اعتماد
ساختنش سالها طول می کشد
تخریبش چند ثانیه
و
ترمیمش تا ابد !
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من که تسلیم تو بودم از چه جنگی زخم خوردی ...
@aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_هجدهم
نگاه پشیمانم را به صورتش دوختم ،اشک درون چشمانش حـ ـلقه زده بود،لب هایش را به زحمت از هم باز کرد ،با انزجار به چشمانم زول زد و با پوزخند گفت؟: خوبه خیلی خوبه رفیق... می بینم که یه صفت خوب هم که به صفات دیگه ات اضاف شده... دستتم که سنگین شده...
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم که با نفرت بیشتری به چشمانم نگاه کرد و ادامه داد: از من که گذشت... اما یه جیزیو هیچ وقت یادت نره رفیق یه روزی تاوان این بی مهریات رو بدجوری پس می دی... این رو هیچ وقت یادت نره آقای بهراد آریا ...
خواستم جوابش را بدهم اما انگار زبانم قفل شده بود و نمی توانستم چیزی بگویم حتی یک کلمه هم از دهانم خارج نشد.....
نگاهش را با نفرت ازم گرفت، به سمت در ورودی رفت...در را محکم به هم کوبید و از در بیرون رفت.
نگاهم از در بسته چرخ خورد به دستم،مشت گره کرده ام را باز کردم...
جای سیلی روی انگشتانم هنوز می سوخت و زوق زوق می کرد....هنوز هم باورم نمی شد همین دست با همین انگشتان روی صورت عزیزترن و نزدیک ترین فرد زندگیم فرود آمده... دلم از این همه بی رحمی خودم به درد آمد....
آخه من چطور تونسته بودم انقدر بی رحمانه برخورد کنم .... ماهان... من... وایـــــی خدایا داشتم دیوونه می شدم....پس ماهان بنده خدا حق داشت که می گفت من هیچ کس رو به غیر از خودم نمی بینم... بهش حق می دادم راست می گفت من انقدر سرم شلوغ بود که گاهی اوقات مثل امروز حتی فرصت نمی کردم به زن و بچه ی خودم برسم و بنابراین مشتی قربون مجبور می شد همراهیشون کنه .....
اما منم حق داشتم نمی تونستم از کار بزنم واقعا سرم چند وقت بابت کارای شرکت شلوغ بود که حتی فرصت سرخاراندن هم نداشتم اما خب شاید زیادی توی کارم غرق بودم که حواسم به حال و احوال ماهان بنده حدا نبود....
باید هرطور شده از دلش در می آوردم،گوشی را از توی جیبم بیرون آوردم و روی صفحه اش اسم ماهان را با انگشت لمس کردم ....
صدای بوق آزاد گوشی انگار مثل پتک برسرم می کوبید و برایم آزار دهنده بود.....
ناخودآگاه گره ی ابروانم در هم فرورفت.....پس چرا جواب نمی داد؟.....اون که همین الان از در شرکت بیرون زد.... گوشیش رو هم که توی شرکت جا نگذاشته پس چرا.....؟
مشتم را به میز کوبیدم و از میان دندان های کلید شده ام گفتم:د... جواب بده دیگه لعنتی....پس چرا جواب نمی دی ؟
وجدانم به صدا در آمد و گفت:چه انتظاری داری آقای بهراد آریا... که بیاد جواب تماست رو بده... با اون کاری که تو باهاش کردی مطمئن باش هیچ وقت دیگه به سمتت برنمی گرده و نمی تونی دلش رو به دست بیاری... می دونی چرا چون تو فقط خودت رو می بینی آریا فقط خودت رو می بینی و بس به غیر از خودت دیگه هیچ کس برات مهم نیست .... آره همینه.....تو یه آدم مغرور و خودخواه و خودپسند هستی که فقط خودت مهمی ......
داشتم دیوانه می شدم دستم را روی سرم گذاشتم ،فریادی از ته دل کشیدم : نه نیستم....... نیســــــتم .... من خودخواه نیستم ...... نیستم ..... وایـــــــــی خـــــــــدا......
صدای مشتی قربون را شنیدم که گفت: حالتون خوبه آقا..... آقا؟
🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
باشد که دشمنانم عمری طولانی داشته باشند تا شاهد موفقیت های بی پایانم باشند ...
@aksneveshteheitaa
-بخشی_214261.mp3_1461782052
3.67M
🍃🌸🎼 آوای محلی و سنتی ترکمنی؛ تقدیم به هموطنان عزیز ترکمن و همه دوستداران آواهای محلی
@aksneveshteheitaa