ی نگاهم در چشمانش گره خورد،با شرم نگاهش رو از چشمانم گرفت و به زمین دوخت
هیچگاه عادت نداشت مـ ـستقیما به چشمانم نگاه کند و من این را به حساب شرم و حیای زنانه اش می گذاشتم.
کمی سرجایم نیم خیز شدم و دستای ظریف و کشیده اش را در دست گرفتم..بـ ـوسه ای برانگشتانش زدم که لبخند محوی روی صورتش نشست .
زیرلب سلام داد...
لبخندی به رویش پاشیدم و گفتم:سلام به روی ماه پریماهم...
و با شیطنت ادامه دادم:خیلی وقته اومدی؟
حس کردم گونه هایش گل انداخت ،لبش را گزید و گفت:نه خیلی وقت نیست تازه همین الان اومدم...
می دونستم این حرف را الکی می زند برای همین ابروهایم را پرت کردم بالا و با بدجنسـ ـی گفتم: مطمئنی ولی من یه چیزایی توی اتاقم حس کردما ...
آشکارا لرزش صدا و دستانش را حس کردم،صدایش را شنیدم که گفت:نه چیزه... می دونی فقط اومدم بگم که یعنی...یعنی...
نفسش را به بیرون فوت کرد و با هزار و یک زحمت گفت: فقط خواستم بگم که دیرت نشه...
و با گفتن این حرف به سمت در اتاق رفت هنگامی که داشت از در بیرون می رفت پایش به لبه ی در گیر کرد اما با اینکه درد داشت صدایش را در نیاورد و لنگان لنگان از در بیرون رفت.
نگاه در اتاق کردم و لبخندی زدم ..حالب بود با اینکه این همه وقت از زندگی مشترکمان می گذشت و ماحصلش یک پسر چهارساله بود اما هنوز که هنوزه از روبه رو شدن و زول زدن مـ ـستقیم در چشمان و صورتم شرم داشت....البته من هم هیچگاه کاری بهش نداشتم و این مسئله رو اصلا به رویش نمی آوردم...
پتو را کنار ردم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم...
از توی جیبم دستمالی درآوردم و به سمت صورتم بردم....نفس عمیقی کشیدم و بوی خوشش را به درون ریه هایم فرستادم...بوی افتر شیو با بوی خوش دستمال مخلوط شده بود و حس خوبی را در من به وجود می اورد...
.این دستمال من را می برد به خاطرات ایامی که تازه با پریماهم آشنا شده بودم و یکبار که تعقیبش می کردم این دستمال را دیدم که از کیف دستی اش بیرون افتاد و من همان موقع آن را برداشتم و دیگر هیچ وقت بهش پس ندادم و اون رو مثل شیئی باارزش پیش خودم نگه داشتم و هیچ وقت از خودم دورش نکردم.
صورتم را با دستمال خشک کردم و از اونجا بیرون اومدم.
🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
🌸🍃
درسخوان بودم
ولی کنکورِ عشقت سخت بود
تستهایش
در کتاب گاج هم پیدا نشد!
#ایمان_صابر☘
@aksneveshteheitaa
❤️🍃
مَجنـون توام با که بگویم غمِ دل را
با باد بگویم که بـه گوشت برسآند!؟
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🎼📹 آوای بیکلام و زیبای گیلکی و مناظر چشم نواز ییلاقات اسالم ؛ استان گیلان ؛ تقدیم به همه شما عزیزان .
@aksneveshteheitaa
🥀عکس نوشته ایتا🥀
🔇🔈آهنگ زیبای بخواب دنیا🔇🔈
#مهدی_جهانی
@aksneveshteheitaa
#رمان
#پارت_پانزدهم
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
نگاهم به سمت پیراهن چهارخانه مغزپسته ای و شلوار کرم رنگ روی تخـ ـت کشیده شد...پریماه مثل همیشه فکر همه چیز را کرده بود و لباس هایم را از قبل برایم اماده گذاشته بود .
این معمولا عادت هرروزه اش بود که لباس هایم را زمانی که برای حمـ ـام و اصلاح می رفتم ،آماده می کرد و تمیز و مرتب برایم روی تخـ ـت می گذاشت.
