eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
آخر این سوز بهار است نترس ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
به دلی که در آن اندیشه ی ... آزار هیچکس نباشد ... نیازمندیم ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
AUD-20210305-WA0095.m4a
3.38M
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی به سفارش اقاصاحب الزمان ارواحنا له الفداء🌸 هرعملی رودرعصر جمعه ترک کردی این صلوات رو ترک مکن. التماس دعای فرج.🌹 🦋🌹💖           @hedye110
┄┅─✵💝✵─┅┄ روزگارتان از رحمت  «الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز سفرهٔ تان از نعمت   «رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار روزتون پراز لطف وعنایت خداوند ‌ سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 ➥ @hedye110 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄ 🏴🏴🏴🇮🇷🇮🇷🇮🇷
آقا دعا کنید که در زندگی‌ مان باشیم ای ذخیره حق، یاور شما ای چشمه زلال الهی ظهور کن ماتشنه‌ایم، تشنه لب کوثر شما 🔸شاعر:قاسم نعمتی فرج مولا صلواتـــــــ @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
۵۷.mp3
10.8M
[تلاوت صفحه پنجاه و هفتم قرآن کریم به همراه ترجمه] @emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🪴 🦋 🌿﷽🌿 کلافه از جام بلند شدم بابا که حالا مطمئن شده بود وظیفه ی بلند کردن من رو به نحو احسن انجام داده با خوشحالی از اتاق بیرون زد سریع لباس پوشیدم و آماده رفتم سمت حیاط که صدای جیغ آیه و خنده های بابا ازش میومد با کنجکاوی با سرعت بیشتری پیش رفتم تا سریع تر پی به خنده های شادمانه و جیغ های از سر شادی آیه ببرم با دیدن بابا و آیه که دنبال هم افتاده بودند و با شادی همدیگه رو دنبال میکردند سری به علامت تاسف تکون دادم اما با تمام این تفاسیر محو چهره ی شاد آیه بودم لبخند از ته دل که دندون های سفید و مرتبش رو به رخ میکشید و دندون هایی که ما بین لب های سرخش و پوست گندمی رنگ زیباش زیبا ترین سفیدی عالم شده بودن ...چادری که توی باد تکون میخورد و آیه ای که مثل یه آهوی گریز پا اینور و اونور میرفت... همیشه همه تعریف میکنن از جنونی که موقعه ی دیدن رقص موهای معشوقشون توی باد براشون اتفاق میفته اما من مطمئنم که اونا رقص چادر سیاه رنگ این دختر رو تو باد ندیدن که چطورازمن دلبری میکنه... طاقتم تموم شد دوباره اون تپش قلب لعنتی داشت بهم دست میداد نفسم داشت تنگ می شد و هر لحظه جزئیات منحصر به فرد آیه بیشتر و بیشتر تو ذهنم سرگردون می شدن... برای جلوگیری از تنگی نفسی دیگه سریع خطاب به بابا گفتم :خب بریم دیگه ،دنبال بازی کردنتون چیه این وسط ؟ بابا با خنده سری تکون داد و گفت :اینهمه سال از خدا عمر گرفتی هنوز معنی زندگی کردن رو نمیدونی بدویین بشینین تو ماشین بریم...... توی رستوران نشسته بودیم و در حال چک کردن منو برای سفارش غذا، وقتی گارسون به سمت ما اومد سریع بدون نظر خواهی سفارش سه پرس جوجه رو دادم که هنوز حرفم به مخلفات نرسیده بود که آیه یا لحنی اعتراض آمیز گفت :عه یعنی چی ؟من کوبیده میخوام خشن گفتم :کوبیده به درد نمیخوره تخس فقط گفت :من کوبیده میخوام سعی کردم از در ملایمت وارد شم بابا هم که انگار اومده بود سینما و فقط با ذوق و اشتیاق به کل کل ما دوتا خیره شده بود....آیه لج نکن کوبیده به درد نمیخوره خیلیم به درد میخوره-اگه به درد میخورد که ارزونترین غذای منو نبود- -ارزونترین باشه خوشمزه ترین که هست- -اصلا معلوم نیست تو کوبیده چی ریختن آخه چرا الکی اصرار میکنی ؟ صدای پا کوبیدنش از زیر میز بلند شد و با تن صدایی که اندکی بلند شده بود گفت :من کو بیــــده میخوام با عصبانیت بهش خیره شدم که صدای بابا که خطاب به گارسون سه پرس سلطانی سفارش میداد باعث شد من و آیه از خط و نشون کشیدن های چشمی امون دست برداریم... بعد از خوردن غذا به خواست آیه رفتیم پارک بعد از خوردن بستنی و یه ذره کل کل کردن با آیه و بابا با بلند شدن صدای گریه ی کمی اونور تر از نیمکت ما هر سه مون به اون سمت سر چرخوندیم با دیدن دختر بچه ی توپولویی که زمین خورده بود و گریه میکرد بی معطلی آیه بلند شد و به سمتش دوئید مادر دخترک به سمت بچش اومد اما آیه که حسابی تو همون دو دقیقه با بچه جور شده بود و خنده ی دخترک رو به هوا برده بود با اجازه ی مادربچه مشغول بازی با اون کوچولو شده بود چادر سیاهش که صورت خوشگلش رو قاب کرده بود و اون چشم هایی که حین حرف زدن با اون بچه برق میزد زیبا ترین منظره ای بود که توی این چندسال عمرم دیده بودم برای آیه احترام قائل بودم یه احترام عظیم از دختری که توی اینهمه پارادوکس موجود توی تهران با اینهمه آدمای متفاوت و گاهی اوقات ضد خودش هنوز پاک بود هنوز سالم بود و هنوز محترمانه یک یادگاری ارزشمند از سرهنگ خداداد...