┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
#سلام_امام_مهربان
هر بزرگواری سلام داد، لطفا ۳ بار سوره توحید رو بخونه و ثوابش را هدیه کنه به امام مهدی (عج) ...
این کمتر کاریه که روزانه میتونیم انجام بدیم✅
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیدوم
✨﷽✨
خاله و پسر بزرگش , خان زاده , برای هرمز و لیتا سنگ تموم گذاشتن ...
اصلا خان های قلهک همیشه عروسی های مفصل می گرفتن و با تمام رسم و رسوم اونو اجرا می کردن ...
خان زاده برای کمک , هفت هشت تا زن و مرد از رعیت های خودشو آورده بود و خاله خیالش راحت بود و فرمون می داد و اونا اجرا می کردن و دیگه نیازی نبود که ما بهش کمک کنیم ...
اما من و خانجان نمی تونستیم تو اتاق خودمون بمونیم و حاضر بشیم , چون اونجا راه بهتری برای رفت و آمد به حیاط بود ...
برای همین وسایلمون رو بردیم تو اتاقی که من تو بچگی داشتم ... اتاق کوچکی که منو یاد خاطراتم مینداخت ...
چقدر گوشه ی این اتاق برای مادرم گریه کرده بودم ... نقاشی کشیدم و درس خوندم ...
یکم آرایش کردم و کت و دامنی که تازه دوخته بودم و فرصتی پیش نیومده بود ازش استفاده کنم رو پوشیدم ...
موهام هنوز دو سه سانتی بیشتر در نیومده بود , پس احتیاج به درست کردن نداشت ... و بالاخره کفش های مشکی پاشنه بلندی که خریده بودم رو پام کردم ...
این اولین باری بود که این طور کفشی رو می پوشیدم ...
خانجان مدام معترض بود و می گفت : یک چادر سفید سرت بنداز و یک گوشه بشین , خوبیت نداره زن بیوه به خودش برسه ... الان برات هزار تا حرف در میارن ...
گفتم : نه خانجان , اگر این کارا رو بکنی می ذارم می رم و اصلا تو عروسی شرکت نمی کنم ...
گفت : نمی کنی که نکن , فدای سرم ... خوب خیره سر شدی ... تو می خوای معصیت کنی و منم به گناه وادار کنی ؟ بزک کرده بری تو مجلس زن و مرد , دیگه من تو رو چطوری جمع کنم ؟
گفتم : خانجان تا حالا چه کسی منو جمع کرده ؟ مگه شما پیشم بودی ؟ من تا حالا کار اشتباهی کردم ؟
الان هم یک کسانی میان اینجا که نمی خوام جلوشون کم بیارم , باید شیک باشم ... خودتون که می دونین من اهل این حرفا نیستم ولی الان لازمه این کارو بکنم ...
گفت : لازم نکرده , آدم خدا و پیغمبرشو که به مردم دنیا نمی فروشه ... اگر می خوای بری تو عروسی باید چادر سرت کنی ... این بار من نمی ذارم تو حرفت رو به کرسی بشونی ...
در باز شد و خاله اومد تو ... در حالی که یک دست لباس مشکی ساتن رو دستش بود , پرسید : شماها اینجایین ؟
زود باش لیلا حاضر شو , عاقد اومده که لیتا رو مسلمون کنه و عقد کنه ...
آبجی جون شما برو که دین و ایمونت درست تره , مراقب باش همه چیز درست باشه ... دست شما سپرده ...
ببین خواهر , مو لا درزش نره ها ... مسلمون مسلمون بشه ها ... برو ببینم چیکار می کنی ...
خانجان جوگیر شد و فورا چادرشو سرش کرد و به من گفت : حواست باشه چی بهت گفتم ...
و رفت ...
خاله فورا درو بست و گفت : بگیر بپوش ... اینو برای تو خریدم ترسیدم زودتر بهت بدم آبجیم نذاره تو بپوشی ...
زود باش , امشب کلی آدم های شیک و پولدار میان اینجا ... این گردنبد رو هم بنداز ...
لباس اونقدر زیبا بود که نمی تونستم باور کنم ... چشمم پر از اشک شد و گفتم : خاله چی بهت بگم ؟ ...
الهی قربونت برم , تو این همه گرفتاری بازم به فکر من بودی ؟ ...
گفت : معلومه که هستم ... در واقع تو برای من نفر اولی , چرا اینو نمی فهمی ؟ ...زود باش بپوش و بیا بیرون تا آبجیم ندیده ...
یک لباس مشکی ساتن با یک یقه ی سه سانتی و آستین تا آرنج ...
