#سلام_امام_زمانم
آغاز تاجگذاری آخرین جت خدای سرمد ٬
بقیه الله الاعظم ٬حضرت حجه بن الحسن المهدی (عج)
بر چشم براهان حضورش مبارک.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت292
–شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگیرن. با راه حلی که پیدا کردم خیالشون رو راحت میکنم.
سوالی نگاهش کردم.–پیش مادرتون مطرحش میکنم. چون ایشون باید اجازه بدن.
به خانه که رسیدیم دخترها نبودند. مادر گفت رفتهاند برای ناهار خرید کنند. چون قرار گذاشتهاند که خودشان غذا درست کنند.
وقتی کمیل کمکم ماجرای فریدون را برای مادر تعریف کرد. مادر فقط با تعجب نگاهش را بین من و کمیل میچرخاند.خیلی راحت پیش کمیل گفت:
–راحیل اصلا ازت توقع نداشتم ماجرای به این مهمی رو به من نگی.چه داشتم بگویم سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم.کمیل برای پشتیبانی از من گفت:
–خانم رحمانی ایشون فقط نمیخواستن شما رو نگران کنن. فکر میکردن زود رفع میشه و دیگه نیازی به مطرح کردنش نیست. من خودمم فکر نمیکردم فریدون همچین آدم عقدهایی و بیشخصیتی باشه.اگه اجازه بدید من یه دوست وکیل دارم، بهتون معرفی میکنم تا از فریدون شکایت کنید.
مادر از کمیل تشکر کرد و گفت:
–اصلا باورم نمیشه تو همچین دردسری افتادیم. من به برادرم میگم...
حرف مادر را بریدم.
–نه مامان جان، میشه به دایی نگید؟ من به خاطر همین بهتون نگفتم، چون نمیخواستم فامیل بدونن،
مادر اخم کرد.
–به دایی بگم که فکری کنه، مگه نشنیدی آقا کمیل گفتن نباید تنها دانشگاه بری...
کمیل گفت:
–خانم رحمانی اگه اجازه بدید من هر روز که ریحانه رو میخوام ببرم مهد میام دنبال راحیل خانم، ایشون رو هم به دانشگاه میرسونم. بعد از ظهر هم کارم ساعت دو تموم میشه، فکر می کنم کلاسشون تا همون موقع باشه، میرم دنبالشون.
بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–پارسال که برنامه دانشگاهشون اینجوری بود.
مادر گفت:–شما چرا زحمت بکشید...
کمیل نگذاشت مادر حرفش را تمام کند و گفت:
–ببینید خانم رحمانی، هم شما و هم راحیل خانم تو این مدت اونقدر در حق من و ریحانه لطف داشتید که من دنبال فرصتی بودم که جبران کنم. خواهش میکنم به من این اجازه رو بدید.
راحیل خانم بعضی روزها تمام وقتشون رو برای ریحانه میزارن. حالا من یک ساعت بخوام هر روز براشون وقت بزارم اشکالی داره؟ باور کنید من خودم هم از روی نگرانی میخوام این کار رو بکنم. فریدون آدم درستی نیست.
البته با کارهایی که در گذشته کرده دیر یا زود حکمش صادر میشه و به زندان میوفته. حالا ما یه مدت کوتاه باید مواظب...
مادر گفت:–مگه چیکار کرده که بره زندان؟
من که روبروی کمیل و کنار مادر نشسته بودم، لبم را به دندان گزیدم و ابروهایم را بالا دادم.
اگر مادر ماجرای گذشتهی فریدون را میفهمید بیشتر نگران میشد.کمیل با مِن ومِن گفت:
–کلا گفتم، خب آدم درستی نیست دیگه، دیروز خودش گفت که یکی دو نفر ازش شکایت کردن.
مادر هینی کشید.–یعنی کلا مردم آزاره و مزاحم دیگران میشه؟کمیل سرش را کج کرد و حرفی نزد.کمی به سکوت گذشت و بعد این مادر بود که سکوت را شکست.
–راستش آقا کمیل من مثل چشمام به شما اعتماد دارم ولی خب، شما که خودتون بهتر از من میدونید، بین در و همسایه شاید صورت خوشی نداشته باشه...کمیل حرف مادر را برید:
–خانم رحمانی شما فکر کنید به آژانس زنگ زدید و من نقش راننده آژانس رو دارم. اگر دخترتون هر روز بخواد با آژانس بره همسایهها حرف در میارن؟ مادر سرش را پایین انداخت و گفت:
–والا چی بگم.
–هیچی، شما فقط به خاطر اینکه نکنه بعدا اتفاق ناگواری بیفته و اونوقت دیگه نمیشه دهن همسایهها رو بست الان موافقت کنید. من قول میدم نقشم رو خوب بازی کنم. مادر متعجب نگاهش کرد.
–منظورم در نقش راننده آژانس بود.
–نگید اینجوری، شما لطف میکنید. دستتون درد نکنه. از فردای آن روز کمیل شد راننده آژانس من.
