فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همه چیز در زمستان یخ میزند
مگر اشتیاق خاطرهها و برخی آرزوها . . .
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💚
تا نیایی
گــره از کار بشر وا نشود😔
درد ما💔
جز به ظهور تو مداوا نشود😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@hedye110
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسیهشتم
✨﷽✨
خاله گفت : آبجی دلشو خون نکن , این حرفا چیه بهش می زنی ؟ ... خوب میشه , موهاشم در میاد ...
حسین و حسن هم بودن ولی من نمی تونستم چشمم رو باز نگه دارم ... قدرت سلام و احوالپرسی هم نداشتم ...
دوباره لرز کرده بودم و بدنم درد می کرد ...
صدای پرستار دوباره بلند شد که : از دست این مریض خسته شدیم , برین بیرون دیگه ... ای بابا , این میاد اون میره ...
دیگه کسی حق نداره بیاد تو این اتاق ...
اینجا ملاقاتی نداره , بفرمایید بیرون ...
بعد از یک هفته سخت و طاقت فرسا و روزهایی که مثل شب سیاه بودن , بالاخره کمی حالم بهتر شد و تونستم چشمم رو باز کنم ...
این بار کسی پیشم نبود ...
همه خواب بودن , مثل اینکه دیروقت بود ...
می خواستم بلند بشم و از تخت بیام پایین و بین اون مریض ها بچه های خودم رو پیدا کنم ...
دلم برای آمنه شور می زد و دلتنگش شده بودم ...
ولی نتونستم ...
خوشبحتانه یک پرستار اومد تو اتاق ...
فورا صداش کردم ... اومد جلو و گفت : مثل اینکه بهتری ؟ خدا رو شکر ... چی می خوای ؟
گفتم : می شه این سُرم رو از دستم در بیاری می خوام ببینم بچه هام اینجان یا نه ؟
گفت : بچه هات ؟ تو مگه چند تا بچه داری ؟
گفتم : من تو پرورشگاه کار می کنم ... شما خبر داری چند تاشون تو این اتاق هستن ؟
گفت : من دقیقا نمی دونم ...
گفتم کسی از اقوام من اینجا نیست ؟
گفت : چرا یک آقایی تو راهرو خوابیده , فکر کنم همراه تو باشه ...
دو تا خانم هم تا آخر شب اینجا بودن و رفتن , بعد این آقا اومد ...
در ضمن سُرمت رو هم نمی شه در بیارم , صبر کن برات می پرسم ...
یعنی ممکن بود هاشم پشت در باشه ؟
نه , فکر نمی کنم ... اون از ترس انیس خانم محال بود بتونه تا صبح تو بیمارستان بمونه ...
پس باید هرمز باشه که در این صورت هم حتما لیتا صداش در میاد و اونم دلش نمی خواد زنش رو تنها بذاره ...
به پرستار گفتم : پس میشه چند دقیقه صداشون کنین ؟
گفت : اون بیچاره تازه خوابش برده , بذار یکم بخوابه ... شوهرته ؟
گفتم : نه , من شوهر ندارم ... شاید پسرخاله ام باشه ... ببینم , کلاه داره ؟
گفت : آره , پس پسر خاله ات اونجاست ... بیشتر شب ها که تو حالت بد بود اینجا می موند ...
در حالی که از در می رفت بیرون , گفت : تو از جات بلند نشی ها , من برات از بچه های پرورشگاه سوال می کنم و بهت خبر م یدم ...
رفتم تو فکر ... من باید با هاشم چیکار کنم ؟
خدایا خودت کمکم کن ... چون می دونستم که انیس خانم محال ممکن بود اجازه بده پسرش بیاد سراغ من , چه برسه به اینکه بخواد زن بیوه برای پسرش بگیره ...
همین طور که فکر می کردم , خیلی زود خوابم برد ...
وقتی بیدار شدم احساس کردم دستم رو یکی گرفته و بدون اینکه چشم باز کنم دست خانجانم رو شناختم ...
