فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمانی که به دنبال آرامش درونی می گردیم ،باید خودمان را در لحظه حاضر ببینیم،
باور داشته باشیم که همه چیز در جای خودش هست...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم 💚
هرچه کردم بنویسم ز تو مدح وسخنی
یا بگویم ز مقام تو که یابن الحسنی
این قلم یار نبود و فقط این جمله نوشت:
پسر حیـــدر کرار، تو ارباب منی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستچهارم
✨﷽✨
انیس خانم آه جانسوزی کشید ... پیدا بود که کاملا مردد شده و نمی دونه چه تصمیمی بگیره ...
و من اینو نمی خواستم ...
گفت : من که منظور بدی ندارم ... خودشم می دونه , اون منو شناخته ...
اگر این کارو بکنم , حالا حالاها باید جوابگوی حرف مردم باشم ...
هاشم گفت : دیدی که اون شب عروسی همه از لیلا خوششون اومد ؟ ... هم آذر بانو هم آرام دخت موافق بودن , حالا چی شده این حرفا رو می زنی ؟
صدای رعد و برق بلند شد ... آسمون روشن می شد و می غرید ...
درست مثل دل من , آشوب زده و پریشون شده بود ...
از جام پریدم و گفتم : من باید برم , بچه ها می ترسن ... آمنه ...
حرفم رو قطع کردم ...
خدای من , هنوز نگران آمنه بودم ...
بعد ادامه دادم : همه شون از صدای رعد وحشت می کنن ...
کیفم رو برداشتم ...
گفتم : خداحافظ انیس خانم ... ببخشید مزاحم شدم , ان شالله دفعه ی آخره ...
گفت : برای چی ؟ حالا داشتیم حرف می زدیم ... چیزی هم نخوردی ...
با عجله راه افتادم ... به هیچی جز بچه ها فکر نمی کردم ...
در عین حال دلم می خواست هر چه زودتر از اونجا دور بشم ...
هاشم گفت : مرسی مادر , کار خودتو کردی ؟
سریع دوید ماشین رو روشن کرد و من سوار شدم ... می خواستم هر چه سریع تر برسم پرورشگاه ...
هنوز از در خونه بیرون نرفته بودیم که رگبار شدیدی باریدن گرفت و یکم بعد اونقدر تند شد که اصلا جلوی ماشین دیده نمی شد و برف پاک کن حریف اون نبود ...
هاشم پرسید : چرا ساکتی ؟ به چی فکر می کنی ؟ از دست مادرم ناراحتی ؟
گفتم : نه بابا ... بچه ها می ترسن , من باید اونجا باشم ... نمی خوام به چیز دیگه ای فکر کنم ...
اصلا در توانم نیست که با کسی مبارزه کنم ...
گفت : مگه نمی خواستی بری خونه ی خودتون ...
گفتم : تو رو خدا یکم تندتر برین , من می دونم الان بچه ها چه حالی دارن ...
پرسید : تو هم از رعد و برق می ترسی عزیزم ؟ ...
گفتم : قبلا چرا , ولی الان ... نمی دونم ... فکر نکنم , فقط به فکر بچه هام ...
گفت : بگو کی بیایم خواستگاری ؟ خودت تعیین کن و به من بگو ...
گفتم : آخه چرا می خوای منو به زور بگیری ؟ ... نمی فهمی انیس خانم دلش رضا نمی ده ؟ ... من نمی خوام این طوری زن کسی بشم , در ضمن پرورشگاه رو هم ول نمی کنم ...
خوب شرط مادرتون هم همینه دیگه , حداقل یکم صبر کنیم ... قبلا هم بهتون گفته بودم دارم اذیت می شم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستبیستپنجم
✨﷽✨
گفت : من صبر ندارم , به اندازه ی کافی صبر کردم ...
گفتم الان دیگه در این مورد چیزی نگو , من نگرانم دخترام ...
