eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال کمال بندگی رو دنبال کنید👇👇👇 @hedye110
IRANEZIBAshirazi.mp3
5.5M
🍃💙🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷💙🍃 🍃🌸🎼آوای زیبا و محلی شیرازی 🍃🌸کاری از جهان. @aksneveshtehEitaa
لذت دنیا ، داشتن کسی‌ است که دوست داشتنش حَواسی برای آدم نمی‌گذارد ... @aksneveshtehEitaa
خدایا بی پناهم‌... زتو جز تو نخواهم‌ ... @aksneveshtehEitaa
نادر از هند نبرد... آنچه تو بردی از دلم! @aksneveshtehEitaa
جانی و دلی ای دل و جانم همه تو @aksneveshtehEitaa
من و يک لحظه جدايى ز تو، آن گاه حيات؟ @aksneveshtehEitaa
‌ نیازم به صبح نیست ...! همین که طـو باشی؛ خیر است، که از سر و کولِ لحظه‌هایم بالا می‌رود! @aksneveshtehEitaa
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست ما تجربه کردیم، کسی یار کسی نیست @aksneveshtehEitaa
حالا برعکس چند دقیقه ی قبل بی نهایت کنجکاو شده بودم که درباره پیرمرد و علت آمدنش به اینجا بیشتر بدانم...... اما روی اینکه از او در این مورد بپرسم را نداشتم...... بالاخره تمام جراتم را حمع کردم ،نگاه پیرمرد کردم و گفتم:چی شد که گرفتار اینجا شدید.... پیرمرد با چشمانی غمگین نگاهم کرد.... لبخند تلخی زد.....به نقطه ی نامعلومی خیره شد و گفت:الان از من چیزی نپرس پسرم.... شاید یه روزی به وقتش همه چیز رو برات تعریف کردم..... نگاه پیرمرد رنجور و خسته کردم....حرفاش دلم را به درد می آورد و غم را به دلم نشانده بود.... دلم خیلی می خواست در موردش بیشتر بدانم.....حالا سرگذشتش برایم خیلی جالب شده بود... می دانستم سرگذشت پیرمرد مثل زندگی من قصه ی طولانی دارد.... اما وقتی دیدم در حال حاضر تمایلی برای گفتن ندارد،دیگر اصرار نکردم..... نگاه پیرمرد کردم.....نگاهش به همان نقطه خیره مانده بود.... فکر کنم در گذشته و خاطرات به جا مانده اش سیر می کرد..... شاید بهتر بود تنهایش می گذاشتم تا بحال خودش باشد..... نمی دونم این گذشته ی لعنتی چی داشت که دست از سرمان برنمی داشت.... برای من یک جور و برای پیرمرد جور دیگر حتی یادآوریش هم عذاب آور بود.... پاهای خسته و ناتوانم را حرکت دادم صدای خش خش دمپایی هایم سکوت سلول را می شکست..... دیدی بهراد....دیدی فقط خودت نیستی که به این درد گرفتاری....دیدی از خودت بدبخت تر و بیچاره تر هم هست..... دیدی چقدر خسته و رنجور به نظر می رسید....تو هم اخر کار می شی مثل این پیرمرد.... حتی یک نفر هم یادت نمی کنه.... همین الان هم کسی یاد بهراد نیست....پریماه...عشقم....آرمان ...تنها پسرم ...همه هستی بابا... دیدی که چطور ولم کردند و رفتند اون هم درست وقتی که توی حساس ترین شرایط زندگیم بودم و بهشون احتیاج داشتم ..... پریماه ....عشقم...همسرم .... که روزی براش جونم رو می دادم برام چیکار کرد....؟ به جایی که مرهمی باشه برای زخم هام نمک پاشید روی زخمم.... هنوز سوزشش رو توی تک تک لحظه هام حس می کنم.....خدا لعنتت کنه پریماه..... تو منو از همه کس و همه چیز بیزار کردی لعنتی.... از تو و امثال تو....از جنس زن حالم بهم می خوره..... تو کاری کردی که بهراد روزی هزار بار به جای شکر به درگاه خدا بخاطر داشته هاش آرزوی مرگ می کنه بخاطر نداشته هاش..... ازت متنفرم لعنتی ...چرا دست از سرم برنمی داری حتی خاطراتت هم برای من درده.... انگشتان یخ زده ام را از کفه ی سرد دمپایی جدا کردم و روی تخـ ـت گذاشتم..... سرما و لرز عجیبی کل بدنم را گرفته بود..... دندان هایم تیک تیک بهم می خورد..... پتو را تا سرشانه هایم بالا کشیدم و زانوهایم را در آغـ ـوش گرفتم..... 🌼🌼🌼🌼🌼🍀🍀🍀🍀🍀 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa