❀࿐❁💖💖❁࿐❀
پا به پا کردم و جان کندم و گفتم آخر
دوستت دارم و گفتی نظر لطف شماست
#سهراب_عرب_زاده
❀࿐❁💖💖❁࿐❀
@aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کمک دولت به مردم از نگاه دوربین
❤️😂😂😂😂😂😂😂❤️
@aksneveshteheitaa
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد❤️❤️❤️
فدای مولائی که هرکسی بره در خونه اش دست خالی برنمیگرده❤️❤️❤️❤️
ماجرای دختر سنی که تو حرم آقام علی علیه السلام شفا گرفت تو کانال سنجاق شده ببینید حتما👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🕊
http://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef 🕊
🕊
💥مردی که به خاطر غیرت ناموسی قید زیارت امام حسین (ع) را زد🕌🕌🕌
تو این کانال سنجاق شده 👇👇👇
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💙🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷💙🍃
🍃🌸🎼📹 آوای محلی و سفر
و دیداری از ییلاقات ماسال ؛ گیلان.
سلام صبحتون بخیر
@aksneveshteheitaa
روزی با خود فکر می کردم
اگر با او غریبه ای ببینم
دنیا را به آتش می کشم...
اما امروز حتی حاضر نیستم کبریتی روشن کنم
تا ببینم او کجاست و چه می کند
@aksneveshteheitaa
دلم ز دست و زمان به تنگ آمد
مرا ببر به زمین و زمانه ای دیگر
@aksneveshteheitaa
به دست آور دل من را
چه کارت با دل مردم؟
تو واجب را به جا آور
رها کن مستحب ها را
@aksneveshteheitaa
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_بیستم
صدای نگران مشتی قربون من را از میان افکارم بیرون کشید.
روی صندلی چرخیدم و نگاهش کردم که گفت:آقا شما حالتون خوبه؟ اینجا چرا به این وضع افتاده.
انگشتانم شست وسبابه ام را روی لبـ ـهایم گذاشتم و گفتم:چیزی نیست دستم خورد به این گلدون افتاد شکست.
با پنجه هایش روی صورتش کشید و گفت:وایــــــــــی... خدا مرگم بده آقا...این گلدون که یادگاری مادربزرگتون بود.
بی حوصله خودکار را از روی میز برداشتم و گفتم: اشکالی نداره چیز مهمی نیست...
شنیدم که گفت:آخه آقا شما که خیلی به این گلدون علاقه داشتین ...چطور شد که یدفعه....
میان حرفش آمدم،چشم هایم را بستم و عصبی گفتم:گفتم که مهم نیست...دیگه حرفشم نزن...
مطیعانه سرش را تکان داد و گفت :چشم آقا ببخشید...با اجازتون برم جارو بیارم این خورده شیشه ها از روی زمین جمع کنم ...خدای نکرده می ره توی دست و پاتون....
سرم را بلند نکردم...با همان لحن جواب دادم: لازم نکرده ...برو سرکارت..لطفا تنهام بذار مشتی قربون....
شرم زده سرش را به زیرانداخت و گفت :چشم آقا ببخشید....
صدای پاهایش که به سمت در می رفت و بعد صدای بسته شدن در را شنیدم.
خودکار را عصبی به زمین پرت کردم و نگاهم را به در بسته ی اتاقم دوختم...
هیچ معلوم هست تو چته...از خودت خجالت نمی کشی مرد گنده؟ به تو هم می گن مرد...ببین چوری داری همه رو از خودت فراری می دی و بیزار می کنی...اون از ماهان که صبح با اون وضع بیرونش کردی اینم از این پیرمرد بیچاره ....واقعا از خودت خجالت نمی کشی بهراد؟
سرم را میان دست هایم فشار دادم و نگاهم را به پایین دوختم.
از اینکه با اون پیرمرد بیچاره اینطوری برخورد کرده بودم از خودم شرم داشتم و احساس خجالت می کردم.....
آخه اون چه گناهی کرده بود که باید تاوان ندونم کاری های من را پس می داد؟
مغزم دیگه داشت از این همه فشار منفجر می شد،اصلا دست و دلم به کار نمی رفت.