بگذریم که گاهی به خاطر ریحانه دیر میآمد دنبالم و من دیر میرسیدم. ولی خب حداقل خیالم راحت بود که از دست فریدون در امان هستم.از وقتی سوار ماشینش میشدم خیره به جلو میراند و حرفی نمیزد. اگر حرف و سوالی داشتم کوتاهترین جواب را میداد و دوباره سکوت میکرد. حتی همان روز اول که دنبالم آمد. فوری پیاده شد و در عقب ماشین را برایم باز کرد. وقتی با تعجب نگاهش کردم گفت:
–شما تاکسی تلفنی میاد دنبالتون جلو میشینید؟ باید نقش راننده آژانس رو خوب بازی کنم. برای بستن دهان همسایههای کنجکاو. کمی دورتر از در دانشگاه نگه میداشت، تا پیاده شوم. ولی خودش همانجا میماند و نگاه میکرد تا من وارد دانشگاه بشوم بعد میرفت.دوهفته از رفت و آمدهای من به همراه کمیل میگذشت. یک روز موقع برگشت از دانشگاه در ماشین بود که گوشیام زنگ خورد. شماره ناشناس بود. همین که جواب دادم، صدای وحشتناک فریدون زبانم را بند آورد.
–میبینم که راننده مخصوص پیدا کردی. وقتی به مژگان گفتم شما دوتا با هم سر و سری دارید خیلی خوشحال شد. راستی امروز آرش و مژگان با هم رفتن خرید آخه دیگه چیزی نمونده به عقدشون. هفته دیگس... گوشی را قطع کردم. دوباره حرفهایش حالم را بد کرد.
دوست داشتن کسی که معنی اش را نمی فهمد
درست مثل توضیح دادن
قانون نیوتن برای مادربزرگ است
تو چانه میزنی و او بافتنی اش را می بافد....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
برخی آدم هابه یک دلیل از مسیر زندگی ما میگذرند و می روند
تا به ما درس هایی بیاموزند
که اگر می ماندند
هرگز یاد نمیگرفتیم
❖
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
به هر کسی دل نبند
آدم سگشم هر جایی نمیبنده
چه برسه به دلش ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
تسبیح زمین وآسمان ؛
یا مهـ❤️ـدی
ذکر همه ی فرشتگان ؛
یا مهـ❤️ـدی
حالاکه رسیده روز بیعت ؛
با عشـ❤️ـق
لبیک بگو از دل و جان ؛
یا مهـ❤️ـدی
سلام گل نرگـ🌼ـس
شادباش ما را در آغاز زعامتتان پذیرا باشید💐
#شعر_مهدوی
#عید_بیعت
#آغاز_ولایت_امام_زمان
#امام_زمان
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
4_5814291112008878102.mp3
4.98M
❤️دل دل نکن ای دل
دست دست نکن ای پا...
❤️تا کی تو کویر موندی
دلُ بزن به دریا...
#محمود_کریمی
#نوای_عید
#عید_بیعت
#امام_زمان
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🍃🦋💖🦋🍃====>
4_5992562302384085586.mp3
3.16M
آی دلربا ❤️
دوستِ دارم بی انتها 👩❤️👨
پویا بیاتی " دلربا "
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
دل باز به جوش یارب آمد
شب رفت و سحرنشد شب آمد
اشک از مژه بسکه بیاثر پخت
رحمم به زوال کوکب آمد
بی روی تو یاد خلد کردم
مرگی به عیادت تب آمد
شرمندهٔ رسم انتظارم
جانی که نبود بر لب آمد
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🏕☀️سلام دوستان گرامی و عزیز
🍃🌴☀️روزی دیگر وطلوعی دوباره
🍂🥀دیروزها و غصه ها و دلتنگی ها را
بذارین جای خودشون بمونن...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت293
کمیل از آینه نگاهی به من انداخت و پرسید:
–راحیل خانم، اتفاقی افتاده؟
لبهایم از ترس میلرزید. فقط نگاهش کردم.
چند دقیقه بعدماشین را نگه داشت. کامل به عقب برگشت.
–راحیل خانم. حالتون خوبه؟ کی بود؟
نگاهش کردم. انگار ترس را از نگاهم خواند.
اخم کرد.
–فریدون؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
منقلب شد. عصبی صدایش را بلند کرد.
–چرا شکایت نمیکنید. اون دفعه هم بهتون گفتم، چرا حرف گوش نمیکنید؟ اون آدم بشو نیست.
–آخه من از دادگاه و این چیزها خوشم نمیاد. از این که خانواده فریدون و بقیه این چیزها رو بفهمن میترسم. دلم نمیخواد کسی متوجه این مسائل بشه.
–چرا میترسید؟ فریدون باید از دادگاه و این چیزا بترسه، چون پاش گیره، بعدشم شما به وکیل وکالت بده خودش میره دنبال کاراتون. اصلا نیازی نیست شما حضور داشته باشید. شما که خلافی نکردید بترسید.
–از فریدون وحشت دارم.
–تا اون بالایی نخواد هیچ اتفاقی نمیوفته، خودتون رو به دستش بسپارید. بعدشم من حواسم هست، هیچ غلطی نمیتونه بکنه. مگه من میزارم اتفاقی بیوفته. همین حرفش کافی بود برای آرامشم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–ممنون. خیلی بهتون زحمت میدم.
