فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
به حق خوبی و بزرگیت
به حق انصاف و حقانیتت
به حق مهربانی و عشقت
بهترین ها را در این شب زیبا
برای همه دوستان و عزیرانم♥️
مقدر بفرما … آمین🤲🏻.
شبتون بخیر🌙✨
@hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
چه زيباست صبح،
وقتی روی لبهايمان
ذكر مهربانی به شكوفه مینشيند
❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود
🏳خدايا...
روزمان را سرشار از آرامش
عشق و محبت کن🌸
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
اے يوسف زهرا، سفرت كے بہ سر آيد
بادست تو كے، نخل عدالت بہ سرآيد
از پيك صبا، كے شنوم آمدنت را
كے بانگ اناالمهديت ازكعبہ برآيد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیچهارم
✨﷽✨
در حالی که حسابی دست و پامو گم کرده بودم ولی باید مراقب می شدم که اونا متوجه نشن , گفتم : خوشوقتم , خیلی خوش اومدین ... مزین فرمودین ...
و فورا از اونجا دور شدم و خودم رو رسوندم به خاله ...
دیگه داشتم از هیجان غش می کردم ... انگار من واقعا هاشم رو دوست داشتم که تن به کارایی که بهش اعتقاد نداشتم , می زدم ...
خصلت من این طوری نبود ... ساده بودم و بی ریا ... به خاطر فکر کسی خودمو عوض نمی کردم و حالا باید به مصلحت روزگار , تن به این کارم می دادم ...
با صدای آهنگ مبارک باد , عروس و داماد از پله ها پایین اومدن ...
ایران بانو و عروس خاله پشت سرشون بودن و یکی داشت اسپند دود می کرد ...
لیتا خیلی خوشحال به نظر میومد ... بلند بلند می خندید و از کلمه هایی که یاد گرفته بود , مدام استفاده می کرد ...
مرسی ... خوش اومدین ... خوشبختم ...
سلام از من به شما ...
و هر بار اینو می گفت , آدم خنده ش می گرفت ...
من رفتم جلو تا تبریک بگم ...
هرمز گفت : مرسی ... ای وای لیلا , تویی ؟ چقدر زیبا شدی ... آه , باورکردنی نیست ...
لیتا فورا دست هرمز رو گرفت و گفت : بیا بریم ...
و چند تا جمله هم به انگلیسی گفت و هرمز رو با خودش برد ...
من که جرات نمی کردم برم تو ساختمون , دوباره برگشتم پیش ملیزمان و شوهرش نشستم ...
اما چیزی که برام عجیب بود اینکه انیس خانم مرتب به من نگاه می کرد و من مدام سنگینی نگاهش رو حس می کردم ...
مونده بودم چیکار کنم که عفت خانم و شوهرش اومدن و به دادم رسیدن ...
زودتر از همه من اونا رو دیدم ... رفتم به استقبالشون و با هم دست دادیم و روبوسی کردیم ...
نگاهی به من کرد و همین طور که دستم تو دستش بود , گفت : چقدر قشنگ شدی لیلا ... پس تو زیر پوستت یک چیز دیگه ای که دل پسر ما رو بردی ...
گفتم : وای نگین عفت خانم , اگر انیس خانم بشنوه غوغا می شه ...
گفت : نگران نباش ... از صبح تا شب هاشم داره تو گوشش می خونه , دیگه نمی تونه انکارت کنه ...
جهانگیر , ایشون لیلا هستن ... همون خانمی که شاگرد منه و بهت گفتم خیلی با استعداد و باهوشه ...
جهانگیر خان خیلی مودبانه گفت : خوشحال شدم از زیارتتون ... تعریف شما رو زیاد شنیدم , این روزا مرتب حرف شماست ... لیلا خانم جنجالی ؟ ... درست میگم ؟
از روی ادب خندیدم و گفتم : نمی دونم , ولی کاری نکردم که جنجال به پا کنم ... من دارم زندگی خودمو می کنم ...
گفت : البته محض مزاح گفتم , حتما همینطوره ...
از حرفای اونا خیلی چیزا دستگیرم شد ... اینکه هاشم با تمام قوا داره سعی می کنه انیس خانم رو راضی کنه و اینکه تونسته نظر بقیه رو جلب کنه و این مهر اونو بیشتر به دلم انداخت ...
تعارف کردم و اونا رو بردم پیش انیس خانم و هاشم و با سرعت از اونجا دور شدم ...
تا موقع شام شد و من دیگه سرگرم کار شده بودم ...
دو تا میز بزرگ ؛ هر کدوم نزدیک بیست متر تو حیاط بود و دو تا کوچیک تر تو سرسرا که از قبل آماده شده بودن برای شام و فقط باید غذاها رو می چیدن ...
هوا سرد شده بود و باید با سرعت این کارو می کردیم ...
همینطور که من دوندگی می کردم , صدای هاشم رو شنیدم که گفت : بانو جان کمک نمی خوای ؟
برگشتم دیدم پشت سرمه ...
یواش گفتم : از اینجا برو ... تو رو خدا آبرومو نبر ... برو دیگه ...
خنده ی شیطنت آمیزی کرد و رفت
بعد از شام , دیگه هوای سرد قابل تحمل نبود ...
مهمون ها یا خداحافظی می کردن یا می رفتن تو اتاق و سرسرا ...