لبخندی زدم ،دستمال را دوباره تا کردم و تمیز و مرتب داخل جیبم گذاشتم و مشغول تعویض لباس هایم شدم ...
درحال بستن کمـ ـربند شلوارم بودم که مشتی قربون در را باز کرد و وارد اتاق شد....
نگاهش به دستم که همانطور روی کمـ ـربندم خشک شده بود ،افتاد..
شرم زده سرش را پایین انداخت و گفت:ببخشید آقا شرمنده حواسم نبود در بزنم روم سیاه آقا... اومدم بگم ماشین آماده است ولی امروز دارم می رم خریدای خانم رو انجام بدم ...به جای خودم گفتم اگر اشکالی نداره از نظرتون رحمان برسونتتون...
سرم را تکان دادم و گفتم:باشه موردی نداره....
چشم هایش از شادی برقی زد و گفت:مرسی آقا لطف کردید بازم شرمنده ...با من کاری ندارید آقا؟
نگاهش کردم و گفتم:نه می تونی بری ... پریماه و آرمان هم هرچی خواستن براشون بگیر اگر هم پول کم داشتین بهم بگو....
سری به معنای تایید تکان داد و گفت:باشه آقا چشم ...با اجازتون...
و از اتاق بیرون رفت.
به در بسته اتاق نگاه کردم و لبخند زدم.
نگاهم را به آینه ی مقابلم دوختم.... دستی میان موهایم کشیدم و آن ها را به سمت بالا هل دادم،عادتم بود که موهایم را همیشه همین گونه حالت می دادم.
شیشه ی عطر محبوبم را از روی میز برداشتم و روی مچ دست ها و زیر گردنم زدم.. کیفم را برداشتم و از اتاق بیرون امدم...
هنوز به پایین پله ها نرسیده بودم که آرمان از توی آشپزخانه بیرون آمد،جیغی کشیدو به پاهایم آویزان شد.
صورتش را میان پاهایم پنهان کرد و با هراس گفت: بابایی منو بگیر آقا گرگه الان می یاد منو می خوره....
از روی زمین بلندش کردم ،بـ ـوسه ای برروی گونه اش زدم و متعجب گفتم:آقا گرگه؟.... آقا گرگه دیگه کیه.....؟
آرمان برگشت ، با هراس به پشت سرم نگاه کرد و گفت:اوناهاش داره می یاد.....وایـــــــــــی بابابیی منو قایم کن.....الان می یاد منو می خوره.
صداهای عجیب و غریبی که از داخل آشپزخانه می آمد باعث شد سرم را بچرخانم...نگاهم به پریسا خواهر پریماه که دستانش را به حالت مسخره بالا و پایین می برد و صداهای عجیب و غریب از خودش در می آورد میخکوب شد.
آرمان با دیدنش جیغ بلندی زد و خودش را بیشتر بهم فشرد.
اما یکدفعه دستانش شل شد و پایین افتاد... بی هیچ حرفی فقط نگاهش می کردم که شرم زده سرش را پایین انداخت و زیر لب سلام کرد.
سرم را به حالت تاسف تکان دادم و بچه را روی زمین گذاشتم....
اما هرکاری می کردم آرمان ازم جدا نمی شد ،دو تا پاهام رو سفت چسبید و با وحشت گفت:نه بابایی ...تروخدا منو نذار پایین ...الان می یاد منو می گیره... من می ترسم.
روی سرش را بـ ـوسیدم ،به خودم فشردمش و گفتم:نه نترس بابایی ....چیزی نیست من اینجام...
نگاه سرزنش بارم را به پریسا دوختم که با ناراحتی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت....
🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
اگر صد گونه غم داری، چو نرگس
به روی زندگی لبخند! لبخند!
امید تازه را دَریاب و دُریاب
غم دیرینه را بگذار و بگذر
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
@aksneveshteheitaa
عاشق شدن چیز ساده ای ست !
مهم عاشق ماندن است
بی انتها
بی زوال
تا ابد
بی منت
@aksneveshteheitaa
بخواب معشوقه من
تا
نگاهت کنم و برای هر نفس تو
بوسهای
بنشانم
به طعم هرچه تووووو بخواهی
@aksneveshteheitaa