصومی از افکارم نجاتم داد.–ریحانه رو بدید به من، شما پیاده شید.بچه را که طرفش گرفتم. نگاه سنگینش راحس کردم. فوری پیاده شدم. کالسکه ریحانه را از صندوق عقب پایین گذاشت و با کمک هم بازش کردیم و ریحانه را داخلش گذاشت. وراه افتادیم.بعد از نگاه کردن ویترین چندتا مغازه، بالاخره یک پیراهن زردو مشگی دیدم که خوشم امد، یقه اش از این پشت گردنی ها بود و از کمر کلی چین داشت. خیلی زیبا بود.
خیره به لباس لبخندی زدم و پرسیدم:– قشنگه؟
با دقت نگاهش کردو گفت: –خب خیلی قشنگه ولی خیلی بازه. با تعجب گفتم: –ریحانه که هنوز دو سالشم نشده.ــ درسته، ولی اینجوری نصف کمرش بیرون میوفته. با این لباس می خواد بیاد خیابون. آدم های مریض بچه و بزرگ سرشون نمیشه که. وقتی سکوت مرا دید گفت:– می خواهید بخریم؟ فوقش تو خونه می پوشه. یا زیرش یه بلوز تنش می کنیم.از افکارم بیرون امدم و گفتم:– نه اونجوری قشنگ نمیشه. داشتم به حرفاتون فکر می کردم، راست می گید من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم.خندیدو گفت: –خب طبیعیه، چون بچه ایی نداشتید، یا همسری نداریدکه بهتون بگه، البته بستگی داره چه افکاری داشته باشند، اصلا براش مهم باشه این چیزا یا نه.دوباره از حرف هایش خجالت کشیدم وسرم را پایین انداختم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد..
💓💓💓💓💛💗💗💗💗
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیم کنید به کسی که واقعا دوسش دارین👆
تقدیم به شما❤️❤️
💞🦋🦋💞
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
چه بیهوده اختراع شد سَم، شکنجه، تیغ، چوبهی دار ... وقتی یک خاطره میتواند نفست را بند بیاورد، زمین گیرت کند، تو را به گریه بیندازد، خونت را به جوش آورد ...
👤 منسوب به حسین پناهی
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#بانوی_چشمه
#برگسینهم
وقتى كه ماه رجب تمام مى شود محمّد(ص) به شهر باز مى گردد و به زندگى معمولى خود مشغول مى شود.
خدا پسرى به محمّد(ص) و خديجه مى دهد. آنها نام او را قاسم مى گذارند. آنها كودكِ خود را صميمانه دوست مى دارند.
بعد از مدّتى، قاسم بيمار مى شود و از دنيا مى رود. مرگ قاسم براى آنها بسيار سخت است، ولى آنها در اين مصيبت صبر مى كنند. خدا امانتى به آنها داده بود و اكنون آن را پس گرفته است.
چند روز از مرگ قاسم مى گذرد، محمّد(ص) وارد خانه مى شود، مى بيند كه خديجه گريه مى كند. محمّد(ص) كنار او مى رود و مى پرسد:
ــ همسرم! چرا گريه مى كنى؟
ــ به ياد فرزندمان قاسم افتادم، اكنون شير از سينه ام جارى شده است. كاش او زنده بود...
ــ اى خديجه! تو در روز قيامت قاسم را خواهى ديد كه به سراغ تو خواهد آمد و دست تو را خواهد گرفت و به بهشت خواهد برد.
با اين سخن، خديجه آرام مى شود.
از زندگى مشترك محمّد(ص) و خديجه چند سال گذشته است. به خديجه خبر مى رسد اتفاق عجيبى افتاده است، ديوار كعبه شكافته شده است و همسر ابوطالب، فاطمه بنت اسد وارد كعبه شده و دوباره ديوار بسته شده است.
با شنيدن اين خبر همه مردم مكّه به سوى كعبه مى آيند، هر كارى مى كنند نمى توانند در كعبه را باز كنند. همه در تعجّب هستند. چاره اى نيست بايد صبر كرد.
سه روز مى گذرد، بار ديگر ديوار كعبه شكافته مى شود و فاطمه بنت اسد بيرون مى آيد. مردم نگاه به دست او مى كنند، نوزادى را مى بينند كه ماه در مقابل رخ زيبايش شرمسار است.
همه هجوم مى آورند تا اين نوزاد را ببينند. در اين ميان ابوطالب مى آيد و فرزندش را در آغوش مى گيرد.
فاطمه به ابوطالب مى گويد: گفته اند كه نام او را "على" بگذاريم.
ابوطالب به روى همسرش لبخندى مى زند و فرزندش را "على" نام مى نهد.
آرى، كعبه سال ها از اين كه بت خانه شده بود به خدا شكايت داشت، اكنون خدا على(ع) را در اين خانه مهمان كرده است. او همان كسى است كه بر دوش آخرين پيامبر خدا، همه بت ها را خواهد شكست!
