eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
دو تا از مـ ـستخدم های خانه عمو با لباس های سفید یکدست در را به رویم باز کردند.... به نشانه ی احترام کمی خم شدند و کتم را ازدستم گرفتند..... صدای بلند موزیک کل فضای خانه را پرکرده و شیشه های پنجره های قدی اتاق را به لرزه در اورده بود.... اکثر چراغ ها خاموش بودند و فقط نور کمی از داخل سالن بیرون می زد ..... از کنار چند تا دختر و پسر می گدشتم که یکی از دخترها خنده ی مـ ـستانه ای کرد نمی دونم در گوش اون یکی چی گفت که هردو برگشتند و با خنده به سمت من نگاه کردند.... زیر نگاه های خیره ی آن ها داشتم ذوب می شدم..... بوی تند عطر و ادکلن با بوی اسپند مخلوط شده بود و حالم را بد می کرد...... دست انداختم و گره ی کراواتم را شل کردم....... حالم از گرمای زیاد خانه بد شده بود..... عده ای وسط سالن در حال شادی و پایکوبی بودند و عده ای هم کنار سالن مشغول خوش و بش و حرف زدن..... صدای شوخی و خنده ی دختران حاضر در جمع لحظه ای قطع نمی شد..... از این همه همهمه و شلوغی کلافه شده بودم.....هنوز چشمم به ماهان و پرهامی نخورده بود.... بالاخره صندلی خالی را گیر آوردم و نشستم.... سرجایم معذب بودم اما توی آن همه شلوغی و همهمه باز همین هم غنیمت بود..... کنار دستم دختر و پسر جوانی نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.... وسط سالن پربود از جمعیت دختر و پسر که مشغول شادی و پایکوبی بودند اما من هیچ از رقص های عجیب و غریبشان سردرنمی آوردم..... صدای خدمتکار نگاهم را از آن سمت جدا کرد.... توی تاریک و روشنی نور سالن صورتش را تشخیص نمی دادم اما متوجه شدم سینی محتوی نوشیدنی را جلوم گرفت.... اول متوجه منظورش نشدم اما دستش را که نزدیک تر آورد بوی تندی توی بینیم پیچید.... با تندی دستش را پس زدم و از جام بلند شدم..... واقعا که حالم دیگه داشت از این نمایشات مزخرف بهم می خورد..... عصبی کسانی که از کنارم رد می شدند را پس زدم و به گوشه ای تقریبا خلوت پناه بردم..... همانطور که زیر لب هزاران بار برخودم لعنت می فرستادم که اصلا چرا به این جشن مضحک آمدم، چشمم به ماهان و پرهامی خورد..... ماهان دست نوعروسش رو در دست گرفته بود و پرهامی هم با ناز و عشوه سرش را روی شانه های ماهان گذاشته بود..... دیگه واقعا حال خودم را نمی فهمیدم.....با دیدن ماهان و پرهامی خشم تمام وجودم را گرفته بود...... دستم را درون جیب شلوارم فرو بردم و از پله ها بالارفتم.... 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
🌹🌿 من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم... که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم... 🌱 سعدی @aksneveshtehEitaa
ولی خـوب شد اومدیا دلبــر .! وَگرنـه مــ ــن از کُـجا میفهمیـدَم یـه نَفـرو میشه انقـد دوسـت داشـت @aksneveshtehEitaa
شب هایِ من فقط با تو بخیر می شود... مهر و ماه و مهتابِ مننننن😍 شب بخیر ماه من 🌙🌙🌙🌙🌙🌙🌙 @aksneveshtehEitaa
هدایت شده از 🌷دلنوشته و حدیث🌷
چندتا کانال داریم همشون نابِ نابِ نابن ❤️❤️❤️❤️🍃🍃🍃🍃 همه رو باهم داشته باشی مابقی کانالهات رو حذف میکنی🌹🌹🌹🌹 @aksneveshtehEitaa بهترین عکس نوشته ها👆👆 @hedye110 اگه میخوای به کمال بندگی برسی👆👆 @shohada_vamahdawiat اُنس با شهدا و امام زمان(عج)👆👆 @delneveshte_hadis110 پُرِ دلنوشته و حدیث 👆👆 @khandeh_kadeh کمی هم خنده لازمه👆👆👆 @mosbat_andishi کمی هم مثبت اندیشی باش👆👆 همه دعوتید 🌹🌹🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💙🇮🇷ایرانِ‌زیبا🇮🇷💙🍃 🍃🌸📹🎼 آوای بیکلام و زیبا ، بهمراه نماهایی از طبیعت چشم نوازِ منطقه قرقِ ساحلِ صدف ؛ شهرستان لوندویل؛ آستارا؛ استانِ‌گیلان. @aksneveshtehEitaa
زندگی را جشن بگیر🌼 دیروز رفته فردا شايد هرگز نباشد تنها چيزی که داری🌼 همین لحظه‌هاست و همین امروز قدر اين لحظه را بدان و🌼 شکرگزار باش😊☕ سلام صبحتون بخیروشادی @aksneveshtehEitaa
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی ...)♥️☺️ @aksneveshtehEitaa
سقف ارزوهایم... این روز ها چقدرکوتاه، خلاصه شده در @aksneveshtehEitaa