قسمت بالا تنه یک برش داشت که سمت چپ , چین می خورد و یک سنجاق طلایی روی اون خودنمایی می کرد و یک دامن که از تو کمر , چهار تا پیلی دو پهلوی بزرگ داشت و یک ژیپون اونو پف دار نگه می داشت ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیسوم
✨﷽✨
با اون کفش مشکی وقتی خودم تو آیینه نگاه کردم , نشناختم ...
چقدر فرق کرده بودم ... چند بار دور خودم گشتم ... دستم رو زدم به کمرم و ژست گرفتم ...
نه , واقعا خیلی خوب شده بودم ...
حالا باید کاری می کردم که تا اومدن مهمون ها , خانجان منو نبینه ...
ازش بر میومد جلوی بقیه دست منو بکشه و لباس رو از تنم در بیاره ...
از در اتاق که اومدم بیرون , ایران بانو منو دید ... چشمش گرد شده بود ... گفت : وای , لیلا ... چقدر قشنگ شدی ... بذار ببینمت , بچرخ ... ای خدا اصلا باورم نمی شه ... تو رو خدا همیشه همین طور لباس بپوش ...
توجه بقیه هم به من جلب شده بود و من می ترسیدم خانجان خبردار بشه ...
هر کس یک چیزی می گفت ...
گروه نوازنده ای که آورده بودن داشتن سازهاشو کوک می کردن و صدای بلندگو که به شدت خش خش می کرد و یکی مدام می گفت : یک , دو , سه ... امتحان می کنیم ...
بلند شده بود ...
چراغ های فراوانی که سر تا سر حیاط و اتاق ها و جلوی در کشیده شده بود , روشن شد و مهمون ها دسته دسته اومدن ... زرق و برق اونا چشم رو خیره می کرد ...
خاله و خان زاده جلوی در ازشون استقبال می کردن و من از توی ایوون منتظر هاشم و انیس خانم بودم ...
خانم های چادری برای اینکه معذب نباشن اگر دلشون می خواست به بالا راهنمایی می شدن و من اونا رو می برم به سرسرا و اونجا پذیرایی می شدن ...
ملیزمان خیلی دیر از سلمونی اومد ... اونم وقتی منو دید جا خورد و می گفت که : اول تو رو نشناختم ...
و من امیدوار بودم که روی انیس خانم هم همین تاثیر رو بذارم ...
با ملیزمان رفتیم و جایی که مشرف به گروه نوازنده ها بود , نشستیم ...
من چشمم به در بود تا هاشم بیاد که بالاخره انیس خانم با دو تا دختر و دامادهاش و پشت سرشون هاشم , وارد حیاط شدن ...
شاید دو کیلو طلا و جواهر به خودشون وصل کرده بودن ...
ملیزمان دستم رو گرفت و با اشتیاق پرسید : هاشم اینه ؟
گفتم : آره ...
گفت : دیوونه , قدش برای تو کوتاهه ...
گفتم : وا ؟؟ به من چه ؟ ...
گفت : امشب تو رو ببینه دیگه ولت نمی کنه ...
گفتم : انیس خانم نمی خواد زن بیوه برای پسرش بگیره ...
بیشتر کسانی که تو عروسی بودن , انیس خانم رو می شناختن ... جلوی پاش بلند شدن و اونم با همون گردن راست و غرور مخصوص به خودش سلام و احوال پرسی می کرد و بالاخره یکم اونطرف تر از ما نشستن ...
اما منو ندیدن ...
خاله با دست به من اشاره کرد که : بیا ...
فورا در حالی که بازم دست و پام می لرزید , از جام بلند شدم و رفتم به طرف خاله گفت : بیا اینجا مهمون ها رو راهنمایی کن , پیش من بمون ...
گفتم : چشم ... ولی برگشتم و به جایی که هاشم نشسته بود , نگاه کردم ...
حدسم درست بود ... نه تنها هاشم بلکه انیس خانم و دخترا و دامادهاش و هاشم داشتن منو نگاه می کردن ...
شایدم منظور خاله همین بود ...
دیگه مجبور بودم برم جلو و سلام کنم ...
هاشم و دامادهای انیس خانم از جاشون بلند شدن ولی خودش همین طور که نشسته بود , دستشو دراز کرد و با من دست داد و منو معرفی کرد : ایشون لیلا , سرپرست پرورشگاه ...
از حرفش بوی تحقیر میومد ...
هاشم فورا خودشو جلو انداخت و گفت : دخترِ خواهرِ خانمِ جواد خان هستن ...
ایشونم خواهر بزرگم , آذر بانو و خواهر دیگه ام , آرام دخت ...
و ایشون آقای علیِ خان سلطان ...
و ایشون حمیدرضا گلستانه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
به حق خوبی و بزرگیت
به حق انصاف و حقانیتت
به حق مهربانی و عشقت
بهترین ها را در این شب زیبا
برای همه دوستان و عزیرانم♥️
مقدر بفرما … آمین🤲🏻.
شبتون بخیر🌙✨
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