ساعتى مى گذرد، محمّد(ص) به خانه ابوطالب آمده است او على(ع) را در آغوش مى گيرد...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
📸 تصاویری از جشن انقلاب/ایسنا
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
voice.ogg
877.2K
به کسی جز تو نمیگم
روزی که به دنیا آمدی
نمیدانستی زمانی خواهد رسید
که آرامش روح و روان کسی
خواهی شد که وجودت باعث
زیباترشدن زندگیش خواهد شد💋
عشقــ❤️ـــم
♥️♥️
🤞🤞
💖🦋
#عکسنوشتهایتا
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
❤️🌹
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت50
بالاخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی داشت و یقه اش، ب،ب بود و آستین کوتاهی داشت دلم رفت.از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پروو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمی خواست در بیاورد، با پادر میانی پدرش راضی شد عوض کرد و لباس راخریدیم.یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت را هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر، صورتی. بعد چند دست هم لباس خانگی و چند جفت جوراب و کش سرهم خریدیم. در آخر پدرش گفت:– یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه. روسری که طرح رویش پر بود از گل های صورتی و قرمز هم خریدیم.موقع برگشت آقای معصومی ریحانه را داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش راهم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بودو خسته بود.لباس های ریحانه را دوباره ازنایلونش در آوردم و با ذوق نگاهشان کردم.آقای معصومی با لبخند گفت: –ذوق شما بیشتر از ریحانس.خنده ایی کردم و گفتم: –لباس بچه ها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونش.آهی کشید و گفت:– دخترها فرشته های روی زمین هستند.حرفش مرایادحرف مادر انداخت، "مامان میگه دخترهافرشته های بی بالی هستندکه پدرومادرباتربیت درست بهشان بال می دهند." بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم.
–نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونیدخونه من دیگه باید برم. مامان گفت...
حرفم را بریدو گفت:– رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی...
این دفعه من حرفش را بریدم.– دستتون درد نکنه، مامان گفته زودبرگردم.از چهره اش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت: –پس حداقل سر راه یه آب میوه ایی چیزی بخوریم.مکثی کردم و گفتم:
– میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟
نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت: –رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه... بعد مکثی کردو بااخم گفت: – نکنه روزه اید؟
وقتی سکوتم رادید، ماشین راکنار خیابان کشیدو ترمز کردو با تعجب نگاهم کردو گفت: –خدای من! شما روزه بودیدو من اینقدر اذیتتون کردم؟
سرش را گذاشت روی فرمان وناله کرد: –خدامن رو ببخشه.عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم: –باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه می خواستم تو خونه باشم اذیت می شدم، امدم بیرون اصلا نقهمیدم چطوری گذشت. سرش را از روی فرمان بلند کرد و گفت:– برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمی بخشم که اینقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم.سرم را پایین انداختم و گفتم: –آخه مامانم...حرفم را بریدو گفت: – خودم بهشون زنگ می زنم وتوضیح می دم.نگاهش کردم و گفتم: –آخه نمی خوام مامانم بدونه روزه ام.شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. اینقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم.
آنقدر مهربان نگاهم می کرد که دیگر طاقت نیاوردم و نگاهم را سُر دادم روی نایلون خوراکی ها که بین صندلیهایمان قرار داشت.–باشه هر چی شما بگی راحیل خانم.فقط میشه بپرسم چرا نمی خواهید مامانتون بفهمه که روزه اید؟
"خدایا چی بگم که دروغ نباشه."نفسم را بیرون دادم و گفتم:– اینجوری راحت ترم.چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، تا این که صدای گریه ی ریحانه سکوت را شکست. خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین را راه انداخت.ریحانه سرحال شده بودو آتش می سوزاند. از گیره روسری ام خوشش امده بود ومدام می کشیدش و بازی می کرد. آنقدراین گیره ی بدبخت راآسی کردکه بازشد.هینی کشیدم و فوری با دستم روسری ام را گرفتم که باز نشود، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن روسریام سخت بود.
آقای معصومی که متوجه قضیه شد دوباره ماشین را نگه داشت و گفت:– ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید.بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی بااو نشان داد تا من راحت باشم.از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب توجه نکند. روسری ام رابستم و گفتم:– بدینش به من.همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت:
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده.
ــ خواهش می کنم، بچس دیگه.تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت را می شکست.ترمز کرد و بعد از کلی تشکر کردن گفت:– میشه چند لحظه پیاده نشید، بعدسریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبه ی کادو پیچ شده ایی را آورد و گفت:
– این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی.
باتعجب گفتم: –آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی تونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت: –از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها.
بوسه ایی به لپ
🌹🌹🌹🌹💗🌹🌹🌹🌹
#عکس_نوشته_ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️نجوای بسیار زیبای شبانه❤️🍃
🍃💖شبی سرشار از آرامش و آسودگی خیال براتون آرزو میکنیم .
🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙🌟🌙
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