مداحی آنلاین - جوانترین ائمه - استاد رفیعی.mp3
1.5M
🏴 #شهادت_امام_جواد(ع)
♨️جوانترین ائمه(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #رفیعی
#شهادت_امام_محمد_تقی_ع
#آجر_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
#شهادت_امام_محمد_تقی_ع
همسرت قاتلت شده آقا
این خودش راز سخت غربت توست
همسرت پیر و مو سفیدت کرد
در جوانی تو را شهیدت کرد
شاعر:مهدی نظری
#آجر_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
🏴
🖤 ختم صلوات هدیه به امام جواد علیه السلام 📿
👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/t3ks7j
.
┄┅─✵💝✵─┅┄
خدایا
آغازی که تو
صاحبش نباشی
چه امیدیست به پایانش؟
پس با نام تو
آغاز می کنم روزم را
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی به امید تو💚
➥ @hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سلام_امام_زمانم
سلام بر مولای مهربانی
که آمدنش
وعده ی حتمی خداست
و سلام بر منتظران
و دعاگویان آن روزگار نورانی
و قریب...
السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#التماس_دعا_برای_ظهور
➥ @emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
➥ @hedye110
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهشتادپنجم ♻️
🌿﷽🌿
متعجب برمی گردم. چرا باید بروم وقتی اینجا ھیچ دردی را حس نمی کنم. وقتی از شلوغی
ھای دل و ذھنم خبری نیست. وقتی اینجا حالم خوش است. به التماس می افتم-ولی بابا!. من از اینجا خوشم اومده. می خوام بمونم.
در حالیکه دستش را دور کمرم می پیچد، چند قدم با من می آید طرف در.
-برو. منتظره.
می ایستم. با تعجب نگاھش می کنم و مواظبم انگورم از لای پیراھنم نیفتد.
-کی؟!.
-برو صدات می کنه!.
مو به تنم سیخ می شود. دلم ھری می ریزد پایین. کی منتظر من است؟!. کی می خواھد
مرا ببیند؟!. بابا برمی گردد تا روی تختش بنشیند. می گویم:
-کی بابا. کی؟!.با دست به در اشاره می کند.
-برو تا دیر نشده. برو. نذار دیر شه.
و من ھاج وواج از باغ می آیم بیرون. خوشه انگور سبزرنگ میان دامانم سنگینی می کند. به
سختی قدم بر می دارم. نمی خواھم از دستش بدھم. دوباره برگشته ام به بیابان برھوت.
سر که برمی گردانم از باغ و بابا خبری نیست. نگاه می اندازم به دامانم. باز مانده ام میان
کویر و راه را نمی دانم. ایستاده ام میان شوره زار. گیج و ویج. ولی بدون درد. بدون ترس.
منتظرم. منتظرم صدایم بزند. صدایی می پیچد. تمام تنم به رعشه در می آید. با ھمان دامان
سنگین زانو می زنم.
چشمھایم را باز می کند. خانه تاریک تاریک است. توی اتاقم ھستم. توی تختم. و صدای
گامپ گامپ قلبم را می شنوم. یکباره صدا می ریزد توی خانه.
-الله اکبر.
تنم به رعشه می افتد. بدنم کرخت می شود. ھمانجا، دراز کش توی تخت، به گریه می
افتم. اشک می ریزم و دل می دھم به ندایی که مرا می خواند. اشک می ریزم و می
نشینم. رویایی که دیده ام مثل روز برایم روشن است. دقیقه به دقیقه اش. نگاھی به
پیراھنم می اندازم. خبری از خوشه انگور نیست. ولی طعم دھانم شیرین است. به پاھایم
دست می کشم. به سینه ام و گونه ھای خیس می شوند. حالم خوب است. بلند می
شوم. نسیمی خنک پرده را به میان اتاق می آورد. پنجره باز است و چشم من می افتد به
گنبد فیروزه ای.
و صدای خوش موذن که اتاق را پر از نام خدا می کند.
-الله اکبر.
دست به لبه پنجره می گیرم و زانو می زنم. سرم می افتد میان شانه ھایم. از گریه شانه
ھایم تکان تکان می خوردند. تو بودی!. تو بودی که توی این ھمه مدت پشتم ایستادی!. توی
بودی که راه را نشان دادی!. تو بودی که صدای ساز فرھاد را درست وقتی از آن خیابان رد
می شدم ریختی توی دل خیابان!. تو بودی که بابی را گذاشتی توی زندگیم!. تو بودی
ھمیشه !. میان خنده ھای ھستی. خواھرانه ھای الھه. میان ماندن ھای امیریل. میان دل پر
درد مامان. میان کوه. کنار فرھاد. میان امامزاده. میان دل عمو فرید. میان دل معتادان وقتی
برایشان از خودم می گفتم. میان خواب و رویا. توی بودی خدا. میان طعم خوش حبه انگور.
میان نسیم خنک باغ. دست می کشم پای چشم ھایم.
بلند می شوم. روسری از گیره برمی دارم و از خانه می زنم بیرون. روح سرکشم آنقدر بزرگ
شده که دیگر توی این اتاق جا نمی شود. دلش پرواز کردن می خواھد. رھا شدن. رفتن تا
خود آسمان. تا خود خدا. می روم طرف آسانسور. درھایش که باز می شوند. نگاھم می افتد
به پله ھا. نگاھم مرتب بین این دو انتخاب می چرخد. درھای آسانسور بسته می شوند.
دست به دیوار می گیرم و راھم را به سمت پله ھا عوض می کنم. یکی یکی پله ھا را می
روم بالا. اشک می ریزم برای حسی که تمام وجودم را پر کرده. اشک می ریزم برای خدایی
که ھمین جاست. درست توی سینه من. یک طبقه بالا می روم و نفس ھایم به شماره می
افتند. تکیه می دھم به سینه دیوار. دست می گذارم روی قلبم که می کوبد و می کوبد. باز
می روم بالا. بالاتر.
زیر لب می گویم:
-یا رباه.
توی پله ھا می ایستم. از ضعف و ناتوانی خم می شوم. زانو می زنم. دست ھایم را ستون
می کنم. صدای نفس ھای بریده ام می پیچد توی سکوت راه پله. من ھستم و خدا و
سکوتی غریب. سرم را بالا می گیرم و نگاه می کنم به پله ھایی که می پیچند و می رسند
به بام. با دو دستم میله ھا را می گیرم. زورم را می اندازم توی بازویم. زانوھایم را فشار می
دھم روی پله ھا. پا می شوم. ھر پله را که بالا می روم زیر لب زمزمه می کنم:
-یا رباه.
نفسم تنگ می شود. سینه ام به خس خس می افتد ولی ادامه می دھم. پله بعدی.
-یا رباه.
می افتم و بلند می شوم. سینه ام تند تند بالا و پایین می شود ولی نیرویی مرا می کشد
بالا.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهشتادششم ♻️
🌿﷽🌿
نگاھم به در بام است که قدم به قدم بھش نزدیک تر می شوم. در باز را که می بینم،
پایم را که روی سینه بام می گذارم حس می کنم روحم خودش را به دیوار می کوبد. سینه
ام تنگ می شود. تنگ. تنگ. حال پرنده ای را دارم که پر پروازش درآمده و منتظر دستی است
که او را به سمت آسمان پر دھد تا پرواز کند به آنجا که باید. سینه ام شده قفسی و نمی
گذارد روحم بال ھایش را باز کند. رو به انفجارم. انفجاری عظیم. افتان و خیزان می روم تا روی
بام. دست می گذارم کنار دھانم و رو به آسمان فریاد می زنم:
-من آماده ام. می شنوی؟!. بذار پرواز کنم!. دیگه تحمل اینجا سخت شده برام!. این دنیا
واسم تنگ شده. پرم بده خدا. پرم بده. گوش ھایم را تیز می کنم تا جوابی بشنوم. ھیچ چیزی نمی گوید. فقط نگاھم می کند.
اشک می ریزم. می نشینم روی بام. چشم می دوزم به آسمان پر از ستاره ھای کوچک.
زمزمه می کنم:
-من رھایی می خوام. پرم بده.
باز نگاه می کند. توی سکوت. دیگر ھیچ چرایی توی زندگی ام نیست. من به جواب ھمه
شان رسیده ام. چانه ام می لرزد. دلم می لرزد. دوباره رو به خودش داد می کشم:
-از این به بعد دیگه نمی گم چرا من.
نفسی می گیرم و اشکم می ریزد.
-فقط می گم بازم من. بازم من. بازم من.
دراز می کشم کف بام و چشم می دوزم به آسمان. نسیمی می پیچد توی پیراھنم. دست
خدا می لغزد روی تنم و غلغلکم می دھد. به خنده می افتم. باشد. باشد. ھر چه تو
بخواھی. ھر وقت تو بگویی. دیگر نه روی حرفایت نمی آورم.
ستاره ای توی آسمان چشمک می زند و من طاقباز با دست ھای صلیب وار نگاه می کنم به
خدا. سبکم. سبک مثل یک پر که می تواند با فوتی بلند شود و بچرخد میان ھوا. برود از این
خانه به آن خانه و از خودش بگوید. بگوید ھمیشه خدایی ھست حتی وقتی زمین خوردید
فقط کافیست دستتان را دراز کنید.
از جایم بلند می شوم. بال پروازم را جمع می کنم تا وقتی خودش صدایم کند.
پایین می رویم. پله به پله ولی با حالی خوش. با لبخندی روی لبھایم. با عھدی جدید که با او
بسته ام. سبکبال. فارغ خیال. خانه در سکوت و آرامش خوابیده. یادم می آید چیزی را که
ھمیشه می خواستم به فرھاد بگویم، نگفته ام. گوشی ام را برمی دارم و شماره اش را می
گیرم.