با هیجان در حالی که هم زمان چشمم رو باز می کردم , گفتم : خانجان ...
گفت : درد و بلات به جونم بخوره , قربون اون خانجان گفتنت برم ...
و منو بغل کرد ...
مدت ها بود این آغوش رو فراموش کرده بودم ... شایدم می خواستم به یاد نیارم تا بیشتر عذاب نکشم ...
بی اختیار اشکم سرازیر شده بود ... خانجان هم که طبق معمول گریه می کرد ...
در میون حلقه ی اشکی که تو چشمم بود , هاشم رو دیدم ...
با یک لبخند به من نگاه می کرد ...
گفتم : وای ببخشید , شما هم اینجا بودین ؟
خانجان گفت : آره مادر , بنده ی خدا خیر ببینه ان شالله ... خیلی به ما رسید و حواسش به تو بود ... چقدر جوون مردم غصه خورد ... میگن با تو یک جا کار می کنن ...
پرسیدم : آقا هاشم از بچه ها خبر دارین ؟ حالشون خوبه ؟
گفت : بله , اونا هم مثل شما رو بهبودی هستن ...
خانجان گفت : خدا رو شکر .... هرمز میگه خطری تو رو تهدید نمی کنه ... چند روز دیگه می برمت چیذر و همون جا ازت مراقبت می کنم ...
دیگه هم نمی ذارم تو پرورشگاه کار کنی , آخه چیزی ازت باقی نمونده ...
خاله ات گفته با یک مدرسه حرف می زنه و تو رو معلم می کنه ...
گفتم : اینا رو ول کنین , به من بگین آمنه کجاست ؟ یاسمن , محبوبه اونا کجا خوابیدن ؟ می خوام برم ببینمشون ...
هاشم گفت : شما می دونی چند روزه اینجایی ؟ ...
گفتم : باید یک هفته ای باشه ...
گفت : بله , هشت روزه ... زیر سرم بودین , باید از امروز تقویت بشین ... خاله قراره براتون سوپ بیاره ...
الان که ضعیف هستین , بهتر که شدین همین اتاق بغلی خوابیدن ، خودم می برمتون ... شاید با هم مرخص شدین ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستسینهم
✨﷽✨
شما هم سعی کنین زودتر خوب بشین و دوباره ویولن بزنین ...
خانجان رنگ از روش پرید و گفت : خاک عالم تو سرم , تو ساز می زنی ؟ ... برای مرد نامحرم ؟
میگن هر کس این کارو بکنه تو اون دنیا دسته اشو روی آتیش جهنم می گیرن و تا قیام قیامت می سوزونن ... مادر توبه کن , دیگه دست نزن ...
گفتم : باشه خانجان , بعدا حرف می زنیم ...
آقا هاشم من دیگه حالم بهتره , پس تو رو خدا دیگه برین خونه تون ... من اینطوری معذب می شم ...
با یک لبخند گفت : چشم , الان خیالم راحت شده ...
بعد خاله و هرمز اومدن و من نفهمیدم هاشم بدون خداحافظی کجا رفت ...
یک هفته بعد از بیمارستان مرخص شدم ... اونقدر لاغر بودم که پوستی روی استخوان داشتم , شکل اسکلت ...
لباس به تنم زار می زد ... نه مویی داشتم نه شکلی ...
و هیچ شباهتی به لیلای سابق نداشتم ...
تیفوس از من شکل دیگه ای ساخته بود ...
تو این مدت هر بار سراغ بچه ها و یاسمن رو می گرفتم , می گفتن یکی یکی مرخص شدن ... و به من خبر درستی نمی دادن ...
خانجان اصرار داشت منو با خودش ببره چیذر , و خاله تا شنید با اعتراض گفت : ول کن خواهر ... تو خونه ی خودش راحت تره , بی جا و مکان که نیست ...
