شمع دانست که جان دادن پروانه ز چیست؟
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
از ترس #بیکسی به #آغوشهای پیش پا افتاده پناه نبر....
هر تازه وارد #رنجیتازه است...
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
بین این همه #شلوغی یک نفر باشد که تو را بفهمد بس است
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتهفتادهفتم
دختر که به معنای واقعی انگار لال شده بود سرش را با گیجی تکان داد و گفت: ولی ....این انصاف نیست که..... عصبی میان حرفش پریدم و گفتم :...انصاف نیست؟ چطور انصافه که جنابعالی از وظایفت می زنی می ری پی قرو فرت..... خیلی زبونت دراز شده جوجه کوچولو..... از جایم بلند شدم و تقریبا روبه روش ایستادم.... خنده ام گرفته بود واقعا هم دربرابر من مثل جوجه بود و قدش به زور تا سرشونه هام می رسید.... نگاهش کردم..... به وضوح می تونستم ترس رو از چشماش بخونم..... دستانش آشکارا می لرزید..... صورتم را نزدیک صورتش بردم..... با ترس کمی عقب کشید و در خودش جمع شد.....
نفس های کشیده اش را روی پوست صورتم حس می کردم..... خیره نگاهش کردم..... حس کردم از این نزدیکی بیش از حد وحشت کرده..... چشمانش به اندازه دو تا نعلبکی بزرگ گرد شده بود.... بخاطر همین از وضعیت پیش آمده سواستفاده کردم و بیشتر بهش نزدیک شدم...... که با ترس خودش را عقب کشید و گفت:چی....چیکار می کنی؟ برای یه لحظه نتونست تعادلش رو حفظ کنه و محکم روی زمین افتاد..... پوزخندی زدم و گفتم: چیه....از من می ترسی؟ مگه لولوخور خوره ام؟ سرش را کمی تکان داد..... همانطور مات نگاهم می کرد که گفتم: خوبه....خیلی خوبه که می ترسی ..... بایدم بترسی چون اینجا ارباب منم و تو فقط وظیفت کلفتیه منه..... اما این تازه اولشه خانم حالا حالا ها مونده که منو بشناسی..... اخم هایم را در هم کشیدم و گفتم: حالا هم پاشو زود خودت رو جمع و جور کن و اینجا ولو نشو.... به جبران امروز هم جریمه می شی و ظایفت دوبرابر می شه..... مثلا اگر قرار بوده امروز لباس هام رو بشوری.... اول یه بار همشون رو با دست می شوری تا کاملا تمیز بشن و بعد می ندازی توی ماشین..... اتاق ها رو هم با جاروی دستی و بعد جارو برقی می کشی..... در ضمن امروز حق زدن ماشین ظرف شویی رو نداری و با همین انگشتای مبارک زحمتشون رو می کشی..... بعدش هم باید یه فکری به حال شام شبم بکنی..... امشب می خوام چند مدل غذا و دسر برام درست کنی.....روی کاغذ برات می نویسم و می دم به اخترخانم تا بهت بده..... کمی روش خم شدم.....نگاهم را توی چشماش دوختم و گفتم: شیرفهم شد یا دوباره توضیح بدم؟ دهانش از تعجب باز مانده بود..... سرش را با ترس تکان داد که نیشخندی زدم و گفتم :خوبه ...خیلی خوبه.... خوشم می یاد که خودت نگفته می دونی وظایفت چی هست..... حالا هم برو رد کارت چون ممکنه یکمی دیگه بمونی تصمیمم عوض بشه و چیزای دیگه ای هم یادم بیاد و به کارات اضافه کنم..... اونوقت به ضرر خودت تموم می شه....پس بهتره بری و هرچه زودتر کارتو شروع کنی تا وضعیت از این بدتر نشده..... از جایش بلند شد.... خاک های پست لباسش را با دست تکاند و بی آنکه نگاهم کند یا حتی به عقب برگردد به سمت در اتاق رفت..... هنوز پایش را از در بیرون نگذاشته بود که گفتم: راستی به نفعته که توی کارات از اختر خانم کمک نگیری..... چون اگر بشنوم یا بفهمم که این کار رو کردی دودمانت رو به باد می دم.... فکرم نکن که خرم نمی فهمم...بگی اینکه حواسش نیست پس کار خودم رو انجام بدم ...نه؟ هرپنج دقیقه به پنج دقیقه لازم باشه می یام چکت می کنم..... وای به حالت اگه یه ذره پاتو کج بذاری و بخوای منو بپیچونی ..... اونوقت دیگه هیچ رحمی توی وجودم نیست.... با حرص نگاهم کرد.... لبـ ـانش را برهم فشرد..... زیرلب چیزی گفت که متوجه نشدم......در را محکم بهم زد و از اتاق بیرون رفت...... نیشخندی زدم و نگاه در بسته ی اتاق کردم..... دست هام را بهم ساییدم و با ولع مشغول خوردن غذاها شدم...... الحق که به پای دستپخت اخترخانم نمی رسید ولی بد هم نبود.... همین که دختر حساب کار خودش را کرده بود برایم کافی بود..... به نصفه هاش که رسید دست از خوردن کشیدم..... سینی را عقب زدم و ازجام بلند شدم.... کتم را از جالباسی برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.... دستی به سرو رویم کشیدم و بعد از آن که سفارش دختر را به اخترخانم کردم از در بیرون زدم.. بی هدف راه خیابان را در پیش گرفتم..... خودم هم نمی دونستم کجا برم .....دلم توی خانه بدجور گرفته بود.... توی خانه ماندن من دل نگرانیم نسبت به آرمان و روزگارش را بیشتر می کرد.....
