#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدهفتادهشتم
حسین جلو و خانجانم پشت سرش بود ...
حسین خواست بغلم کنه ولی من خودمو کشیدم کنار ...
گفت : آبجی جون من که بد تو رو نمی خوام ... من داداشتم , چیکار می کردم ؟
عزیز خانم که با شوکت اومده بودن و شیون می کردن که تو از جاهای بدی سر در آوردی , تو جای من بودی چیکار می کردی ؟
گفتم : حسین تو برادر منی , خیلی هم دوستت دارم ولی خدا رو شکر که جای تو نیستم و طینت تو رو ندارم ...
بازم اون حسن چند بار به من تعارف کرد که برم خونه ی اون , ولی تو چی ؟
نمی خوام گله کنم چون چیزی تو دلم نیست ... ولی تو رو خدا اینو نگو که به فکر منی ...
شماها الانم که اومدین به فکر آبروتون بودین ...
گفت : به جون آبجی دلم برات تنگ شده بود ولی خوب گرفتارم ... الانم که بچه تو راه دارم ... راستی تو می خواهی عمه بشی , کسی بهت نگفته ؟
باز آهی از ته دلم کشیدم و سرمو پایین انداختم چون جر و بحث کردن با اونا رو بی فایده می دونستم ...
خانجان بازم گریه می کرد و می گفت : چیکار کنم مادر ؟ نتونستم بهت سر بزنم ...
زن حسین توان درست و حسابی نداره , من باید گاوها رو رسیدگی کنم ... نباشم نمی شه , تو هم که نمیای پیش من ...
گفتم : می دونم خانجان حق با شماست , راست می گین ... منم می رم سر کار و وقتم گرفته شده ...
گفت : نمی خواد بری اونجا , یتیم خونه کار کردن برای تو سخته ...
گفتم : خانجان ماهی چند بهم می دین تا اموراتم رو بگذرونم ؟ منم دیوونه نیستم که , من فقط نمی خوام سر بار خاله باشم ... قبول دارین ؟
خانجان با کلی گریه و زبون ریختن برای من که نمی تونه پیشم بمونه با حسین رفت ... در حالی که من خیلی احساس بدی داشتم ...
رفتار و کردار اونا برای من قابل هضم نبود ... نمی فهمیدم چطور با این سن و سال هنوز خوب و بد رو تشخیص نمی دن
فردا اول وقت خودمو رسوندن پرورشگاه تا قبل از اینکه خواربار برسه , اونجا باشم ...
ولی آقا هاشم درست موقعی که به بچه ها ناهار می دادیم , از راه رسید و رفت تو دفتر ...
مجبور بودم کارمو ول کنم و برم سراغش ...
تا چشمش به من افتاد , گفت : باز که اخم های شما تو همه ...فکر می کردم امروز خوشحال می بینمت ...
با بی حوصلگی گفتم : چیزی نیست ... من می رم تو انبار , شما جنس ها رو بفرستین اونجا , من تحویل می گیرم ...
در حالی که قیافه ی عبوسی به خودش گرفته بود , گفت :قند و شکر , چای , حبوبات و روغن آوردم ... دو سه روز بعد هم برنج و بقیه چیزا که خواستین ...
من باید برم , شما تحویل بگیر ... امضا کن , بده راننده بیاره برای من ...
لحنش تند شده بود ... پرسیدم : آقا هاشم شما چرا اوقاتت تلخ شد ؟
گفت : نه , چیزی نیست ... احساس کردم از من دلخورین ...
گفتم : چه حرفیه ؟ چرا باید از شما دلخور باشم ؟ جز محبت کاری نکردین ؟
خودم یکم به هم ریختم ... به خاطر دیشب ...
گفت : دیشب چی شده ؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم : راستش برای اینکه به دل نگیرین , میگم ... فکر کنین مادر و برادر من به تحریک مادرشوهرم اومده بودن منو باز خواست می کردن و فکر کرده بودن من کار بدی می کنم خدای نکرده ... از اینکه اونا منو اینطوری شناختن خیلی دلم گرفته ...
گفت : خدا رو شکر ...
گفتم : بله ؟؟ برای چی ؟
گفت : نه , نه ... منظورم این بود که خدا رو شکر از دست من ناراحت نیستین ... من نمی تونم تحمل کنم شما غمگین باشین ...
گفتم : می دونم , شما خیلی به من لطف دارین ... ولی اینو بدونین من بی چشم و رو نیستم , تو رو خدا شما دیگه در مورد من اشتباه قضاوت نکنین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