بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو 💖💖
تا کـــــی بـه تـو از دور ســــلامی برسانم
جـــان بی تـو به لب آمده، ای پــارهٔ جانم
#صبحتونڪربلایی🍃
#ازدورسلام
🏴🏴🏴🏴🏴
•°🌱
#سلام_امام_زمانم✋🌼
🌺سلام برشما ک هوایمان را دارید😍
🌺سلام برشما ک دعایمان میکنید😘
🌺سلامی از اعماق جان های ما✋
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
▪️ ای كوی تو قبله ی مراد ادركنی
🕯ای دادرس روز معاد ادركنی
▪️ ای گشته زفرط جود و احسان و عطا
🕯مشهور و ملقب به جواد ادركنی
▪️شهادت حضرت امام
جواد علیه السلام تسلیت باد🏴
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
AUD-20210710-WA0000.mp3
5.25M
#صوتی ویژه شهادت #امام_جواد
🎤جواد مقدم
🌤«اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج»🌤
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
🏴🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴
کسی که حرز تو را بسته است بر سر بازو
کشیده خط سیاهی به دور خط و نشان ها
🎙مداحی حاج مهدی رسولی
#حرم_امام_رضا_علیه_السلام
به مناسبت شهادت #امام_جواد (ع)
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
🏴🏴🏴🏴
4_5816475141533599521.mp3
6.62M
🔳 #شهادت_امام_جواد(ع)
جوون بودی پر از درد و ماتم
جوون بودی واسه زخمات نبود مرحم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
#شهادت_امام_محمد_تقی_ع
#آجر_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت203
مثلا: مردها دوست دارند جلوی جمع ازشون تعریف بشه. اصلا دوست ندارند جلوشون از
یا همین خرجی دادن، که الان دیگه منسوخ داره میشه، مردها دلشون میخواد نون آور خونه باشن و زن رو تامین کنند.
حالا بعضی مردها شایدم تا آخر عمرشون با تامین نشدن این نیازشون سر کنند و دست از پا خطا نکنند، شاید به خاطر آبروشون یا به خاطر ترس از پاشیده شدن زندگیشون و خیلی چیزهای دیگه...
ولی توی دلشون احساس خوشبختی و رضایت ندارن.
بعد خندیدم و ادامه دادم:
–به نظرم شناخت مردها خودش یه رشته ی دانشگاهیه...
سعیده گفت:
–ولی الان خیلی از پسرها اصلا دوست دارن همسرشون کارکنن و کمک خرجشون باشند. اصلا بعضی پسرها شرایط ازدواجشون اینه که دختره یه کار ثابت داشته باشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
–آره میدونم. خب اینم خودش جای بحث داره وحتما دلایل زیادی داره...
سعیده ازدواج کردن فقط دوست داشتن نیست... نگه داشتنش با آرامش نه با هوچی گری خیلی سخته...
سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و امد روی تخت کنارم نشست.
–میگم راحیل بیا یه اتاق مشاوره بزن منم میشم منشی دفترت.
موهایش را کشیدم و باخنده گفتم:
–من تو زندگی خودم موندم. یکی باید به خودم کمک کنه. بعدشم من مشاوره بدم آمار طلاق میره بالا و خانم ها افسردگی می گیرن و همه میرن برعلیه من شکایت می کنن.
–وا! چرا خیلی هم دلشون بخواد.
–چون خانم ها این حرفها رو قبول ندارن. اونا نمی خوان قبول کنن که خیلی زیر پوستی همه کارهی زندگی خودشون میتونن باشن، مثل شاه و وزیر، در حقیقت همه کاره وزیره ولی شاه رو الم کردن اون بالا تاواسه خودش حال کنه.
حالا فکر کن وزیر هم بخواد بره اون بالا و خودش رو به دیگران نشون بده و واسه خودش شاهی کنه. خب نمیشه دیگه، وزیر باید پشت صحنه باشه.
–آهان مثل اون ضرب المثله. که میگه دوپادشاه در یک اقلیم نگنجد.
–آفرین، خوشم میاد زود می گیری،
بعد فکری کردم و گفتم:
–حالا اینی که گفتی شعره یا ضرب المثله؟
–نمی دونم.
با صدای مادر هر دو برگشتیم.
–ده درويش در گليمي بخسبند و دو پادشاه در اقليمي نگنجند.
