eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهم لا تکلنی الی نفسی طرفة عین ابدا خدایا مرا به اندازه یک چشم بر هم زدن به خویشتن وا مگذار...   |💛🌝 ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
موقع تولدت خدا گفت: .....!                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
•❬🍏🌿❭•⇣ • • من‌ بالای آسمان‌ این‌ شهر خدایی دیده‌ام که هر‌ناممکنی را‌ممکن‌ میسازد فقط‌ کافیست‌ زمانش‌ برسد...                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
پروفتون:)))))                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
  |🖤🌗 ♥️¦⇠ 🍃اَللّٰھُم‌؏َـجَل‌َلَوِلیِّڪ‌َالفَࢪَجِ                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
به دل خسته بگویید خداوندی هست                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا🌻🍃 سرآغازصبحمان را با یاد و نام و امید تو میگشاییم🌻🍃 پنجره های قلبمان را عاشقانه بسویت بازمیکنیم تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃 الهی به امید تو 💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تو را آزرده‌ام اما همیشہ دوستٺ دارم نیاید لحظہ‌اے ڪه از خیالٺ دسٺ بردارم بہ تاوان گناه من همیشہ اشڪ مےبارد بہ چشمٺ معذرٺ خواهے بسیارے بدهڪارم @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 وقتی می نشینم او نواختن را از سر می گیرد. نگاه می کنم به انگشتانش که چطور سیم ھای ویلن را نوازش می کنند. انگار سیم ھا موھای معشوقش باشد. لیز می خورد پایین و بعد بالا. خیلی نرم. چشم می بندم. زنی با چھره ای محو ولی پوستی مرمرین با موھای بلوند پریشان و لباسی کوتاه و سرخ از میان سیم ھای ساز با نوک پا بیرون می پرد. شروع میکند به رقصیدن. نرم و سبک با گام ھای کوچک می پرد. یک گام دیگر. یک گام دیگر. با دستانی بالای سرش. موھایش در ھوا پخش می شوند. بدن نرمش پیچ و تاب می خورد. دور خودش می چرخد و گامی دیگر بر می دارد. روی انگشتان پایش بلند میشود و دستانش را تا آخر به طرف بالا می کشد. دور من و مرد جوان می چرخد. صدای موسیقی اوج می گیرد و زن رقصنده از خود بی خود می شود و می چرخد و می چرخد و من مست می شوم. یک دور. دو دور. با پای راستش گامی بزرگ بر میدارد و بر می گردد میان سیم ھای ساز مرد و صدای موسیقی قطع می شود. صدا که قطع می شود من ھم از خلسه بیرون می آیم. با دھانی باز به او نگاه می کنم که ویلن و آرشه را روی زمین می گذارد. حالم گرفته می شود ولی چیزی نمی گویم. مردجوان دست میان موھای بلندش می کشد. -از بچه ھای ھنری؟!. تعجب می کنم. -نه. با سر به ظاھرم اشاره می کند. -معماری، تئاتر، موسیقی، ھیچی؟ باز می گویم: نه. چشم ھایش را باریک می کند و مرا ورانداز. -ولی ظاھرت خیلی ھنریه. مخصوصا دستبند ھای چوبی و رنگیت. نگاه می کنم به دستبندھای خردلی و آبی و سیاھم. -من ھیچ وقت با ھنر سروکار نداشتم. با ھیچ ھنری. چیزی یادم می آید. لبخند می زنم. -تنھا ھنرم نوشتن انشاھای خوب زمان دبیرستان بود. کمی به جلو خم می شود و من بیشتر در صندلی فرو می روم. دستش را طرفم می گیرد و می گوید: -یه نگاه به خودت بنداز. ھارمونی بین رنگھا. شعری که با خط نستعلیق روی مانتوت نوشته شده. موی بافته شده. قلب روی موھات. به صندلی اش تکیه می دھد و زل می زند در چشمان منتظرم. -دختر ھنر تو ذاتته. یکه می خورم. من و ھنر!. خنده دار ترین چیزی است که تا به حال شنیده ام. من ھمیشه دنباله رو مامان و بابا بودم. آنھا زبان تدریس می کردند و من ھم پا جای پای آنھا گذاشتم. می فھمد گیجم کرده. -روزی ده ھا نفر صدای ساز منو از این پنجره می شنون ولی ندیدم کسی به خاطرش بیاد تو. پس یه چیزی تو وجود تو با بقیه فرق داره. حرف ھای تازه در مورد خودم می شنوم. حرف ھای غریب. پاک گیج شده ام. -نمی دونم. ھیچ وقت به خودم این جوری نگاه نکردم. نگاه من روی سازش می افتد. قھوه ای مات است. پای راستش را صاف می کند و از جیبش سیگاری بیرون می کشد. با فندکی آن را می گیراند. پک عمیقی می زند. نگاھش روی تک پنجره اتاق می رود. ھمان پنجره کوچک که ارتفاعش از زمین زیاد است. مثل ھمه پنجره ھا نیست. کمی عجیب است. انگار روی حرفش با ھمه مردم است. یک لبخند کمرنگ تلخ روی لبھایش می نشیند. چھره اش مایوس به نظر می رسد. شاید ھم خسته. -مشکل خیلی ھامون اینه که از زاویه دید درست به خودمون نگاه نمی کنیم. واسه پول واسه دل خانواده ھامون خودمونو فراموش می کنیم. ذھن مرا می خواند؟ یعنی راست می گوید؟. خودم را ھنوز نشناخته ام؟!. ترسی به جانم می افتد. به ویلن اشاره می کنم. -کھنه است. چھره اش باز می شود. گوشه لبش بالا می رود و به پایین پایش نگاه می کند. -بھتره بگی قدیمیه. یار غار منه این پیر پسر. دل که می کند از یارش چشم می دوزد به من که نگاھش می کنم. حس خاصی دارم اینجا. -به ھم معرفی نشدیم. لبخند می زنم. -اسم من... کف دستش را جلوی صورتم می گیرد. -نه!. صبر کن حدس بزنم. مشتاق می شوم تا بدانم حدسش چیست. شعر روی مانتو را نظری می اندازد. پک دیگری به سیگارش می زند و می گوید: -لیلا!. با ھمان لبخند سرم را به طرف بالا تکان می دھم. -لیلی. دستش را به طرفم دراز می کند. -فرھاد. به دستش نگاه می کنم. مامان ھمیشه اخطار می دھد که کارھای خارج از عرف انجام ندھم که وجھه اجتماعی اش زیر سوال و تیغ نرود. لبخند شرمنده ای می زنم. دستش را داخل موھایش می برد و سرش را می خاراند که مرا به خنده می اندازد. با صدای آرام خنده من او ھم لبخندش جان می گیرد. به اسم ھایمان فکر می کنم. لیلی و فرھاد. نه من شیرین اویم نه او مجنون من. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 ♻️ 🌿﷽🌿 از جایش بلند می شود و به طرف در می رود. -چیزی می خوری؟ چای؟ ھات چاکلت؟ نسکافه؟ امروز منشیم نیومده. مریض شده. چیزی میخوری درست کنم. از جایم بلند می شوم. -ممنون. باید برم. می رود داخل آبدارخانه. نسکافه ای را داخل لیوان خالی می کند. -من اھل تعارف نیستم. میخوای برات درست کنم. چند دقیقه تا اومدن ھنرجوم وقت دارم. کنار چھارچوب می ایستم. -منم تعارف نمی کنم. فقط اسم آھنگی که می زدید چیه؟! نگاھش روی من می نشیند. آرام می گوید: -جامه دران. اسم را زیر لب تکرار می کنم. با تشکری به سمت در خروجی می روم. صدایش را از پشت سرم می شنوم. -ھر وقت دوست داشتی بیا اینورا. می تونم برات ساز بزنم لیلی. بیا اینجا و با دنیای درونت آشنا شو. حرف فرھاد شده است خوره و افتاده به جانم. ھنر. ذات. صدای سازش. دنیای درون و زاویه دید. انگار آن ساختمان یک دنیای دیگر بود و حالا دوباره برگشته ام به دنیای خودم. مثل آلیس در سرزمین عجایب. آن اتاق دلگیر و سوز ساز و حرف ھای فرھاد مرا می ترساند. دیگر به اینجا بر نخواھم گشت. او باعث می شود فکر کنم چیزی درونم لنگ می زند. کنار خیابان می ایستم . مرد جلوی وانتش ھمچنان مردم را ترغیب می کند تا میوه ھایش را بخرند. دست فروش ھا بودند. زن ھا بودند. چند نفر از این آدمھا درست به خودشون نگاه می کنند؟!. حس می کنم سال ھا در آن اتاق بوده ام و حالا رھا شده ام. زنی جیغ می کشد: -مواظب باش. -برو تو پیاده رو. -مواظب کیفت باش. نمی فھمم چه اتفاقی دارد می افتد. وقتی به خودم می آیم که به شکم روی زمین افتاده ام و کسی کیفم را می کشد. روی زمین کشیده می شدم. گوشه دسته کیف میان مشتم است و طرف دیگر آن میان دست مرد موتور سوار است. مردم از ھر طرف به سمت ما می دوند. درد در تمام تنم می پیچد. زانو و آرنج ھایم به سوزش افتاده اند. ولی دسته کیف را رھا نمی کنم. تکه پاره ای آجر زیرم می ماند و حس می کنم شکمم پاره می شود. صدای قار قار موتور در گوشم پیچیده است. مرد با کفشش روی دستم می کوبد: -ول کن دیگه انترخانم. انگار انگشتانم دور بند کیف چشبیده اند. وقتی مردم نزدیک می شوند مرد موتورسوار با فحش آب کشیده ای دسته کیف را رھا می کند. زنی زیر بغلم را می گیرد و بلندم می کند. لباس ھایم خاکی شده اند. لبھایم می لرزند. دست ھایم ھم. شوکه ام. زن و مرد دورم حلقه زده اند. ھر کس چیزی می گوید. درد شکم امانم را بریده. درونم می لرزد. دست روی صورتم میگذارم و گریه می کنم. نمی دانم از چه؟! از ترس! از شوک!. زنی سعی دارد دست ھایم را از روی صورتم بردارد. =گریه نکن. به خیر گذشت. اینو بخور. لبه ی بطری اب را روی دھن می گذارد و آن را غر می دھم در شکمم. اشک ھایم بند نمی آید. مردی با سر کچل می پرسد: -جاییت درد می کنه؟!. بیمارستان نزدیکه. بیا برسونمت. سرزانویم پاره شده و ذوق ذوق می کند. زیر بغلم را گرفته اند و سوار ماشین می کنند. دست روی شکمم می گذارم و می نالم. -آی خدا دلم. مرد از آیینه نگاھم می کند. ماشین سرعت می گیرد. -بی شرفای بی ناموس ببین دختر مردمو به چه روزی انداختن. به جلو خم شده ام. اشک ھایم می ریزند و من دلم مامان را می خواھد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زیباست که هر صبح همراه با خورشید به خدا سلام کنیم💚 نام خدا را نجوا کنیم و آرام بگوییم الهی به امید تو💚 @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