صدای نگران و خواب آلودش می پیچد توی گوشم:
-لیلی؟!.
می گویم:
-تا حالا ساعت پنج صبح بھت گفتم چقدر دوستت دارم؟!.
نفسی از سر آسودگی می کشد.
-نه نگفتی.
می خندم.
-دوستت دارم!. خیلی . خیلی.
سکوت می کند. صدای نفس ھایش را می شنوم. کمی بعد می گوید:
-تا حالا ساعت پنج صبح تھران رو گشتی؟!.
-نه!. تا حالا تجربه اش نکردم. باید خیلی ھیجانی باشه.
با لحن شادی می گوید:
-خرابتم به مولا. یک ربع دیگه اونجام.
تا فرھاد بیاید، لپ تاپم را باز می کنم. تصمیمم را گرفته ام. می خواھم داستان زندگی ام را
بنویسم. خوب که فکر می کنم شاید رسالت واقعی من ھمین باشد. اینکه بعدھا مردم بدانند
لیلی نامی روی زمین زندگی می کرده.می خواھم بنویسم تا زندگی لیلی دھان به دھان
بچرخد و بدانند زندگی معجونی است که باید جرعه جرعه سرکشیدش و از طعم بی نظیر و
تکرار نشدنی اش لذت برد. که امید ھست. که اگر مرگ نبود، زندگی معنایی نداشت. که اگر
عشق نبود، زندگی سخت می شد. که زندگی و مرگ و عشق سه معجزه خداوندند.
اسمش را ھم انتخاب کرده ام. صفحه ورد را باز می کنم. گوشه اش می نویسم:
از بام تا آسمان.
و شروع می کنم به نوشتن داستانم:
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ازبامتاآسمان 🪴
#قسمتصدهشتادهفتم ♻️
🌿﷽🌿
"باد پیراھن سپید و گشادم را به بازی گرفته. پروانه با بال ھای سفید جلوتر از من، سرخوش،
دارد پرواز می کند. دستم را به طرفش دراز می کنم. نمی شود. دستم بھش نمی رسد. باد
می وزد و موھای پریشانم می رقصند. پروانه بال می زند و بالاتر می رود. بالا و بالاتر. نفسم
به شماره افتاده. تپه شیب تندی دارد و من خیلی جان ندارم. نگاھم به طرف آسمان آبی
کشیده می شود. آسمان می درخشد و ھیچ لکی ندارد با خورشیدی تابان در وسطش.
پایین پیراھنم بال بال می زند. با ھر جان کندنی است خودم را به بالای تپه می رسانم. به
ھن و ھن می افتم. به دور و برم نگاه می کنم. دشتی پر از گل ھای سرخ و سفید. نفس
عمیقی می کشم. بوی گل حالم را کمی جا می آورد. تا چشم کار می کند گل است که باد
میانشان موج انداخته. به موج بازی باد و گل لبخند می زنم. کسی نیست. تنھایم. گرمم
شده و دانه ھای عرق روی پیشانی و تیره کمرم نشسته. دست جلوی چشمانم می گذارم
و به آسمان چشم می دوزم. چھره ای از بابا می بینم که دارد به من لبخند می زند و در یک
آن محو می شود. دست ھایم را کنار دھانم می گذارم و رو به آسمان فریاد می زنم.
-بابا!. بابا!."
لیلی. اولین تابستان.
تقدیم به لیلی و لیلی ھا که با بیماری سخت دست و پنجه نرم می کنند. زمین می خوردند
ولی بلند می شوند. وجودشان نوری است در تاریکی. امیدی است در دلھای ناامید.
تقدیم به فرھاد و فرھادھا که مردانه عاشقی می کنند و در سخت ترین لحظات پای
عشقشان می مانند و امید می شوند.
تقدیم به امیریل و امیریل ھا که شیرمردند و برای رضای معشوق از عشق خودشون می
گذرند و پشت می شوند.
تقدیم به فرح و فرح ھا. مادرانی که کودکانی سرطانی دارند و با ھر درد فرزندشون درد می
کشند و اشک ھایشان را توی تخت می ریزند یا روی سجاده.
تقدیم به بابی و بابی ھا که ستون ھر خانواده اند که اگر نباشند سقف خانواده روی سر
اعضایش خراب می شود.
تقدیم به ھستی و ھستی ھا که شور زندگی اند.
تقدیم به الھه و الھه ھا که خواھرانه می ماند و بار از روی دوش مادرھا برمی دارند.
تقدیم به شما خوانندگان عزیز که دست نوشته ھای من رو می خوانید.
🌸 پایان
مریم موسیوند.
اردیبھشت نود و پنج
شما رو به دستان گرم خداوند می سپارم.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آهنگزیبا با صدا ی گرشا رضایی 🌸❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
شاید خدا ...
تو روز قیامت منو ....
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●
خاطره ی خوب کسی شو ...
حتی اگر ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
●○●