#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدبیستدوم
افتادم رو زمین ... نمی فهمیدم چیکار می کنم ... سرم و بلند می کرد و می کوبیدم ...
ملیزمان و منظر , منو گرفته بودن ...
خاله یک سیلی محکم بهم زد و سرم فریاد زد : گریه کن ... لیلا , گریه کن .. علی رفت , الان اینو بفهمی بهتره ...
صدای شیون ما به آسمون رفته بود ...
خونه ای که علی برای عزای حسین آماده کرده بود , تبدیل شد به عزای خودش ...
نمی دونم چقدر طول کشید که خانجان و برادرام و زن هاشون رسیدن ... و فامیل ...
ولی من چه حالی داشتم , خدا می دونه و بس ...
فردا برای خاکسپاری شیون کنون رفتیم چند نفر زیر بغل عزیز خانم رو گرفته بودن و میاوردن ...
ولی چشمش به من که افتاد , نیروی عجیبی پیدا کرد و غیرمنتظره به من حمله کرد ...
فورا دامادهاش گرفتنش ...
همینطور که سعی می کرد بیاد منو بزنه , می گفت : تو بچه ی منو کشتی , تقصیر تو بود ... بالاخره کار خودت رو کردی ...
من بی رمق تر و غمگین تر از اونی بودم که بتونم عکس العملی نشون بدم ... فقط نگاه می کردم و اون هر چی دلش خواست به من گفت اما دیگه برام مهم نبود ...
علی از پیشم رفته بود و دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم ...
تا مدتی هنوز نمی تونستم بفهمم چه بلایی سرم اومده ... ولی هر چی می تونستم از عزیز خانم دوری می کردم و کینه ی بدی ازش به دل گرفته بودم ...
داغ دلم وقتی تازه شد که هر کسی رفت سراغ کار خودش و من تنها و بی کس تو خونه ی خاله بدون هیچ امیدی به زندگی , مات و متحیر و ناباور موندم ...
شبانه روز لباس علی رو بغل می کردم و یاد حرف هاش ، شعر خوندن هاش و عشق ورزیدن هاش میفتادم و اشک می ریختم ...
حالا چشمم به دنیای بی رحمی باز شده بود که علی رو از من گرفته بود و به اینکه من چقدر بی فایده و بی دلیل از چیزی می ترسیدم که هرگز اتفاق نیفتاد ...
تو این مدت , عزیز خانم اونقدر به من عذاب وجدان داده بود که گاهی خودمو مقصر می دونستم و بیشتر رنج می بردم ...
کاش از خونه ی عزیز خانم نمی رفتم ... کاش به علی بیشتر محبت می کردم ...
و گاهی اونقدر از عزیز خانم بدم میومد که دلم می خواست یک طوری ازش انتقام بگیرم ...
به اصرار خاله , بعد از یک ماه رفتم کلاس و دوباره درس خوندن رو شروع کردم ...
ولی چند روزی که گذشت و مسیر نواب تا خوش رو پیاده رفتم و برگشتم , دیدم نمی تونم ... تمام راه , صورت علی رو می دیدم و حرفایی که با مهربونی توی راه به من می زد و با صبوری منو می برد و برمی گردوند و هرگز شکایتی نداشت , طاقتم رو می برید و غم دلم رو سنگین تر می کرد ...
در عین حال فهمیدم نمی تونم ادامه بدم چون هیچ پولی هم نداشتم و دلمم نمی خواست به خاله رو بندازم ...
تنها پولی که علی برای من گذاشته بود همون پولی بود که عزیز خانم بهش داده بود و قرار بود بعد از محرم با هم خوش بگذرونیم و من نمی خواستم بهش دست بزنم ...
از هر چیزی که مربوط به اون زن بود , متنفر بودم .. پولشم نمی خواستم ...