صاف نشست و از آینه نگاهم کرد. فردا پنج شنبس، صبح میام دنبالتون میبرمتون خونه تا غروب پیش ریحانه باشید جبران میشه. من فردا باید بمونم اداره، نیستم. این مسئول روابط عمومی یه خط در میون میاد سرکار باید بمونم کارهاش رو انجام بدم. کارم که تموم شد میام میرسونمتون.
حرفهای فریدون تاثیر خودش را گذاشته بود. آن شب به حرفهای فریدون فکر کردم. دنبال هر راهی در ذهنم گشتم برای این که بتوانم یک بار دیگر آرش را ببینم. فقط میخواستم بدانم حالش خوب است یا نه، ولی نشد. عقلم هر راهی را به بن بست رساند. سعیده هنوز هم گاهی شبها در خانهی ما میماند. برای همین سه نفری با اسرا در سالن میخوابیدیم. این هم از تدابیر مادر بود. برای این که تنها در تختم نباشم و فکر و خیال نکنم. میگفت غصه و فکر و خیال طبعشان سرد است و این سردیها باعث افسردگی میشوند.
–چرا نمیخوابی راحیل؟ امشب یه چیزیت میشهها.
سکوت کردم و او با اسرا شروع به حرف زدن کرد. آنقدر سعیده و اسرا حرف زدند که خوابم برد. نزدیک اذان صبح با صدای رگباری باران به پنجره بیدار شدم. به اتاق رفتم. دوباره فکر آرش به سرم زد. پنجره را بازکردم ودستم را زیرباران، گرفتم، آرام شدم... باد و باران با هم متحد شده بودند. باد، باران را به صورتم می کوبید. سرم را کامل از پنجره بیرون کردم و سعی کردم به آسمان نگاه کنم، لبهی پنجره ازداخل اتاق تاقچه داشت ومیشد رویش نشست.
پنجره را تا آخر باز کردم و روی لبهی پنجره، نشستم. باران مثل شلاق به سر و صورتم و یک طرف بدنم می خورد، برایم مهم نبود. میخواستم این فکرها از ذهنم شسته شود. نمیخواستم خودم را آزار بدهم. من باید زندگی کنم. گذشته تمام شد. مادرم چه گناهی کرده که مدام باید به خاطر من اذیت شود.
نمیدانم چقدر آنجا بودم، بدنم آنقدر کرخت شده بود که نای پایین امدن نداشتم.
با روشن شدن چراغ سرم را به طرف کلیدبرق چرخاندم. مادر بود، بادیدنم باصدای بلند وکشیده صدایم زد.
–راحیل...چیکار می کنی؟
کمکم کرد تا پایین امدم از یک طرفِ لباسهایم آب میچکید.
–نمیگی سرما می خوری؟ تو چت شده؟ بغض کردم و خودم را در آغوشش رها کردم.
قربان صدقهام رفت.
–عزیزم باید بری با آب گرم دوش بگیری؟ وگرنه سرما میخوری.
به طرف حمام راه افتادم. بین راه سعیده را دیدم که باموهای آشفته مات من شده بود.
آب گرم کرختی بدنم را از بین برد.
همین که لباس پوشیدم مادر برایم یک نوشیدنی گرم آورد.
–بخورگرم شی، تواین سرما، آخه چرا پنجره رو باز می کنی؟ با بغض گفتم:
–به نظرتون الان دیگه مادر آرش راحت داره زندگیش رو میکنه؟
مادر هاج و واج نگاهم کرد.
–آره، الان هم مادرش هم خودش راحت زندگی میکنن.
–شما از کجا میدونید؟ با حرص بیشتری گفت:
–چون زن عموی آرش دو روز پیش زنگ زده بود و تو رو واسه پسرش خواستگاری کرد. توضیحات رو اون بهم داد.
–واقعا؟
–بله واقعا.
–شما چی گفتید؟
–ردش کردم.
لیوان گرم را به لبهایم نزدیک کردم و محتویات داخلش را جرعه جرعه خوردم، مادر چشم از من برنمیداشت. لیوان خالی را روی میز کنار تختم گذاشتم. سرم را طرف مادر چرخاندم، هنوز عمیق نگاهم می کرد، نمی دانم در صورتم دنبال چه میگشت.
بالشتم را کمی جابه جا کردم و دراز کشیدم. مادر کیسه آب گرمی برایم آورد و روی پهلویم گذاشت.
–باید حسابی گرم شی تا سرما نخوری. بعد هم کنارم دراز کشید. عاشق عطر مادر بودم. بوی عطرش خنک و ملایم بود. نفسم را از عطرش پر کردم.
مادر پرسید:
–امروز کی زنگ زده بود؟
–یه دستی میزنید؟
–بزرگت کردم، امروز کلا تو فکر بودی.
تلفن فریدون را برایش تعریف کردم.
مادر کمی دلداریم داد و بعدهمان حرف کمیل را زد.
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️