آیه یه قدیسه بود یه اسطوره برای منی که تا حالا دختر بر مبنای اصول ندیده بودم دختری رو ندیده بودم که اگه چادر به سرش میکشه حرمت اون چادر رو نگه داره خیره به آیه فقط دوبیت شعر تو ذهنم بالا و پایین میشد و این شعر عجیب برازنده ی این خرگوش کوچولو بود *رو گرفتن های شیرینت دلم را آب کرد روسری آمد رخ نیلوفری را قاب کرد تازه میفهمم چرا مشکیست رنگ چادرت ماه را تاریکی شب اینقدر جذاب کرد* 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🪴 🦋 🌿﷽🌿 خیره موندن طولانی مدتم به خرگوش کوچولو توجهش رو به من جلب کرد وقتی من رو همچنان خیره به خودش دید گونه هاش رنگ گرفت و سریع سرش رو به سمت بچه برگردوند *آیه* تمام مدتی که بااون دخترکوچولوی نازنازی که اسمش نگین بودبازی میکردم مدام یه نگاه سنگین روخودم حس میکردم یه نگاه سنگین خیره که هرسمتی میرفتم دنبالم میومد...دیگه طاقت نیاوردم وقتی که نگاه خیره سنگین ترشد وجسم نحیف من درصددله شدن بود مسیرنگاهو دنبال کردم ورسیدم به پاکان ...تمام وجودم گرگرفت...یه حس گرمای شدیدتوچندلحظه شایدهم فقط تویک لحظه، من بادمای معمولیو به یه کوره داغ تبدیل کرد.داشتم میسوختم ازاون گرمای شدیدروبه داغی که بایداقرارمیکردم باتمام فوران های آتشفشانیش برام به طورعجیبی خوشایندبود...سریع نگاهموگرفتم بااینکه تمام سلول های بدنم نهی میکردنم ازاین کار...بعدازرفتن نگین به همراه مادرش به باباوپاکان پیوستم که بابا بالبخندگفت:معلومه بچه هاروخیلی دوست داری ؟ باذوق بی اراده ای گفتم:خیلی عاشقشونم -انشاءالله قسمت خودت بشه لبخندشرمگینی زدم ونگاهم اروم به سمت پاکان کشیده شداون هم به من نگاه میکرد بدون لبخند ...بدون اخم...بدون هیچ حالت خاصی ...خنثی!کاملا خنثی نگاهم میکرد...من روانشانسی میخوندم وکمی میتونستم نگاهاروتجزیه تحلیل کنم اماچرانمیتونستم ازاین دریاچه های عسل سردربیارم؟دریاچه هایی که بدون پلک زدن به من نگاه میکردن...لحظه ای ازحالتش ترسیدم پلک نمیزد وهمه اعضای صورتش بی حرکت بودن...کمی هم رنگش پریده بود...نگران شدم ونگاهم رنگ ترس به خودش گرفت فکرای بدی وشایدهم احمقانه ای از مغزم عبورکرد...اینکه مرده.سکته کرده!وخیلی چیزای دیگه...اونقدرترسیده بودم که حتی خودمم مثل پاکان خشکم زده بود که یدفعه پاکان حرکتی کردکه خیالم راحت شد اماحرکتش خیلی عجیب بود...یدفعه تواون حالت خشک شده دستشو روقلبش گذاشت وسریع بلندشد بابامتعجب گفت:چی شدی؟ پاکان توهمون حالت که دستش روقلبش بودگفت:من میرم پشمک بخرم هوس کردم باباخندید:مثل بچه ها،واسه دخترباباهم بخر پاکان سری تکون دادودورشد من هم که تااون موقع ایستاده بودم جای پاکان نشستم که مدت کوتاهی بعدباباگفت:دخترم میری به پاکان بگی آبم بخره؟بستنی خوردم تشنم شد. چشمی گفتم وبلندشدم. به سمت پاکان که درفاصله ای ازمن داشت پول پشمکاروحساب میکردرفتم باقدمهای تندخودموبهش رسوندم که تامنودید پرسید:توچرااومدی؟ -باباگفت آب معدنیم بخر سری تکون دادوگفت:باشه توبرومن میگیرم میارم امامن که نگاهم خیره شده بودبه پشمک صورتی رنگ تاب خورده به دوریه چوپ دراز لاغرتوحصارانگشتای پاکان بالبخندی شیطانی دستمودرازکردم وپشمکوازدستش کشیدم وسریع مقداریشوجداکردم وگذاشتم تودهنم اماچون بزرگ بودکمی مالیددورلبم که پاکش کردم اماتاخواستم بازم بخورم بادست پاکان مواجه شدم که به صورتم نزدیک میشد...متعجب نگاهش کردم...میخواست چیکارکنه؟به صورتم دست بزنه؟قبل ازاینکه من عکس العمل نشون بدم وصورتموعقب بکشم دستش تو هوامشت شد واومدپایین نگاهشوازم گرفت وگفت:بالای لبتم پاک کن. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
غمگین مباش... حال جهان خوب می شود ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●
بالهایمان زخمی است اما ... هنوز پرواز بلدیم ...                    @Aksneveshteheitaa                ●○●