#سلام_امام_زمانم
هرکس تو را ندارد
جز بی کسی چه دارد
جز بی کسی چه دارد
هرکس تو را ندارد
اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴🏕☀️سلاااام✋ روز سهشنبه تون بخیر دوستان عزیز
🍃🏕⛈💦☔️ آرامش با صدای زیبای باران تقدیمِشما
🍃🌸زیر باران بیا قدم بزنیم
🌧حرف نشنیده ای به هم بزنیم
🍃🌸نو بگوییم و نو بیندیشیم
🌧عادت کهنه را به هم بزنیم
🍃🌸و ز بـاران کمی بیاموزیم
🌧که بباریم و حرف کم بزنیم
🍃🌸کم بباریم اگر ولی همه جا
🌧عالمی را به چهره نم بزنیم
🍃🌸قلمِ زندگی به دل است
🌧زندگی را بیا رقم بزنیم
🍃🌸سالکم قطره ها در انتظار تواند
🌧زیر باران بیا قدم بزنیم.
🍃🌴📚مرحوم استاد مجتبی کاشانی
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهسیپنجم
امروز، دوشنبه بيست و يكم ذى الحجّه است.
ما در نزديكى هاى منزل "زَرُود" هستيم. جايى كه فقط ريگ است و شنزار. چند نفر زودتر از ما در اين جا منزل كرده اند. آن مرد را مى شناسى كه كنار خيمه اش ايستاده است؟
او زُهيْر نام دارد و طرفدار عثمان، خليفه سوم است و تاكنون با امام حسين(ع) ميانه خوبى نداشته است.
صداى زنگ شترها به گوش زُهيْر مى رسد. آرى، كاروان امام حسين(ع) به اين جا مى رسد. زُهير با ناراحتى وارد خيمه مى شود و به همسرش مى گويد: "نمى خواستم هرگز با حسين هم منزل شوم، امّا نشد. از خدا خواستم هرگز او را نبينم، امّا نشد".
همسر زُهيْر از سخن شوهرش تعجّب مى كند و چيزى نمى گويد. ولى در دل خود به شوهرش مى گويد: "آخر تو چه مسلمانى هستى كه تنها يادگار پيامبرت را دوست ندارى؟"، امّا نبايد الآن با شوهرش سخن بگويد. بايد صبر كند تا زمان مناسب فرا رسد.
وقتى همسر زُهيْر زينب(س) را مى بيند، دلباخته او مى شود و از خدا مى خواهد كه همراه زينب(س) باشد. او مى بيند كه امام حسين(ع) ياران كمى دارد. او آرزو دارد كه شوهرش از ياران آن حضرت بشود.
به راستى چه كارى از من بر مى آيد؟ شوهرم كه حرف مرا نمى پذيرد. خدايا! چه مى شود كه همسرم را عاشق حسين(ع) كنى! خدايا! اين كاروان سعادت از كنارمان مى گذرد. نگذار كه ما بى بهره بمانيم.
ساعتى مى گذرد. امام حسين(ع) نگاهش به خيمه زُهير مى افتد:
ــ آن خيمه كيست؟
ــ خيمه زُهير است.
ــ چه كسى پيام مرا به او مى رساند؟
ــ آقا! من آماده ام تا به خيمه اش بروم.
ــ خدا خيرت بدهد. برو و سلام مرا به او برسان و بگو كه فرزند پيامبر، تو را مى خواند.
فرستاده امام حركت مى كند. زُهير همراه همسرش سر سفره غذا نشسته است. مى خواهد اوّلين لقمه غذا را به دهان بگذارد كه اين صدا را مى شنود: "سلام اى زُهير! حسين تو را فرا مى خواند".
همسر زُهير نگران است. چرا شوهرش جواب نمى دهد. دست زُهير مى لرزد. قلبش به تندى مى تپد. او در دو راهى رفتن و نرفتن مانده است كه كدام را انتخاب كند. عرق سرد بر پيشانى او مى نشيند.
اين همان لحظه اى است كه از آن مى ترسيد. اكنون همسر زُهير فرصت را غنيمت مى شمارد و با خواهش به او مى گويد: ""مرد، با تو هستم، چرا جواب نمى دهى؟ حسينِ فاطمه تو را مى خواند و تو سكوت كرده اى؟ برخيز! ديدن حسين كه ضرر ندارد. برخيز و مرد باش! مگر غربت او را نمى بينى".