ضرب المثله، از سعدی.
سعیده خوشحال بلند شد و کنار مادر ایستاد و گفت:
–پس درست گفتم خاله؟ شما شنیدید؟
–آره خاله جان. امدم صداتون کنم بیایید پیش ما که صداتون رو شنیدم.
قیافهی متعجبی به خودم گرفتم وهمانطور که از جلویشان رد میشدم نوچ نوچی کردم و گفتم؛
–یعنی این سعیده یه جوری خوشحالی میکنه که انگار نوبل ادبی گرفته.
سعیده دست انداخت دور کمر مادر.
–تایید خاله برام از نوبل ادبی هم باارزش تره، بعد چشمکی زد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–اینجا میشه نیاز به تشویق...نه؟
–نخیر، میشه نیاز به تحویل گرفتن. شایدم رفع نیاز ندید بدید بازی..هر دو خندیدیم و مادر سردرگم نگاهمان کردو گفت:
-چی میگید شماها.
–هیچی خاله جان داشتیم درسامون رو مرور می کردیم.
سعیده استاد این بود که، کسی حرفی بزند و او مدام آن حرفها را در کارهایش معیار کندو بسنجد.
باشنیدن صدای پیام گوشیام راهی را که رفته بودم، برگشتم و مادر و سعیده هم به سالن رفتند.
آرش پیام داده بود.
–بیداری؟
فوری نوشتم:
– آره.
–میشه زنگ بزنم؟
«فدای مراعاتت»
–حتما.
به ثانیه نکشید گوشیام زنگ خورد.
فوری جواب دادم.
–سلام عزیزم.
با صدای خسته و گرفتهایی جواب داد:
–سلام راحیلم، ببخش راحیل تازه پیامت رو دیدم، الان از سر کار برگشتم، هنوز شام نخوردم، گفتم اول به تو زنگ بزنم.
–ای وای...الهی بمیرم...پس برو اول شامت رو بخور بعدا با هم حرف می زنیم.
–خدا نکنه، دیگه نشنوم از این حرفها...باور می کنی از خستگی و اعصاب خردی اصلا میل به غذا ندارم.
–آره معلومه، صدات خیلی خستهاس، قربونت بشم آخه چرا خودت رو اینقدر اذیت می کنی؟ چند لحظه سکوت کرد.
–آرش...کجا رفتی؟
–عزیزم به فکر قلب منم باش... بعد خندید و نفس عمیقی کشید و گفت:
–با این حرفهایی که زدی خستگیم در رفت. اشتهامم باز شد. الان می تونم یه گاو رو درسته بخورم.
خندیدم، خیلی دلم می خواست از مژگان بپرسم ولی نپرسیدم و منتظر ماندم تا خودش بگوید.
–فردا میام دنبالت بریم بیرون، همه چی رو در مورد امروز برات تعریف می کنم.
–آخه من فردا می خوام برم پیش ریحانه. تا ظهر اونجام، با عمهی ریحانه.
–پس صبح میام می برمت.
–نه، عزیزم تو راحت بگیر بخواب، فردام نمی خواد صبح زود بلند شی. سعیده اینجاست، فردا صبح من رو میرسونه.
–عه، مهمون داری، پس من دیگه مزاحم نباشم سلام برسون.
تا خواستم خداحافظی کنم، صدایم کرد.
–راحیل.
–جانم.
–واقعا بهم انرژی دادی ممنونم، آروم شدم.
بعد از خداحافظی با خودم فکر کردم، من که حرفی نزدم چرا گفت به او انرژی دادم.
یعنی همان دو جمله برای انرژی گرفتن یک مرد کافیست؟
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
بزرگواران فراموش نکنید از امشب نماز و واعدنا خونده بشه امشب شب اول ماه ذیحجه است
🌱نماز دهه اول ذی الحجه🌱
🔅امام باقرعلیه السلام می فرمایند:
هیچگاه نماز دهه اول ذی الحجه را ترک نکنید، و اگر این نماز را بخوانید، در ثواب اعمال حاجیان شریک خواهید بود، هر چند که به حج نرفته باشید.
(سید بن طاووس، الاقبال، ۱۴۱۹ق، ج۲، ص۳۵)
🌴 کیفیت نماز 🌴
نماز دهه اول ذی الحجه در ده شب اول این ماه (از غروب آخرین شب ماه ذیقعده تا شب عید قربان) و بین نماز مغرب و عشاء باید خوانده شود.
