eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
هزاران دوستت دارم به گوش باد نجوا شد، رِسَـد آیـا کـمی از آن ✨ بـه گـوش دلبـرم امـشب 🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دفتر نقاشی خدا همیشه زیباست اما پاییز را برای دل خودت آرام تر برگ بزن؛✨ و تمامی رنگ ها را به خاطر بسپار که عشق و محبت و دوستی لابلای همین رنگ‌های زیباست.🍁                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
🍁۶ تا رنگ جذاب و گرم پاییزی🍁 خوشحال میشم کانال روسری تیهو رو دنبال کنی. اینجا پر از روسری های زیبا و جذابه، چون شما لایق بهترینها هستی😍 🌹🌷 https://eitaa.com/Tiho_scarf
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان @hedye110 🏴🏴🏴🏴🏴
الا که صاحب عزای تمام غم هایی دوباره فاطمـیـــــہ آمـد نمی آیی؟😔 🔸شاعر: محمدبیابانی @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🌾🌾 درست زمانی که نزدیک امتحان شده بود و من و بچه ها همه نیاز به درس خوندن داشتیم , هر روز یکی دو تا ورودی داشتم که همه ی وقت منو می گرفتن ... چه از نظر نظافت و لباس , چه از نظر اخلاقی , اونا به شدت ناسازگاری می کردن ... از همه چیز و همه کس بیزار بودن و راهی برای نفوذ به دل اونا پیدا نمی کردم ... دل های کوچیکی که روزگار خیلی زود با بی رحمی شکسته بود و اونا جز بدبختی و ظلم از این دنیا چیزی عایدشون نشده بود ... یکی از اونا دختری بود به نام محبوبه ... حدود نه سال داشت ... سر شب بود که در باز شد و آقا یدی گفت ماشین شهرداری بچه آورده , من طبق معمول رفتم تو حیاط تا از اون بچه استقبال کنم که موقع ورودش خاطره ی بدی نداشته باشه ... در ماشین باز شد ... یک دختر با لباس پاره ی پسرونه و موهای کوتاه و خیلی کثیف , درست انگار اونو از تو خاکه زغال ها در آورده بودن , از ماشین پیاده شد ... رفتم جلو و دستم رو دراز کردم و گفتم : خوش اومدی عزیزم ... با من بیا ... نگاه غضبناکی به من کرد و گفت : نمیام ... ولم کنین ... می خوام برم دنبال کار و کاسبی خودم ... من اینجا بمون نیستم ... کاغذ شهرداری رو امضا کردم و اونو تحویل گرفتم ... ماشین رفت ... جلوش ایستادم و گفتم : خوب , اول بذار یکم با هم حرف بزنیم ... ببینم اسمت چیه ؟  گفت : زنیکه الاغ , نگرفتی چی گفتم ؟ من اینجا بمون نیستم ... گفتم : خوب دخترم , تو دیدی که تو رو تحویل من دادن ... حالا من باید ازت نگهداری کنم ... تو بیا اگر دوست نداشتی یک فکری با هم می کنیم ... گفت : عجب خرِ نفهمی هستی ... بهت میگم من نمیام ... گفتم : آقا یدی این دختر خانم رو بیارش دنبال من ... خودم جلو راه افتادم ... اون تقلا می کرد و به من و یدی فحش می داد و می خواست خودشو از دست اون خلاص کنه ... بچه ها همه ریخته بودن تو راهرو ... گفتم: دخترای من , شما برین تو اتاقتون ... براش سخته , روز اولشه ... بهش حق بدین ... بردمش تو حموم .... می خواست فرار کنه ... من و زبیده و سودابه سه تایی پوستمون کنده شد تا اونو شستیم و لباس یکی از بچه ها رو تنش کردیم ... من مرتب قربون صدقه اش می رفتم و اون مدام فحش می داد و می گفت : اینجا بمون نیستم یک جای خواب بهش دادم  ... حالا اغلب بچه ها دو تا دو تا روی تخت می خوابیدن ... یک بزرگ و یک کوچیک ... بعضی ها ناراحت بودن که به خواست خودشون روی زمین می خوابیدن ... مشکل محبوبه چیزی نبود که من بتونم حلش کنم ... حصاری محکم دور خودش کشیده بود و با هیچ کس ارتباط برقرار نمی کرد ... راهی به نظرم نمی رسید جز اینکه مراقبش باشم که فرار نکنه ... به همه سپرده بودم مراقب باشن ... درها رو قفل می کردم و یک لحظه از اون غافل نمی شدم ... ولی نمی تونستم جلوی دهنش رو که بدترین و رکیک ترین فحش ها رو به زبون میاورد رو بگیرم ... چند بار دستم رفت طرف تلفن تا از مرادی بخوام مدتی بچه برای من نفرستن ولی دلم راضی نشد و فکر می کردم اونا از طرف خدا به اینجا میان و دلم براشون می سوخت ... پس به فکر تهیه ی لباس و رختخواب و تخت افتادم و خوشبختانه آقای مرادی همه جوره با من راه میومد و پشت سر هم وسایلی رو که لازم داشتم , برامون فرستاد ... با این حال و اوضاعِ شلوغ و در هم , ما امتحان دادیم ... سی و سه نفر کلاس اول و زهرا کلاس دوم و خودم اول دبیرستان ... خیلی روزگار سختی رو پشت سر گذاشتم و اگر خاله پا به پای من نبود , اصلا برام امکان نداشت ... اون یا توی پرورشگاه به جای من می موند یا بچه ها رو برای امتحان می برد ... این کارو می کرد که من بتونم امتحانات خودمو به خوبی بدم ... بیست روز گذشت و از نامه ای که هاشم گفته بود , خبری نشد ...  