زُهير نمى داند كه چرا نمى تواند در مقابل سخنان همسرش چيزى بگويد. او به چشمان همسرش نگاه مى كند و اشكِ التماس را در قاب چشمان پاك او مى بيند. از روزى كه همسرش به خانه او آمده، چيزى از او درخواست نكرده است. اين تنها خواسته همسر اوست. اكنون او در جواب همسرش مى گويد: "باشد، ديگر اين طور نگاهم نكن! دلم را به درد نياور! مى روم".
زُهير از جا برمى خيزد. گل لبخند را بر صورت همسرش مى بيند و مى رود، امّا نمى داند چه خواهد شد.
او فاصله بين خيمه ها را طى مى كند و ناگهان، امامِ مهربانى ها را مى بيند كه به استقبال او آمده و دست هاى خود را گشوده است... گرمى آغوش امام و يك دنيا آرامش!
لحظه اى كوتاه، نگاه چشمانش به نگاه امام گره مى خورد. نمى دانم اين نگاه با قلب زُهير چه مى كند.
به راستى، او چه ديد و چه شنيد و چه گفت؟ هيچ كس نمى داند. اكنون ديگر زُهير، حسينى مى شود.
نگاه كن! زُهير به سوى خيمه خود مى آيد. او منقلب است و اشك در چشم دارد. خدايا، در درون زُهير چه مى گذرد؟
به غلام خود مى گويد: "زود خيمه مرا برچين و وسايل سفرم را آماده كن. من مى خواهم همراه مولايم حسين بروم".
زُهير با خود زمزمه عشق دارد. او ديگر بى قرار است. شوق دارد و اشك مى ريزد.
همسر زُهير در گوشه اى ايستاده است و بى هيچ سخنى فقط شوهر را نظاره مى كند، امّا زُهير فقط در انديشه رفتن است. او ديگر هيچ كس را نمى بيند.
همسر زُهير خوشحال است، امّا در درون خود غوغايى دارد. ناگهان نگاه زُهير به همسرش مى افتد. نزد او مى آيد و مى گويد:
ــ تو برايم عزيز بودى و وفادار. ولى من به سفرى مى روم كه بازگشتى ندارد. عشقى مقدّس در وجودم كاشانه كرده است. براى همين مى خواهم تو را طلاق بدهم تا آزاد باشى و نزد خاندان خود بروى. تو ديگر مرا نخواهى ديد. من به سوى شهادت مى روم.
ــ مى خواهى مرا طلاق بدهى؟ آن روز كه عشق حسين به سينه نداشتى اسير تو بودم. اكنون كه حسينى شده اى چرا اسير تو نباشم؟ چه زود همه چيز را فراموش كرده اى. اگر من نبودم، تو كى عاشق حسين مى شدى! حالا اين گونه پاداش مرا مى دهى؟ بگذار من هم با تو به اين سفر بيايم و كنيز زينب باشم.
زُهير به فكر فرو مى رود. آرى! اگر اشك همسرش نبود او هرگز حسينى نمى شد. سرانجام زُهير درخواست همسرش را قبول مى كند و هر دو به كاروان كربلا مى پيوندند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
🥀عکس نوشته ایتا🥀
#هفتشهرعشق #نهمینمسابقه #صفحهسیپنجم امروز، دوشنبه بيست و يكم ذى الحجّه است. ما در نز
خیلی زیباست حتما بخونید ....قطعا یکی از سوالهای مسابقه خواهد بود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلطان جنگل هم ڪه باشے، بدون رفیق و یار محڪوم به شڪستے !
سرنوشت شیر نرے ڪه در میان ۲۰ ڪفتار گرفتار شده بود.…
حتما تا آخر ببینید👌
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
گويند
که شهریور رو به پایان
و مهر در راه است
چه خوش خیالند💕
مهر برای ما
مدتهاست که آغاز شده
مهر آنهایی که
دوستشان داريم 💕
مهر ...به ماه نیست
مهر ...به "دل" است
مهرتان پر مهر باد💕
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت268
راستی راحیل میخوام بیام دنبالت بیارمت بیمارستان.
–نه آرش، مامان اجازه نمیده.
–خودم ازش اجازه میگیرم. دلمم برات تنگ شده بی انصاف.
–چند روز دیگه صبر کن. نمیخوام مامان ناراحت بشه. فعلا تلفنی به مامان و مژگان تبریک میگم.
–باشه، هرجور راحتی...
–راستی آرش اسم بچه چیه؟
–مادرش میخواد سارنا بزاره.
–سارنا؟
سوالم رو با انرژی جواب داد.
–آره قشنگه نه؟
–آره. کمی سکوت کرد و بعد آرام گفت:
–راحیل دلتنگی اذیتم میکنه. کاش میشد همدیگه رو ببینیم.