وقتی رسیدم دم در , پیاده شدم و فقط گفتم : مرسی , ممنونم ...
گفت : می خوای منم بیام ؟
گفتم نه بابا , شما برای چی ؟ ... خدانگهدار ...
و با سرعت دویدم به طرف ساختمون ... تا اونجا کاملا خیس شده بودم ...
حدسم درست بود ... بچه ها ترسیده بودن ...
گفتم : چیزی نیست , من اینجام ... حالا مثل اون دفعه برین تو اتاق بازی تا من بیام ...
فکرم آشفته بود و نمی دونستم این بار چطور سرشون رو گرم کنم ...
وقتی همه جمع شدن , به سودابه گفتم : زبیده رو هم صدا کن , اونم می ترسه ...
بعد رفتم ویولنم رو آوردم ... جلوی اونا ایستادم و گذاشتمش روی شونه ام ...
در حالی که لباسم خیس بود , ترجیح دادم اول اونا رو آروم کنم ...
و آرشه رو کشیدم روی سیم های ویولن و شروع کردم به زدن ...
همون آهنگی بود که برای هرمز آماده کرده بودم و برای هاشم زدم ...
و حالا برای چیزی که غصه اش گلومو فشار می داد و از یادم نمی رفت , دوباره می زدم ...
وقتی چشمم رو بستم , این بار دست آمنه و محبوبه و گلریز و یاسمن تو دستم بود و با هم چرخ می زدیم ...
احساس سبکی کردم , اونقدر که منو با خودشون بردن تو آسمون ...
چرخیدیم و چرخیدیم ...
سبک شده بودم و آروم ...
متوجه ی گذشت زمان نشدم ...
یادم رفت که انیس خانم با زبون بی زبونی بازم منو تحقیر کرد ...
اصلا برام مهم نبود در آینده چی منتظر منه ,فقط می زدم و می زدم ...
تا صدای رعد کم شد ...
چشمم رو باز کردم ... هاشم جلوی در ایستاده بود ... در حالی که کیف منو تو بغلش گرفته بود , تکیه بر دیوار به من خیره شده بود ...
یک مرتبه لبم رو گاز گرفتم و گفتم : شما اینجا چیکار می کنین ؟
کیف رو گرفت بالا و ابروهاشو تکون داد , یعنی به خاطر این برگشتم .
به بچه ها گفتم : فداتون بشم , حالا برین بخوابین ... من اینجام , نترسین ...
زبیده خانم گفت : آقا هاشم چیزی بیارم ؟ چایی میل دارین ؟ ...
گفتم : آقا هاشم دارن می رن , لازم نیست ...
رفتم جلو ... کیفم رو گرفتم و گفتم : چرا هر وقت من یک چیزی می زنم شما اینجا ظاهر می شین ؟
سری تکون داد و با خونسردی گفت : خواست خدا ... این یک نشونه اس , قبول نداری ؟
وقتی برمی گشتم , تنها چیزی که فکر نمی کردم این بود که به ساز زدن تو گوش کنم ...
گفتم : حالا تا برامون حرف در نیاوردن از اینجا برین ...
باز دستشو زد به پیشونیش و گفت : اطاعت بانوی من ...
و برگشت و رفت ...
نمی دونم چرا وقتی دور می شد , دلم براش سوخت ؟ ...
نمی دونستم با اون چیکار کنم ؟
انیس خانم این شرط رو گذاشته بود و خودشم می دونست که من پرورشگاه رو ول نمی کنم ...
اون شب من مجبور شدم همون جا بخوابم ...
وقتی چراغ ها رو خاموش کردم و رفتم تو رختخواب , باز به یاد حرفای انیس خانم افتادم ...
از اینکه دوباره گوشت قربونی بشم , بیزار بودم ... اونقدر بیزار که تصمیم گرفتم با وجود علاقه ای که به هاشم پیدا کرده بودم , تن به این کار ندم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
9.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام صبحتون بخیر🌺🌸
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