خوب , من چشم به راه بودم ... اغلب به این فکر می کردم که اگر بخوام براش نامه بدم توی اون چی بنویسم ؟ دو روز به ماه رمضون مونده بود که یک روز آقای مرادی تلفن کرد و گفت : لیلا خانم , آماده باشین بازرس میاد ... اول یکم دستپاچه شدم ولی هر چی نگاه می کردم همه چیز مرتب بود و لازم نبود کار به خصوصی انجام بدم .. با این حال همه رو با خبر کردم و تا تونستیم اونجا رو تمیز و روبراه کردیم و اونا سر ناهار رسیدن ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 انیس الدوله هم که مدتی بود ازش خبر نداشتم هم همراهشون بود ... قلبم بی اختیار فرو ریخت ... می ترسیدم کاری رو که اون بار با من کرد , بازم انجام بده ... ولی برخلاف دفعه ی قبل , با روی خوش جواب سلام منو داد و گفت : لیلا جون , خسته نباشی عزیزم ... با این همه کار و گرفتاری که ما برات درست کردیم ... آفرین , واقعا خوب از عهده اش بر اومدی ... همه چیز عالیه مثل همیشه ... ببینین لیلا به بچه ها درس هم می ده , امسال کلاس اول رو امتحان دادن ... من متعجب بودم ... اون اصلا اجازه نمی داد من حرف بزنم ... هر چی می پرسیدن , خودش همراه با تعریف و تمجید از من جواب می داد و کارایی رو که برای بچه ها کرده بودم رو به بازرس ها معرفی می کرد و من فقط دنبالشون می رفتم ... یکی از اونا پرسید : ببخشید کی به این بچه ها درس داده ؟ متوجه نشدم ... فورا یاد حرف خاله افتادم که اگر دست پیش نگیرم پس میفتم ... چیزی که خاله همیشه به من می گفت ... سینه ام رو دادم جلو و محکم گفتم : تو رو خدا نپرسین ... مگه به من معلم دادین ؟  خودم با تمام سختی و فشار کار مجبور شدم به بچه ها درس بدم ... آخه خدا رو خوش میاد این بچه ها بی سواد باشن ؟ ... چرا نباید برن مدرسه ؟ ... آخه اینا چه گناهی دارن ؟ ... شما که زحمت کشیدین تا اینجا اومدین , کاری کنین این بچه ها امسال تو مدرسه های معمولی درس بخونن و مجبور نباشن از من درس یاد بگیرن تا منم وقت داشته باشم به امورات دیگه ی اونا برسم ... یک آقایی بین اونا بود ... با حیرت منو نگاه کرد و پرسید : شما چند سال دارین ؟ ... گفتم : تو فرم استخدام من هست ... شما بگین می تونین کمک کنین بچه ها امسال برن مدرسه ؟  گفت : به نظر میاد شما هفده هیجده سال بیشتر نداشته باشین ... گفتم : ده سال هم تو این مدت که اینجا کار کردم به سنم اضافه شده , اونم در نظر بگیرین ... انیس الدوله خنده ی زورکی کرد و گفت : آره والله , لیلا جون خیلی اینجا زحمت کشیده و این پرورشگاه رو حسابی زبونزد کرده ... گفتم : شما می دونین که یک دست صدا نداره ... من اینجا رو با کمک انیس الدوله و آقا هاشم و خاله ام اداره کردم , که اگر کمک اونا نبود اصلا نمی شد ... شما هم بهم این جا قول بدین که کار مدرسه رفتن این بچه ها رو درست کنین ... انیس الدوله گفت : محال ممکنه کسی پاشو بذاره اینجا و لیلا جون یک چیز درست و حسابی ازش نخواد ... همشون خندیدن و بالاخره به من قول دادن که این کارو برای من انجام بدن ... موقعی که می رفتن و من فکر می کردم همه چیز به خوبی و خوشی تموم شده , انیس الدوله جلوی اونا دست منو گرفت و با مهربونی و همون لحن کش دارش و افاده ای که تو رفتارش موج می زد , گفت : لیلا جون , عزیزم , امشب که کارِت تموم شد یکسر بیا خونه ی ما ، کارت دارم ... گفتم : خونه ی شما ؟ برای چی ؟  گفت : کارِت دارم دیگه عزیزم ,  می خوایم بشینیم و برای کارای پرورشگاه برنامه ریزی کنیم ... من راننده می فرستم دنبالت ... ساعت چند بیاد خوبه ؟ گفتم : والله هر ساعتی شما بگین ... اما چه برنامه ای ؟ گفت : وااااا ؟ لیلا جون ؟ می دونی که من خیلی کار دارم و نمی رسم بیام اینجا , خوب تو بیا ... گفتم : چشم , هر طور شما صلاح می دونین ... بعد از ساعت هفت که بچه ها می خوابن خوبه ؟ ... گفت : هفت و نیم حاضر باش میاد دنبالت ... وقتی اونا رفتن , تنها فکری که می کردم این بود که انیس خانم می خواست وانمود کنه این برنامه ریزی ها با اون بوده و من فقط مجری طرح های اون بودم ... همین طورم بود ... ولی اصلا تصورش رو هم نمی کردم که تو خونه شون چه کاری ممکن بود با من  داشته باشه ... لباس خوب و مناسبی نداشتم که بپوشم ... حتی فکر کردم برم خونه ولی اونجا هم لباسی نداشتم که اندازه م باشه ... همه کوچیک شده بود و من فرصت نمی کردم چند دست لباس برای خودم تهیه کنم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