🔅این نماز دو رکعت است.
در هر رکعت بعد از تکبیره الاحرام ابتدا سوره حمد
و بعد سوره اخلاص
و سپس باید آیه ۱۴۲ سوره اعراف
(وَ واعَدْنا مُوسی ثَلاثِینَ لَیلَةً وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیلَةً وَ قالَ مُوسی لِأَخِیهِ هارُونَ اخْلُفْنِی فِی قَوْمِی وَ أَصْلِحْ وَ لا تَتَّبِعْ سَبِیلَ الْمُفْسِدِینَ)؛
خوانده شود.
☘💐🌻
#ایران_قوی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آرزو میکنم تو زندگیت
به جایی برسی
که هر شب قبل خواب
از ته دل بگی:
خدایا...🤲...شکرت
#برات_لطف_و_نگاه_خدا_رو_آرزو_میکنم✨
💫شبتون بخیر💫
🌹💖🌟✨🌙💖🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام او آغاز میکنم
چرا که نام او
آرامش دلهاست و
ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺳﻬﻢ ﺩﻟﯿﺴﺖ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺼﺮﻑ ﺧﺪﺍﺳﺖ💖
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
اگر عاشقانه هوادار یاری
اگر مخلصانه گرفتار یاری
اگر آبرو میگذاری به پایش
یقینا یقینا خریدار یاری
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج
و العافیَةَ والنَّصر وجَعَلنا مِن خَیرِ اعوانه و اَنصارِه وشیعة واتباعه و جَعَلنا مِنَ المُستَشهدین بَینَ یَدَیه
↘️💖🌻🌷
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
🍃💖امشب علی در خانه خود شمع محفل می برد
🍃💖کشتی عصمت ،
ناخدا را سوی ساحل می برد
🍃💖مشکل گشای عالمی، حل مسائل می برد
🍃💖انسان کامل را ببین ، با خود مکمل می برد
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت204
صبح سعیده بعد از این که من را رساند و گفت:
–میخوای ظهر بیام دنبالت؟
–نه بابا، تازه داری میری سرکار، اینجوری که فوری اخراج میشی.
سعیده گفت:
–کار من تازه یک ساعت دیگه شروع میشه، میخوای منتظرت بمونم تا بیای؟
–نه، تو برو. من خودم میام. الانم چیزی به ظهر نمونده. دیگه کی میخوای بری سرکار.
نقشهی خانهی زهرا خانم شبیه طبقهی پایین بود. ولی برای چیدمانش سلیقهی بیشتری به کار برده بود. پسرهای زهرا خانم مدرسه بودند و او با ریحانه تنها بود. تا ظهر پیش ریحانه بودم. خیلی سرحال و شاد شده بود. کلی با هم بازی کردیم و حسابی خسته شد. خنده هایش انرژیم را چندین برابر میکرد. زهرا خانم با رضایت به بازی ما نگاه میکرد و مدام لبخند میزد و گاهی حرفی میزدو دردو دلی میکرد. بالاخره ریحانه خسته شد و سر ناسازگاری گذاشت. غذایش را با بازی به خوردش دادم و خواباندمش و آمادهی برگشتن شدم. زهرا خانم بعد از این که کلی دعا در حقم کرد با اصرار از من خواست که دوباره به ریحانه سر بزنم. میگفت که به او هم خوش گذشته و با حرف زدن سبک شده است. من هم قول دادم که در اولین فرصت دوباره به دیدنشان بروم.
هوا خیلی گرم بود. آفتاب تابستان زورهای آخرش را میزد. انتظار داشتم آرش زنگ بزند و دنبالم بیاید ولی خبری نشد. از بیتوجهیاش دلم گرفته بود. برای مبارزه با ناراحتیام شروع به پیاده روی کردم. آنقدر هوا گرم بود که گاهی احساس می کردم بخار از کف آسفالت بلند میشود. با این حال باز هم به پیاده رویام ادامه دادم.
نزدیک سه ایستگاه پیاده رفتم و بعد سوار مترو شدم.
به خانه که رسیدم احساس سر گیجه داشتم. به زور کمی غذا خوردم و به مادر گفتم:
– حالم خوب نیست و باید بخوابم.