این حرف رو چنان زد که اون دیگه نتونست حرفی بزنه و خوب منم ترجیح می دادم خونه ی خودم باشم ...
دیگه دلم برای دیدن آمنه و بچه ها پر می زد ... مجسم می کردم روزی رو که دوباره برگردم پرورشگاه ...
و این برای من شده بود یک آرزو ...
وقتی وارد خونه شدم , خاله یک گوسفند قربونی کرد ...
با دود اسپند به اتاقم رفتم ...
هرمز و خاله برام یک ویولن خریده بودن که خانجانم داشت پس میفتاد ...
مرتب منو نصیحت می کرد که : دست بهش نمی زنی وگرنه ازت نمی گذرم ...
بازم خاله به دادم رسید و گفت : تو رو خدا خواهر ولش کن , بچه مریضه ... حالا کی از اون دنیا برای تو خبر آورده که این حرفا رو می زنی ؟
دست بردار ... اون دنیا اگر دست کسی رو بسوزونن ,باید دست کسانی رو که مال مردم رو می خورن ...
دست کسانی رو که به نام دین خدا هر کاری دلشون می خواد می کنن و به فقرا اهمیتی نمی دن و غم و درد آدم ها براشون فرقی نمی کنه و فقط به فقط به فکر خودشون هستن ...
و حتی اگر کار بدی هم نمی کنن , برای اینکه بازم به فکر خودشون هستن رو سوزند ...
خواهر تو رو خدا یکم فکر کن ... این بچه با ویولن زدن چه کسی رو آزار می ده ؟ واقعا چه کسی به جهنمی که تو میگی می ره ؟
لیلا رو به حال خودش بذار ... این قدر این حرفا رو تو گوشش نخون ...
خانجان اوقاتش تلخ شد ولی با اینکه به شدت ناراضی بود , دیگه حرفی نزد و همین طور چپ چپ به اون ویولن نگاه می کرد ...
حالا همه تو اتاق من جمع شده بودن ... لیتا هم اومده بود ...
خجالت می کشیدم چون خیلی زشت شده بودم ....
طرفای غروب , اتفاق عجیبی افتاد ... یک مرتبه منظر اومد و گفت : لیلا خانم می تونی تا پذیرایی بیای ؟
مهمون اومده عیادت شما ...
پرسیدم : کیه ؟
گفت : انیس الدله و پسرشون ...
از جام پریدم ... باورم نمی شد ...
خانجان فورا منو آماده کرد ... هنوز قدرت زیادی تو بدنم نبود و احتیاج به کمک داشتم ...
وقتی وارد اتاق شدم , هاشم تمام قد ایستاد ولی انیس خانم همینطور که نشسته بود سری با افسوس تکون داد و گفت : ای وای عزیزم , چقدر خراب شدی ...
خاله گفت : دوباره میاد سر جاش ... خدا رو شکر که حالش خوبه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
mehdi_ahmadvand_dorooghe 128.mp3
4.36M
🌷مهدی احمدوند
✔️ دروغه
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
Farzad Farzin And Ilyas Yalcintas - Mask (128).mp3
3.77M
🌷فرزاد فرزین
✔️یاد توام
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
بارها میوهی ممنوعه تعارف شد و من
یادِ چشمانِ تو وُ سیبِ لبت افتادم🍎
مطمعن باش تو "حوایی" و من آدمِ تو
"من از آن روز که در بند توام آزادم"🫂
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
خدایا✨
اگر لب هایم
نمیدانند چه بگویند
تو به حرف دلم گوش کن
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
✍ سہ چیز رو
به قلبتون سنجاق کنید 🖇♥️
🍁 امید، کہ همہ چیز رو زنده میکنہ
🍁 عشق، کہ همہ چیز رو زیــبا میکـنہ
🍁 ایمان، کہ همہ چیز رو ممکن میکنہ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
✨ اے خیالت
✨ همـــــــدمِ
✨ تنهایی ام!