توی دلم صدبار به خودم لعنت فرستادم ،واقعا که ماهان راست می گفت که من آدم خودخواه و مغروری هستم و همیشه به فکر خودم و منافع شرکت هستم و به هیچ چیزی جز این اهمیت نمی دهم.
آره همین بود...واقعا که بهراد باید از خودت خجالت بکشی تو حتی به فکر پریماه و آرمان هم نیستی و به جای اینکه یه روز از کارت بزنی و به اونا برسی فقط خودت توی این شرکت لعنتی حبس کردی و همه ش کار برات مهمه نه خانوادت...
فریادی بر سروجدانم زدم و گفتم:نـــه...کی گفته که من به فکر اونا نیستم؟ از این مهم تر که یه خونه ی بزرگ و ویلایی براشون گرفتم که توی آسایش باشن؟
وسایل رفاه و آسایش در اختیارشون گذاشتم که احساس کمبود توی زندگیشون نکنن؟ که تا لب تر کنن فوری هرچی بخوان براشون مهیا هست...آره؟
دیگه چی می خوای از این مهم تر؟من که همه کاری برای رفاه و آسایششون انجام دادم و تا حالا هیچ چی رو ازشون دریغ نکردم و همیشه همه کار براشون انجام دادم.
اصلا بخاطر وجود اوناست که می یام شرکت و این همه هرروز تا عصر که شرکت تعطیل بشه با آدم های مختلف سرو کله می زنم که اونا راحت باشن احساس ناراحتی نداشته باشن.
وجدانم به صدا درآمد و گفت: نـه بهراد...تو همه کار براشون انجام ندادی؟ تو همه چیز رو توی پول و راحتی می بینی اما عشق و محبتت رو از اونا دریغ کردی ...
بعد ادعا می کنی که دوستشون داری و به فکر راحتیشون هستی؟
آخه تو چه جور همسر و پدری هستی که وجدانت و غیرتت بهت اجازه می ده که اونا رو از طبیعی ترین نیازشون نسبت به خودت محروم کردی...
چرا وقتی خودت می تونی وقت بذاری و درکنارشون باشی اون ها رو به حال خودشون رها کردی؟
به تو هم می گن مرد بهراد؟واقعا که باید از مرد بودن خودت خجالت بکشی...
❤️❤️❤️❤️❤️🍃❤️❤️❤️🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
ﺳﺮﻋﺖ ﺁﻫﻮ ۹۰ ﮐﯿﻠﻮﻣﺘﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ؛ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ که سرعت شیر ۵۷ کیلومتر در ساعت ﺍﺳﺖ.
ﭘﺲ ﭼﻄﻮﺭ ﺁﻫﻮ ﻃﻌﻤﻪ شیر میشود؟
"ﺗﺮﺱ" ﺁﻫﻮ ﺍﺯ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻋﺚ میشود ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺍﯼ سنجیدن فاصله خود با شیر مدام به "پشت ﺳﺮ" ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ همین سرعتش بسیار کم میشود!
تا جایی که شیر میتواند به او برسد؛ یعنی ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﺪ طعمه ﺷﯿﺮ نمیشود!
ﺍﮔﺮ ﺁﻫﻮ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؛ ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ شیر به نیرویش ایمان دارد؛ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻃﻌﻤﻪﯼ ﺷﯿﺮ نخواهد شد.
ﺍﯾﻦ ﻗﺼﻪﯼ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ! ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ایمان نداشته باشیم و در طول زندگی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻧﮕﺎﻩ کنیم و به مرور خاطرات ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯾﻢ؛ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﻋﻘﺐ میمانیم ﻭ ﻫﻢ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯿﻢ...
✦ آنتونی رابینز
#سخن_بزرگان
#ترسونباش
#angizeshi
#harfe_hagh
@aksneveshteheitaa
کسی که میدونه اشتباه کردی و بازم ازت دفاع میکنه ، قدرشو بدون ...اون یا عاشقانه یا مادرته ...
@aksneveshteheitaa
نترسم که با دیگری خو کنی
تو با من چه کردی که با او کنی؟
@aksneveshteheitaa
سکوت می کنم و عشق در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است
@aksneveshteheitaa