من هم دلم برایش تنگ شده بود خیلی زیاد، ولی چیزی نگفتم، بایدبرای تصمیمی که داشتم از الان آماده میشدم. باید کم کم تمرین می کردم. گرچه آرش آنقدر مرا بلد بود که باچند جمله تمام محاسباتم را به هم میریخت.
آهی کشید وکمی سکوت کرد و بعد صدای خستهاش انگار جان گرفت.
–می دونم الان چون نامحرمیم چیزی نمیگی، این چند روزم تموم میشه وتلافی تمام این جداییها رو سرت درمیارم.
همین حرفش کافی بود تا قلبم ضربان بگیرد.
–راحیل شاید به خاطر گرفتاری کمتر بهت زنگ بزنم ولی همش توی ذهنمی، هرجا که میرم تو رو کنارم حس می کنم.
دیگه دلم طاقت حرفهایش را نداشت.
–اگه کاری نداری من برم.
از حرفم تعجب کرد، این را از سکوتش فهمیدم وجملهی بعدش.
–راحیل، نکنه از دستم دلخوری؟
–نه، فقط الان باید برم.
–باشه، پس مزاحمت نمیشم. خداحافظ.
گوشی را قطع نکرد. صدای بوق ماشین و هیاهو میآمد. پس بیمارستان نبود. من هم دلم نمیآمد قطع کنم، ولی بالاخره این کار را کردم.
گوشی را روی تخت انداختم وزانوهایم را بغل گرفتم وچشم دوختم به قاب گلهایی که روی دیوارنصب شده بود. گلهایی که خودش برایم خریده بود و
خودش برایم آویزانش کرده بود. حرفهای سوگند یکی یکی در ذهنم چرخ می خورد.
باصدای جیغ و داد اسرا که با سعیده تازه از بیرون امده بودند، از فکروخیال بیرون امدم و با عجله به طرف سالن رفتم.
اسرا تا من را دید بغلم کرد و ذوق زده گفت:
–قبول شدم راحیل، قبول شدم.
با خوشحالی بوسیدمش.
–خداروشکر...کدوم دانشگاه؟
دانشگاه سراسری.
رتبهی اسرا زیر دوهزار شده بود. امید چندانی برای قبول شدن در دانشگاه دولتی نداشت.
سعیده زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم.
–آخه یه جوری میگه سراسری، انگار دانشگاه تهران قبول شده. دانشگاهش خارج شهره بابا، اونم یه رشتهی آب دوغ خیاری.
اسرا با اخم نگاهش کرد و گفت:
–خودت که همین چند دقیقه پیش میگفتی، دانشگاه خوبیه. رشتمم گفتی کار واسش هست که...
–الانم میگم خوبه، فقط دانشگاهت خیلی دوره، باید صبح وقتی هوا تاریکه راه بیفتی بری دانشگاه.
مادر سرش را تکان داد و گفت:
–خدایا کی این تقسیم بندی سیستم آموزشی ما درست میشه. اونقدر که دخترای ما از این موضوع آسیب میبینن و ضرر میکنن از تحصیل کردن تو اینجور دانشگاهها سود نمیکنن.
اسرا گفت:
–مامان جان اینجوریم نمیشه که هر کس سر کوچشون بره دانشگاه.
مادر گفت:
–حداقل هر کسی تو شهر خودش که میتونه. یه دانشگاههایی داریم که خارج از شهرها دقیقا وسط بیابون ساخته شده. آخه یه دختر صبح زود چطوری بره جایی که پرنده هم پر نمیزنه، یه وقتایی هم که دیرشون میشه و سرویس دانشگاه رفته، تازه اونم اگر داشته باشه، این دختر چیکار کنه؟
روی مبل نشستم و گفتم:
–به نظر من اون دختر سال دیگه درس بخونه تا دانشگاه بهتری قبول بشه، به صرفه تره، حداقل گرگ نمیدرتش. سعیده و اسرا خندیدند و مادر سرش را تکان داد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
دست هایت تکیه گاه روزهای پیری است
نازنینا!.. آخر پیری عصایم را مگیر :)!💜
#ځـښ_ڂۈــب🔮
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
•
.
خدا نازك دل است !
ڪافۍست عاشقانھ
بھ آسمان نگاه ڪنیم . .🌱'
.
#ځـښ_ڂۈــب🔮
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
-
آدمها فقط آدمند، نه کمتر و نه بیشتر
اگر کمتر از آن چیزی کہ هستند
نگاهشان کنی، آنها را شکستهاے،
و اگر بیشتر حسابشان کنی، آنها تو را مۍشکنند
میان آدمها، باید عاقلانہ زندگی کرد(:!
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