دیگه واقعا حال خودم را نمی فهمیدم.....با دیدن ماهان و پرهامی خشم تمام وجودم را گرفته بود...... قدم هایم را محکم تر برداشتم ....جمعیت رقصنده را با دست پس زدم و به سمتشان رفتم.... ماهان هنوز متوجهم نشده بود اما پرهامی با دیدنم کمی خودش را جمع و جور کرد و خنده روی لبش ماسید..... با ابراوانی گره کرده نگاهشان می کردم حتی زبانم به یه تبریک خشک و خالی هم نمی چرخید... حس کردم پرهامی بیشتر به ماهان چسبید... دستانش را دور بازوی ماهان حـ ـلقه کرد ...نیشخندی روی لبش نشست و گفت:سلام آقای آریا ...چه عجب بالاخره تشریف آوردید.... نگران شدم وقتی ندیدمتون ....همین الان داشتم از ماهان سراغتون رو می گرفتم.... ودستش را به سمتم دراز کرد.... به ناخن های بلند و لاک خورده اش نگاه کردم.... اخمی کردم و با لحنی خشک گفتم:تبریک می گم..... پوزخندی زد و با حالتی کشدار گفت: مــــــــــرسی... ماهان که تازه متوجه حضورم شده بود،نگاهم کرد و گفت: خوش اومدین آقای آریا..... حتی به خودش زحمت بلند شدن از جایش را هم نداد،هنوز دلخوری توی تک تک حرف ها و کلمات و چهره اش موج می زد.... اعصابم از این کارهای ماهان بهم ریخته بود..... نمی دونم با این کارها چه چیزی رو می خواست ثابت کنه اما متوجه خنده ی آشکارای روی صورت پرهامی می شدم و این بیشتر از همه مرا کفری می کرد.... اگر دست خودم بود دلم می خواست همانجا سرش زا از تنش جدا کنم دختره احمق رو.... ماهان از اون احمق تر بود با این خیره سری ها و رفتار خودسرانه اش عصبیم می کرد.... متوجه پوزخند ماهان شدم،نگاهم کرد و گفت: خیلی منتظرتون بودیم آقای آریا نگران شدم فکر کردم دیگه تشریف نمی یارین.... امیدوارم امشب از نمایش ما نهایت استفاده رو ببرین... پرهامی با لبخندی غرور آمیز نگاهم می کرد..... عصبی دندان هایم را روی هم کلید کردم....نگاهش کردم و گفتم: فکر نمی کردم انقدر بزرگ شده باشی ماهان..... متوجه منظورم شد،لبخند کجی زد و گفت: من از اول هم احتیاج به میل و نظر و حتی اجازه ی تو نداشتم ....خودم به سنی رسیدم که برای خودم و زندگی شخصیم تصمیم بگیرم و این رو بدون که به هیچ احدی حتی تو حق دخالت توی زندگیم رو نمی دم.... پس بهتره هیچی نگی و بذاری امشب هم به خودت خوش بگذره بهراد هم با ما.... پس پا روی دم من نذار وگرنه بد می بینی.... از این همه رفتارها و بی ادبی های ماهان حالم داشت بهم می خورد.... دیدن پرهامی و ماهان توی این موقعیت و لباس اعصابم را خورد کرده بود ،نگاهش کردم و گفتم: واقعا متاسفم برات ماهان ...امیدوارم یه موقع متوجه اشتباهت نشی که نتونی کاری انجام بدی... ماهان نیشخندی زد ...دستش را با حرکتی نمایشی به سمت پرهامی دراز کرد و گفت: عزیزدلم افتخار یه دور رقص رو بهم می دی.... پرهامی نگاه من کرد ....دستش را در دست ماهان گذاشت.... لبخندی شیطانی زد و گفت: البته عزیزم چرا که نه؟ ماهان انگشتان ظزیف و لاک خورده ی پرهامی را در دستش فشرد.... با تنفر نگاهش کردم و گفتم: خیلی وقیحی ماهان..... ماهان پوزخندی زد ... با دستش به سمتی اشاره کرد و گفت: بهتره یه نگاه به اون سمت بندازی آقای آریا... مطمئنا چیزای جالبی می بینی.... به سمتی که می گفت نگاه کردم....از چیزی که می دیدم تمام تنم منجمد شد.... حس کردم خون توی رگ هام خشک شد....تمام بدنم داغ کرده بود.... خون داشت خونم را می خورد..... عصبی جمعیت را کنار زدم و جلو رفتم.... صدای نفس های عصبیم بلند و بلندتر می شد.... قفسه ی سیـ ـنه ام تند تند بالا و پایین می رفت.... اون لحظه خون جلوی چشمام رو گرفته بود باید یا یه کاری دست خودم می دادم یا اون دو تا احمق آشغال.... دلم می خواست سر پریماه را از تنش جدا کنم.... اگر وسط مهمونی نبود بی شک هربلایی دلم می خواست به سرش در می آوردم.... تقریبا به نزدیکشان رسیدم.... ادامه رمان رو حتما دنبال کنید 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🍃🍃🍃 🌹 ❇️ @aksneveshtehEitaa
زِ جامِ عشقِ او مَستم دگر پندم مده ناصح ! نَصیحت گوش کردن را دِل هوشیار می‌باید ... • شیخ بهایی @aksneveshtehEitaa
هرکجا هست خدایا به سلامت دارش ❤️❤️🍃 @aksneveshtehEitaa