طوری که به جز عده ای از مردا که سرگرم گفتگو در مورد اوضاع مملکت و بحث سیاسی بودن , کسی تو حیاط نموند ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
قسمت های جامانده از رمان که تازه به دستمان رسید🙈⤵️
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیپنجم
✨﷽✨
انیس خانم می خواست بره ولی به اصرار خاله , اون و خانواده اش هم رفتن بالا تو ساختمون ...
و من که خیلی وقت بود داشتم از سرما می لرزیدم و از ترس خانجان تو حیاط مونده بودم هم مجبور شدم برم ...
تا وارد شدم , هرمز با صدای بلند گفت : کجایی تو لیلا ؟ پس قولت چی شد ؟ الان وقتشه , زود باش برامون ویولن بزن ...
گفتم : نه تورو خدا , بذار بعدا می زنم ولی الان نه ...
گفت : نمی شه , زود باش الان ...
خاله گفت : برو سازت رو بیار , باید بزنی ...
دیدم خانجانم نیست و همه دارن اصرار می کنن ... ولی راستش خودمم دلم می خواست بزنم چون از قبل آماده شده بودم ...
رفتم تو اتاق و در حالی که از شدت استرس دلشوره گرفته بودم , هر دو ویولن رو برداشتم و بردم جلوی عفت خانم و گفتم : اگر با من می زنین , منم می زنم ...
خندید و گفت : با کمال میل ... تو دو تا ویولن داری ؟ خودتم خریدی ؟
گفتم : نه این یکی رو خاله و پسر خاله ام بهم هدیه دادن ...
کنار هم ایستادیم ...
هر دو ساز رو عفت خانم کوک کرد و گفت : گل های شماره ی نه رو یادته ؟ بزنیم ؟ ...
گفتم : بزنیم ...
و بعد هر دو با هم بدون اینکه از قبل تمرین کرده باشیم , شروع کردیم به زدن ...
چه لذتی به من داد ... انگار از این دنیا دور می شدم ...
چشمم بسته بود و غرق در شادی بودم ...
شادی لحظه ای که آرزو داشتم من ساز بزنم و کسانی باشن که نه با نفرت , بلکه از روی محبت به من نگاه کنن ...
من به این معتقد بودم که موسیقی تو ذات طبیعت و زندگی ست ...
چه کسی زمزمه آب رو می شنوه و انکار می کنه که موسیقی نیست ؟ ...
لالایی مادری رو که کودکش رو می خوابونه می شنوه و انکار می کنه ؟ ...
چه کسی صدای خروسی رو که صبح آواز سر می ده و صدای بلبلی رو که روی درخت چهچهه می زنه می شنوه و موسیقی طبیعت رو انکار می کنه ؟ ...
و چه کسی هست که برخورد باد رو به خوشه های گندم که اونا رو به رقص در آورده ندیده باشه و از این رقص قشنگ , صدای موسیقی طبیعت رو نشنیده باشه ؟ ...
و من در حالی که بین خوشه ها چرخ می زدم , آرشه رو روی سیم های ویولن می کشیدم ...
دیگه من تو اون عروسی نبودم ...
وقتی اون قطعه تموم شد و همه داشتن دست می زدن , بلافاصله نتی رو که آماده کرده بودم نواختم ...
در یک آن همه ساکت شدن و به جز صدای ویولن من , کوچکترین صدایی نبود ...
این بار دست هام تو دست هاشم بود ... غرق در رویای عشقی که شاید برای من دست نیافتنی بود و این غم که ته دلم تلمبار شده بود , تو صدای سازم اثر کرد و سوز دلم رو آشکار...
و نواختم و نواختم ...
چند قطره ای اشک از گوشه ی چشمم بی اختیار فرو ریخت و وقتی تموم شد دیدم که اغلب نَمه اشکی به چشم دارن و این معجزه ی همدلی در یک آهنگ زیباست ...
صدای دست ها و تشویق و تحسین , انگار همون چیزی بود که من می خواستم ...
انگار ذاتم این بود , تایید دیگران برای من ...
هرمز از خوشحالی دست می زد و سرشو تکون می داد و می گفت : بی نظیر بود ...
در میون اون تشویق ها , چشمم افتاد به هاشم ...
گوشه ای به دیوار تکیه داده بود و یک دستش روی صورتش بود و با اشتیاق و محبت نگاه می کرد ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
دوست داشتن آدما از توجهشون پیداست
بیخودی دنبال کلمات نباشید
#فاطمیه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
اونی که لیاقت مارو نداره خب نداره دیگه
غصه کم سعادتیه مردم رو هم ما بخوریم؟
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
به بعضیام باید گفت
عزیزم اونی که شما سنگشو به سینه میزنی
ما خیلی وقته تو حموم به پامون میزنیم
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
به جای انگلیسی و آلمانی و فرانسه، برید زبون آدم زبون نفهم یاد بگیرید
درسته سختتره، ولی این روزا کاربردیتره
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
وقتی به عقب برمیگردی
متوجه میشی که جای بعضیا الان
نه تنها تو زندگیت خالی نیست
که همون موقع هم زیادی بوده
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
صدات اکو داره انگاری ته چاهی
دیگه واسه ما نگیر فاز پادشاهی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
اونی که همه چیشو به من مدیونه
الان واسه داشتههاش از یکی دیگه ممنونه
واسه همینه که دیگه واسم عشق و عاشقی ممنوعه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
ارتفاع چشمم خیلی زیاده
آدمایی که ازش افتادن
دیگه هیچوقت دیده نشدن
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