🌹چشمِ نازت،
ساغرِ مینایی ام🌹
اے فروزان اخترِ تابانِ عشق
روشنـایی بر شبِ قلیایی ام!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
حافظ مَکُن اندیشه
کـه آن یوسـف مَه رو ؛
باز آید و از کلبه احزان
به در آیی ...🕯 🍂
#حضرت_حافظ
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ همه چیز به وقت خودش، به شکل درست اتفاق خواهد افتاد...
تو فقط صبور باش...👌
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. خطاب به تمام نمکنشناس های زندگیمون..
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐پروردگارا دستانم بسوی توست
⭐️نگاهم به مهربانی و کرم توست
⭐با تو غیر ممکنها ممکن میشود
⭐️نا ممکنهای زندگیام را ممکن بفرما
⭐که باخدای بیهمتایی چون تو
⭐️معجزه زندگی جان میگیرد
🌙شبتون قشنگ عزیزان مثبت
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
آغاز سخن یاد خدا باید کرد
خود را به امید او رها باید کرد
ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن تو را صدا باید کرد
الهی به امید تو💚
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم💚
دوش در وقت سحر شمع دل افروخته ام
نرگس مست تو را دیده ام و سوخته ام
به تمنای وصال تو ز سر تا به قدم
چشم گردیده به راه قدمت دوخته ام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلم
✨﷽✨
گفتم : مرسی که اومدین , زحمت کشیدین ... راضی نبودم ...
در کمال تعجب همون ویولنی رو که هاشم خریده بود رو از پشت صندلیش در آورد و گذاشت روی میز و گفت : ببخش لیلا جون , می خواستم یک چیزی برات بخرم ... دیدم تو ویولن می زنی , گفتم این از همه بهتره ...
دیروز وقتی فهمیدم مرخص شدی رفتم برات خریدم ... شاید باور نکنی یک مرتبه به فکرم رسید ...
آخه عفت خانم می گفت خیلی قشنگ می زنی ...
حالا بگو ببینم حالشو داری ثابت کنی و یکم برامون بزنی ببینم چند مرده حلاجی ؟
گفتم : دستتون درد نکنه , منو شرمنده کردین ... اگر اجازه بدین بعدا این کارو می کنم ولی الان توانشو ندارم ...
در مورد اینکه خاله برام خریده هیچکدوم حرفی نزدیم ...
خیلی زود اونا رفتن , در حالی که من برق خوشحالی رو تو چشم هاشم دیدم ...
ولی نفهمیدم دقیقا این برق برای چی بود ... لبخند از روی لبش دور نمی شد ... برخلاف همیشه هم زیاد حرف نزد ...
حالا دو تا ویولون داشتم و از ترس خانجان جرات نمی کردم بهش دست بزنم ... ولی بی اندازه دلم می خواست ...
خانجان پیش من موند و ازم پرستاری می کرد ...
اما هر چی از بچه ها می پرسیدم , بازم کسی جواب درست و حسابی به من نمی داد ...
روز ها سرم با ملیزمان گرم بود ... دائم پیش من بود و با هم درددل می کردیم ...
و هرمز و لیتا هم گاهی به اتاقم میومدن و دور هم می نشستیم ...
نمی فهمیدم چرا هر بار که به من می رسید , یاد خاطرات گذشته ای که با من داشت میفتاد و با آب و تاب تعریف می کرد و بعد هم به انگلیسی به لیتا می گفت ...
پونزده روز گذشت و من اصرار داشتم برم پرورشگاه ...
نزدیک امتحانات شهریور بود و هنوز بچه ها آماده نبودن ... پس با وجود مخالفت های همه , مخصوصا هرمز , یک روز صبح که احساس می کردم حالم بهتره , آماده شدم و قبل از اینکه خاله متوجه بشه راه افتادم و خودمو رسوندم به پرورشگاه ...
