با تلاش و همت خودم به خواسته هایم میرسم و نمیگذارم دیگران بر زندگی من فرمانروایی کنند.- تلاش
جمله ی امروز 👆👆👆
🌸🌸🌸🌸🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_بیست_هشتم
آهی کشیدم و نگاهم را از عکس گرفتم.....
کتم را پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم.....
نور ضعیفی از اتاق آرمان بیرون می آمد و در اتاقش نیمه باز بود....
حدس می زدم که باید پریماه داخل اتاق باش،بوی عطر خوشش را از همین فاصله هم می توانستم تشخیص دهم....
با قدم های آرام و شمرده به اتاق نزدیک تر شدم.....
انگشت اشاره ام را روی در گذاشتم و هلش دادم......
مواظب بودم صدای در ،در نیاد.....نمی خواستم متوجه حضورم شوند.....
نفسم را در سیـ ـنه ام حبس کردم و نگاهم را به داخل اتاق دوختم......
حدسم درست بود...پریماه مشغول آماده کردن آرمان بود اما از آنجایی که پشتش بهم بود منو نمی دید....
نگاه حسرت بارم را به پریماه دوختم.....چقدر در عرض این دوروز دلم براش تنگ شده بود....
دلم هوای آغـ ـوش گرمش و بـ ـوسه های داغی که هنگام برگشتن از سرکار برروی گونه ام می زد را کرده بود......
چقدر دوستش داشتم ....
واقعا که پریماه همه ی هستی من بود ،بودن در کنارش به من امید به زندکی می داد و دلم را گرم می کرد اما افسوس که دوروز من را از موهبت وجود و عشقش محروم کرده و باهام سرد شده بود.......
آهی از ته دل کشیدم و از در فاصله گرفتم.....
دست توی جیبم کردم و سوییچم را بیرون کشیدم .....
همانطور که با سوییچ توی دستم بازی می کردم از پله ها پایین رفتم....
اخترخانم و مشتی قربون توی آشپرخانه نشسته و درگوش هم پچ پچ می کردند.....
در دلم به آن ها حسودیم شد....به حالشان غبطه می خوردم....چقدر با هم خوب و صمیمی بودند کاش ما هم مثل ان ها بودیم.....
نگاه پرحسرتم را از آن ها گرفتم و از در بیرون زدم....
گرمای داخل ماشین از سرمای درونم کاست....
کتم را روی صندلی عقب گذاشتم...دستی صندلی را کشیدم و صندلی ماشین کمی جلوتر آمد....
دستم را به سمت آینه ماشین بردم و تنظیمش کردم....
نگاهم به پریماه که آرمان را در آغـ ـوش داشت،افتاد....
دستم را از آینه پس کشیدم و صاف روی صندلیم نشستم .....
قلـ ـبم از هیجان به درون سیـ ـنه ام می کوبید....
برای منی که دوشب از پریماهم دور شده بودم همین چند ثانیه هم غنیمت بود.....
هرلحظه منتظر بودم که در ماشین را باز و وجود لطیفش روی صندلی جلوی ماشین جا خوش کند.....
اما برخلاف تصورم در عقب ماشین را باز کرد و بعد از اینکه آرمان را روی صندلی عقب نشاند خودش هم کنار دستش نشست....
هنوز نگاهم مات روی آینه مانده بود که با صدای بسته شدن در ماشین به خودم آمدم....
حتما اینطوری می خواست به من بفهماند که زودتر حرکت کنم.....
آینه ی ماشین را جوری که دقیقا روی چهره اش باشد تنظیم کردم.....
می خواستم اینطوری بهتر بهش مسلط باشم....
نگاهش کردم چهره اش کمی گرفته به نظر می رسید...
وقتی متوجه نگاهم شد اخم هایش بیشتر در هم فرو رفت و نگاهش را به سمت شیشه ی ماشین برگرداند....
از این حرکتش خیلی بدم اومد ....جوری باهام برخورد می کرد که انگار تازه به هم رسیده ایم ....
انگار نه انگار که این همه مدت با هم زن و شوهر بودیم....بیشتر رفتارش باهام مثل دخترایی بود که برای پسرا ناز می کنند و محلشون نمی گذارند....
از این همه سردیش حالم گرفته شد......
از یک طرف شوکی که از شنیدن خبر عروسی ماهان با پرهامی بهم وارد شده بود و از طرف دیگر برخوردهای سرد پریماه دلم را به درد آورده بود....
نگاهم را با دلخوری از آینه گرفتم و به رو به رو دوختم....
دیگر حتی یه نیم نگاه هم بهش ننداختم....انقدر دلخور بودم که دیگر توان اینکه سردی رفتارش را نظاره گر باشم در خودم نمی دیدم.....
پام را با حرص روی پدال گاز فشردم و ماشین با صدای بدی به حرکت در آمد....
❣❣❣❣❣🍃🍃🍃🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa
اونیکه دوسش داری همیشه کنارخودت داشته باش،مراقبش باش
@aksneveshtehEitaa
مردان واقعی وفادارند
اونها وقت ندارند دنبال زنهای دیگه بگردند
چون مشغول پیدا کردن راه های جدیدی
برای دوست داشتن شریک زندگی خودشون هستند
@aksneveshtehEitaa