حسین , برادر من بود ولی حتی موقع رفتن از من نپرسید بعد از این چیکار می خوای بکنی ؟
و خانجان که خرجش رو حسین می داد , جرات نکرد به جز دلسوزی و گریه کردن کاری برای من بکنه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
@yee_hese_khobYousef Zamani - Too In Hava.mp3
زمان:
حجم:
10.73M
🎙#یوسف_زمانی|تو این هوا 🍁
یـــــــه حــــسِ خــوبــــــ👇🏻ـــ
@yee_hese_khob ♥️
2.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#story
تو این هوا🍁؛
فقط تو باش به جای همه،
تو صدات، مثلِ خونِ تویِ رگمه
تو بخوای 💫؛
همین الان هر جایی میریم،
با تو دل به جاده ها زدن عادتمه؛
یـــــــه حــــسِ خــوبــــــ👇🏻ـــ
@yee_hese_khob ♥️
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
1.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام برعاشقان حضرت زینب(سلام الله علیها)🌹🍃
#بهترینوفعالترین کانال #زینبی درایتا 👌
♥️دعوت شمابه این کانال اتفاقی نیست
🌸👇🌹👇🌷👇🌺👇🌸
📝#زیباترینمتنهایتلنگرانه
📱#منبعاستورےشهداییومناسبتی
📷#بیوتکستوعکسهایمذهبی
📹 #استوریهایخاصومذهبی
📝#خاطرات_و_زندگی_نامه_شهدایی
💿🎞#صوت_وکلیپ_های_مداحی
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
#مولا_جان_شرمنده_ایم😔
شیعیان بس نیست غفلت هایمان؟
غربت و تنهایی مولایمان؟
ما عبد و عبید دنیا گشته ایم
غافل از مهدی زهرا گشته ایم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدبیستسوم
شوکت بیشتر روزا پنهون از مادرش به من سر می زد و با هم برای علی عزاداری می کردیم ... از خاطراتش می گفتیم و از مهربونی و سادگیش حرف می زدیم ...
دو روزی که کلاس نرفتم , خاله متوجه شد و ازم پرسید : لیلا جان چرا نمی ری ؟ همین طوری عقبی , اگه نری قبول نمی شی ...
گفتم : خاله , میشه برای من یک کار پیدا کنی ؟
گفت : فکر پول کلاست رو نکن ... مگه قبلا خودم نمی دادم ؟ حالا هم نَمُردم , می دم ...
گفتم : نه , خاله کلاس نمی رم ... همینطوری اسمم رو بنویس , خودم می خونم می رم امتحان می دم ... می خوام کار کنم ...
میشه کمکم کنین ؟
یک فکری کرد و گفت : من با کار کردنت موافقم , اینطوری سرتم گرم میشه ... به شرط اینکه درس هم بخونی ...
گفتم : می خونم , حتما این کارو می کنم ... شما یک کار برام پیدا می کنین ؟
گفت : آره ... کار زیاده , منم آشنا زیاد دارم ... ببین لیلا یک کاری هست , اگر دلت بخواد و راضی باشی , بد نیست ...
می خوای تو یتیم خونه کار کنی ؟ یکی رو اونجا لازم دارن , همون جایی که با هم رفتیم ...
پیش زبیده کار کن ...
من فردا با انیس الدوله حرف می زنم , ببینم چقدر مواجب می تونم برات بگیریم ؟ دولت بودجه ی کمی برای اونجا می ده , بقیه اش زیر نظر انیس الدوله و با کمک مردم تامین می شه ...
دست اونه که چقدر بهت بدن ... کارشم بد نیست , صبح می ری تا غروب ... وقتی بچه ها شامشون رو خوردن , برمی گردی ...
تو مسئول غذا دادن و نظافت بچه ها میشی ... می خوای ؟
بدون اینکه فکر کنم , گفتم : آره , هر کاری باشه می کنم ... مرسی خاله ...
دو سه روزی طول کشید تا خاله خبر داد و گفت : لیلا جون , کارت درست شد ... فردا حاضر باش , خودم می برمت تا شروع کنی به امید خدا ...
و اینطوری مسیر زندگی من به طور عجیبی تغییر کرد
صبح زود , خاله یک دست لباس که مال خودش بود و براش کوچیک شده بود و خیلی هم شیک بود رو آورد داد به من و گفت : اینو بپوش خاله ... تو دختر خواهر منی , نمی خوام مثل بقیه لباس بپوشی ... باید خوب و تر و تمیز به نظر بیای ...