فقط به امید دیدن بچه ها مخصوصا آمنه ... می دونستم که اونم دلش برای من تنگ شده و حتما هم بی تابی می کنه ...
از در حیاط که رفتم تو , چند تا از دخترا منو دیدن ... سر و صدا راه افتاد که لیلا جون اومده ...
یکی یکی اونا رو بغل کردم و بوسیدم ... بلند گفتم : آخیش خدا جون , دوباره برگشتم اینجا ...
از سودابه پرسیدم : آمنه کو ؟ کجاست ؟
گفت : آخ ... چیزه , خوابه ...
اونقدر از برگشتنم خوشحال بودم که متوجه یه چیزی نشدم ...
زبیده هم از برگشتن من واقعا راضی بود چون نمی تونست اونجا رو مثل من اداره کنه ...
اما من اوضاع رو آشفته دیدم ... دوباره همه چیز کثیف و نامرتب شده بود ...
و اون ترسی که در ابتدای اومدنم به پرورشگاه تو نگاه بچه ها دیده بودم , دوباره به صورتشون برگشته بود ...
با وجود اینکه هنوز قدرت قبل رو نداشتم , یکم اوضاع رو تو دستم گرفتم و رفتم به دخترا سر بزنم ...
وارد خوابگاه اونا که شدم , احساس کردم سودابه و زبیده دستپاچه شدن ...
شک کردم ...
نگاهی به بچه ها انداختم و پرسیدم : سودابه , یاسمن کجاست ؟ ندیدمش ...
زبیده اومد جلو و دست منو گرفت و گفت : یک دقیقه بیا دفتر , کارِت دارم ...
هراسون شدم ...
تند تند به همه جا نگاه می کردم ...
ای خدای مهربون , آمنه نبود ...
محبوبه نبود ...
گلریز نبود ...
و یاسمن نبود ...
داد زدم : بهم بگین چی شده ؟ ... دستم رو ول کن , حرف بزن ...
سودابه , تو رو خدا بچه ها چی شدن ؟ ...
بچه های من ... عزیزانم کجان ؟
زبیده و سودابه گریه می کردن و من فهمیدم چه فاجعه ای برای ما اتفاق افتاده ...
واقعا نمی تونستم این درد رو تحمل کنم ... دیگه از توان من خارج شده بود ...
آمنه دختر کوچکی که فقط تمام آرزوش داشتن یک مادر بود و به اولین کسی که بهش محبت کرد , گفت مادر ... و برای محبت دیدن تلاش می کرد ولی قبل از اینکه طعم زندگی رو بچشه از این دنیا رفت ...
و محبوبه و گلریز که آرزوی پوشیدن یک لباس قرمز رو داشتن و برای این دلخوشی کوچیک همدیگر رو زده بودن و با این حسرت بی ارزش , به گور سرد و سیاه سپرده شده بودن ...
و یاسمن که از شیرخوار گاه به اینجا آورده شده بود و اونقدر تو زندگی زجر کشیده بود که حتی جرات گفتن درد دلش رو به کسی نداشت ... نه شکایتی داشت و نه از چیزی خوشحال می شد ... بچه ای که همیشه مثل یک سایه کنار ما بود ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_دویستچهلیکم
✨﷽✨
انسانی با گذشته ای تاریک و آینده ای تاریک تر از این دنیای بی رحم ما رفته بود ...
خدایا ... خدایا من نمی فهمم ... به من بگو ... این بچه ها برای چی اومدن و چرا این طور از این دنیا رفتن ؟ ...
چه رازی در بین این آمدن و رفتن وجود داره ؟ به من بگو ...
پشتم خم شده بود و دردی شدید تو دل و کمرم پیچیده بود فقط فریاد می زدم و از خودم بیخود شده بودم ...
سودابه و زبیده منو با خودشون می بردن دفتر تا بچه ها که همه با هم گریه می کردن , آروم بشن ...
خاله و خانجان و هرمز داشتن سراسیمه از تو حیاط میومدن ...