نمی دانم چقدر خوابیدم، با حالت تهوع بیدار شدم و خودم را به دستشویی رساندم.
مادر خودش را به من رساند و کمرم را مالید و با نگرانی پرسید:
–امروز زیر آفتاب یا توی گرما بودی؟
آنقدر بالا آورده بودم که اصلا نای حرف زدن نداشتم. با صدایی که از ته چاه میآمد جواب دادم:
–زیادپیاده روی کردم.
به زور خودم را به تخت رساندم و دراز کشیدم.
مادر فوری برایم شربت درست کرد و اسرا هم کمکم کردتا بخورم.
انگار داخل شربت قرص خواب آور ریخته شده بود، چون دوباره خوابم گرفت.
با نوازهای دستی لابه لای موهایم چشم هایم را باز کردم و با دیدن آرش ابروهایم بالا رفت.
بالبخند و غمی که در چشم هایش بود سلام کرد.
–سلام..تو کی امدی؟
–چند دقیقهاس عزیزم. بهتر شدی؟
با باز و بسته کردن چشم هایم جواب دادم. خواستم بلند شوم که نگذاشت و گفت:
–دراز بکش، بعد دستم را در دستش گرفت و گفت:
–ببین یه روز ازت غافل شدم چه بلایی سر خودت آوردی. آخه تو این گرما کدوم آدم عاقلی پیاده روی می کنه؟
دلخور نگاهش کردم.
آهی کشید و گفت:
–میدونم باید بهت زنگ می زدم و میومدم دنبالت، کوتاهی از من بود.
ببخشید. درگیر مژگان و کیارش بودم.
–نه بابا، اشتباه خودم بود. الانم خیلی بهترم چیزی نشده که، نگران نباش.
–رنگت پریده، اونوقت میگی چیزی نشده.
–این به خاطر تهوعی بود که داشتم، الان دیگه ندارم، غذا بخورم خوب میشم.
بلند شد و در اتاق را باز کرد و مادر را صدا زد. مادر فوری خودش را به اتاق رساند.
آرش گفت:
–مامان جان رنگش پریده الان باید چی بخوره، خوب بشه؟
–مادر کنار تختم ایستاد و پرسید:
–بهتری؟
–آره، خیلی بهترم.
دستش را روی پیشونیام گذاشت و گفت:
–خدارو شکر، الان برات یه چیزی میارم بخوری.
آرش با نگرانی گفت:
–مامان جان، ببریم دکتر یه سرمی، آمپول تقویتی چیزی بزنه بهتر نیست؟
مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت:
–نگران نباش چیزهایی که براش درست می کنم رو بخوره تا فردا انشاالله خوب میشه. بعد از رفتن مادر، آرش موبایلش را از روی میز برداشت و گفت:
–من برم بیرون زود میام.
دستم را به طرفش دراز کردم. دستم را گرفت و پرسید:
–چیزی میخوای؟
روی تخت نشستم و تکیه دادم به تاج تخت.
–کجا میخوای بری؟
روی لبه تخت نشست و به چشم هایم زل زد.
–هیچ جا قربونت برم. میخوام یه کم برات خرید کنم، بخوری جون بگیری.
–میشه نری؟
با تعجب نگاهم کرد.
–الان بودنت اینجا خودش باعث میشه جون بگیرم.
دستم را بوسید و با خنده گفت:
–عزیزم آفتاب خورده تو سرت مهربون تر شدیا، از فردا روزی دو سه ساعت برو پیاده روی.
هردو خندیدیم. پرسیدم:
–چطوری فهمیدی حالم بده؟
–هر چی زنگ زدم گوشیت جواب ندادی، زنگ زدم خونتون، مامان گفت حالت بدشده. منم خودم رو زود رسوندم.
لبخندی زدم و گفتم:
–ممنون، گوشیم توی کیفمه، کیفمم گذاشتم توی کمدواسه همین صداش رو نشنیدم.
احساس کردم آرش راحت نیست.
–آرش جان می خوای بریم توی سالن بشینیم؟
–اگه می تونی بیای بشینی بریم.
با معجونهایی که مادر برایم درست کرد. حالم خیلی بهتر شد.
آرش سر شام گفت که فردا میآید دنبالم تا بیرون برویم. ولی مادر اجازه نداد و گفت باید چند روز استراحت کنم.
@Aksneveshteheitaa