گفتم : وا ؟ خاله , مگه لباس خودم بد بود ؟
همینطور که می رفت , گفت : همین که بهت می گم ... آستین نو , بخور پلو ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدبیستچهارم
مردم به ظاهر آدم نگاه می کنن ... زود باش حاضر شو , باید تو رو بذارم و برم جایی کار دارم ...
گفتم : خاله , من نمی خوام سیاه رو از تنم در بیارم ... اینو نمی پوشم ...
گفت : عزیز من , اینم سبز تیره است دیگه و از دور سیاه معلوم می شه ...
و رفت ...
هر چی فکر کردم دلم رضا نشد سیاه رو از تنم در بیارم ...
این بود که همون کت و دامن مشکی رو که از شب قبل آماده کرده بودم , پوشیدم و رفتم ...
خاله ماشین رو روشن کرده بود و منتظرم بود ...
سوار شدم ...
گفت : بالاخره کار خودت رو کردی ؟ اینم خوبه ... من می خواستم برازنده تر به نظر بیای ... مهم نیست ...
گفتم : ببخشید خاله , هنوز چهلم علی نشده من چطوری دلمو راضی کنم سیاهمو در بیارم ؟ اصلا می خوام تا آخر عمرم سیاه بپوشم ...
خاله همینطور که راه افتاد گفت : عزیز دلم , دنیا خیلی بی وفاست ... فراموش می کنی ... چاره ای هم نداری تا بوده همین بوده ... مگه وقتی جواد خان به رحمت خدا رفت , من مثل تو نبودم ؟ ...
منم تصمیم داشتم تا آخر عمرم برای اون سیاه بپوشم ولی بعدا فهمیدم که لزومی نداره ... نه به حال اون اثری داره نه به حال من ...
جواد خان تنها مرد زندگی من بود ... فراموشش نکردم ولی باید زندگی کنم ...
آدم زنده زندگانی می خواد ... چاره ای جز این کار نداره ...
وارد یتیم خونه که شدیم , همون احساس بد دفعه ی قبل رو داشتم ... همه چیز کسل کننده و بد منظره بود ...
فقر و بیچارگی از سر و کول اون بچه ها بالا می رفت ...
خاله با من اومد تو ساختمون ...
زبیده جلو دوید و سلام کرد و گفت : خانم , خوب شد اومدین ... می خواستم امروز بهتون زنگ بزنم ...
خاله پرسید : باز چی شده ؟
گفت : مصیبت ... چند تا از بچه ها سالک گرفتن , می گن ممکنه بقیه هم بگیرن ... چیکار کنم ؟ امروز خانم انیس الدوله قول داده دکتر بیاره , شما خبر نداشتین ؟ ...
خاله گفت : چرا بابا , بهم زنگ زد ... دارم برای همون کار می رم ...
دارم می رم دنبال ایشون یکم خرید می کنیم و بعدا میایم ... مراقب باش , بچه هایی رو که سالک گرفتن از بقیه جدا کنین ...
سرشو تکون داد و گفت : به چشم , اونا تو اتاق پشتی هستن ...
خاله گفت : خوب گوش کن زبیده , از امروز لیلا خانم مسئول نظافت و خورد و خوراک بچه هاست ... وظایفشون رو بهشون بگو ...
من با انیس الدوله می ریم پی دکتر و دوا , فکر کنم غروب برمی گردم ...
بعد بازوی منو که واقعا نمی دونستم دقیقا باید چیکار کنم رو گرفت و با عجله گفت : کار نداری ؟ حالت خوبه ؟ من برم ؟
گفتم : بله , شما برو ... خاله مطمئنی من اینجا می تونم کاری انجام بدم ؟
گفت : تو آدمی هستی که از عهده ی همه کار برمیای , من بهت ایمان دارم ... سعی می کنم زود بیام , تو مشغول شو ... خداحافظ ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