هیچ وقت
یکی را با همه ی ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﯾﮏ ﺗﮑﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﺪﺍﺭﯼ . . .
~~~~~✦✦✦~~~~~
@Aksneveshteheitaa
به پایان فکر نکن
اندیشیدن به پایان هر چیز شیرینی حضورش را تلخ می کند
بگذار پایان تو را غافلگیر کند
درست … مثل آغاز
~~~~~✦✦✦~~~~~
@Aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🎼📹📸 آوا و دل نوشته هایی که نشون از دلتنگی ونجوای درونی همه ما داره.
🍃💛نجوایی که دلتنگِ دورهمی هایی هستش که شاید قدرشو نمیدونستیم و حالا متوجه تنهائی هامون شدیم.
@Aksneveshteheitaa
🍃🎈🎉🍃🎈🍃🎉🎈🍃🎈🎉🍃🎈
خیلی از شهدا✨رو میشناخت
و ازشون اطلاعات زیادی داشت
از شخصیت و زندگیشون گرفته تا نحوه شهادتـــــ !🕊
همیشه به دوستاش هم توصیه میکرد☝️🏻 پیگیر آشنایی با شهدا باشن و خودشم واسه آشنا کردن دوستاش کم نمیذاشتـــــ .📚☺️
شما چقدر شهدا رو میشناسید؟؟!!!
برای آشنایی بیشتر با شهدا👇🏻
🍃
https://eitaa.com/joinchat/2504458249Cb9a44cf540
🍃
سلام روزتان رو لا کلی انرژی مثبت شروع کنید🌹🌹🌹
صبحتون بخیر
@khandeh_kadeh
🌹🍃
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارت_پنجاه_پنجم
ترافیک سنگینی توي خیابان نزدیک شرکت به راه افتاده بود... ماشین را
....متوقف کردم
....چشمانم روي شلوار سفید مردانه ام سرخورد
....با دیدن لکه هاي خون خشک شده روي لباسم لبم را گاز گرفتم
..... چرا از اول دقت نکرده بودم
اگر با این لباس ها می رفتم شرکت خودم را مسخره ي خاص و عام می کردم
....و تا عمر داشتم نمی تونستم توي چشماي کسی نگاه کنم
....ترافیک تقریبا باز شده و ماشین ها در حال حرکت بودند
....بالاجبار مسیر آمده را دور زدم و راهم را به سمت دیگري کج کردم
...داخل خیابان هاي اصلی خیلی شلوع بود
نمی دونم همه امروز چه مرگشون شده بود که اینطوري ترافیک درست کرده
...بودند
چهره ام بی اختیار در هم رفت...جلوي پاساژ ماشین را پارك کردم و پیاده
....شدم
یکراست به سمت مغازه اي که از آشناهاي قدیمیم بود و همیشه براي خرید
....به انجا مراجعه می کردم، رفتم
خوشبختانه مغازش شلوغ نبود و من خیلی زود تونستم چیزي که مطابق
سلیقه م باشه پیدا کنم و بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن با فروشنده از آنجا
......بیرون اومدم
نگاه محافظ اهنی جلوي در کردم...با دیدن قفل بسته آهی از ته دل کشیدم
....
....کلید را از داخل جیبم بیرون آوردم و داخل قفل چرخاندم
....در با صداي بدي باز شد
....با قدم هاي محکم وارد شرکت کردم... در را پشت سرم بستم
....به سمت اتاق کارم حرکت کردم
شرکت برعکس همیشه سوت و کور بود.... چشمم به میز خالی پرهامی
....افتاد
چقدر خوب بود که این دختر اعصاب خورد کن جلوي چشم نبود و از مجموعه
...حذفش کردم
...اگر الان اینجا بود بدون شک نمی گذاشتم یک موي سالم توي سرش بمونه
کاش از همان اول که براي استخدام و گزینش به شرکت اومده بود فکر
...اینجاها را می کردم و استخدامش نمی کردم
پرهامی با اومدنش مثل گردبادي همه چیز را بهم ریخت و آرامش را از شرکت
...ربود و رفت
باعث شد دوستم...برادرم ...کسی که براش پدري کردم و نذاشتم طعم تلخ
...نداشتن پدر رو بچشه ....براي همیشه از دست بدم
...اما چه سود گذشته ها گذشته بود و نمی تونستم کاري از پیش ببرم
....نگاهم را با نفرت از آن سمت گرفتم و قدم هایم را به سمت اتاقم تند کردم
.... در را پشت سرم محکم بستم
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#خانوادگی
#کانال_عکس_نوشته_ایتا
🌹 #عکس_نوشته_ایتا
❇️ @aksneveshtehEitaa