اونا می دونستن که وقتی من بیام اینجا چه اتفاقی میفته و وقتی فهمیدن , دنبال من اومده بودن ...
فریاد زدم : خاله چرا به من نگفتی؟ ... تو می دونی چه دردی رو دارم تحمل می کنم ...
خاله کمکم کن دارم می میرم ... دیگه نمی تونم ... خاله نمی تونم ...
هرمز زیر بغلم رو گرفت و با خودشون برگردوندن خونه ...
عزای این بار من , سنگین تر از اونی بود که تصور می کردم ...
ولی یک حس غریبی منو وادار می کرد به زندگی بچسبم و اون ترس از این بود که مبادا برای بقیه دخترا هم اتفاقی بیفته ...
برای همین خیلی زود سر پا شدم تا بتونم از بقیه اونا مراقبت کنم ...
هنوز تیفوس توی شهر غوغا می کرد ... هر روز خبر قربانی شدن عده ی زیادی به گوش می رسید و من فکر می کردم اگر از پا بیفتم تاوانش رو این دخترا معصوم باید پس می دادن ...
چند روز بعد دوباره برگشتم به پرورشگاه , در حالی که آنی صورت آمنه از جلوی نظرم نمی رفت ...
و گاهی سودابه رو یاسمن صدا می کردم و منتظر جر و بحث دوباره ی گلریز و محبوبه بودم ...
با دردی که توی سینه داشتم به کارم ادامه دادم ...
یک هفته بیشتر به امتحان بچه ها نمونده بود ...
راستش توان این کارو دیگه در خودم نمی دیدم ... این بود که از سودابه و زهرا می خواستم با بچه ها کار کنن تا بتونن قبول بشن ...
یک روز صبح باز آقای مرادی جنس آورده بود ...
سودابه قبل از من با سرعت رفت و اونا رو تحویل گرفت و وقتی مرادی خواست بره اونو بدرقه کرد ... وقتی به صورتش نگاه کردم و تغییر حالت اونو دیدم ,دلم شور افتاد ...
نمی خواستم سودابه برای خودش خیالبافی کنه و اگر اون چیزی که اون می خواد نشه , روحش آزرده بشه ...
این بود که رفتم تو فکر ... باید کاری می کردم تا از نیت مرادی با خبر بشم ..
.نمی تونستم از خاله کمک بگیرم چون اون سخت در تدارک گرفتن یک عروسی برای هرمز بود که تو این مدت به خاطر من به عقب انداخته بود ...
تا روزی که بچه ها رو برای دادن امتحان بردم , مرادی هم همراه ما اومده بود ...
توی راهرو کنار هم نشستیم و منتظر بودم تا امتحان تموم بشه ...
سر حرف رو باز کردم و پرسیدم : ببخشید شما کسی رو پیدا کردین که بتونه برای پسرتون مادری کنه ؟
گفت : چی بگم لیلا خانم , این مصیبت ها که تازه پیش اومده مگه اجازه می ده ؟ ... نمی دونین آخه , شما مریض بودین و اون موقع ما خیلی گرفتاری داشتیم ...
تازه ما فکر می کردیم ممکنه هر آن شما رو هم از دستت بدیم ...
وقتی بچه ها از دنیا رفتن , غوغایی تو پرورشگاه به پا شد بود ... بچه ها رو نمی تونستیم آروم کنیم و شما رو می خواستن ...
من خیلی ناراحت بودم , دیگه حال و حوصله این حرفا رو نداشتم ...
گفتم : یک سوال ازتون می کنم , لطفا مثل یک خواهر به من جواب بدین ... می خوام بدونم شما به سودابه فکر کردین ؟
یکم استرس گرفت و پشت لبش خیس غرق شد ...
با پشت دستش اونا رو پاک کرد و مالید به شلوارش و گفت : راستش بد نیست , فکر کنم دختر خوبیه ... ولی مادرم رضا نمی شه ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