🌸🌸🌸🌸🌺🌸🌸🌸🌸
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd
برای به یاد آورد حافظه ای داریم،
ولی برای فراموش کردن
کاری از دستمان برنمیآید...
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
نترسید که روزی خورشید متلاشی شود
وهمگی ازسرما بمیریم
بترسید که روزی برسد
زن ها بخواهند محبت را از ما
مردها دریغ کنند،
آنوقت همگی از سرما خواهیم مرد...
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
خدای مهربانم❤️
🌺درتمام لحظات زندگی ایمان دارم.......
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
وَ أَيُّوبَ إِذْ نادى رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ «83»
و (بياد آور) ايوب را آن زمان كه پروردگارش را ندا داد كه همانا به من آسيب رسيده و تو مهربانترين مهربانانى...
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
مردم همه فقیرند مثل خودشما، جز شما کسی نمی تواند به شما چیزی بدهد مگراینکه یکی بیاید و باخبرتان کند از ثروت خودتان
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
مطمـئن باش
که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد
چون در هر بهار برایت گل میفرستد
و هر صبح آفتاب را به تو هدیه میکند
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
خانومایی که به #ظاهرشون اهمیت میدن #توصیه میشه عضو این کانال بشن🤗
#پالتو و مانتوهای شیک😊
#شومیز و #تونیک
وهرچه که برای #شیک پوشی لازمه😎
گلچین شده از #تولیدیهای نمونه ی کشور🇮🇷🤗
با ارسال #رایگان😍
http://eitaa.com/joinchat/2614886401C54d97b7193
👆تا خودتون نبینید نمیدونید چی میگم👆😍 عااااشق این کانال میشید❤️
هدایت شده از گسترده عصرانه +۱ کا ملــکـــ👑ـــــه
🍁🔥پاییزتو گرم کن🔥🍁
بالباس های دلبرش🍁
هر چی بخواهی اینجا هست👇👇
♨️قول میدم دست خالی برنمیگردی😜
برترین کانال لباس زنانه در #ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2614886401C54d97b7193
با حراجهای هفتگی🔥📛💯
Hesam Naseri & Milad Mohammadi - Madare Aval_5911115536174943359.mp3
15.41M
آهنگ بی کلام
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیسان آبی...😞/سریال پایتخت
#ترور #شهید_محسن_فخری_زاده
#انتقام_سخت
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
چشمهایت را 🕊🍂
آرام بگشا
نور خورشید را لمس کن
صدای پرنده ها را بشنو
و سکوت زمان را
که منتظر نواختن
ملودی امروز توست🕊🍂
صبحی دیگر
روزی دیگـر
خـدا را شـاکر باش
برای فرصت دوبارهای که🕊🍂
به تو میدهد
عشق را با تمام وجودت حس کن
و روزت را عاشقانه وخداگونه بساز
صبح قشنگ چهارشنبه تون بخیر
امروزتـون پـر از شـادی و قشنگی🕊🍂
#سلام_روزتون_بخیر 🍁
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
🛑آدم هایِ بی معرفتی هستیم !
زود برایِ هم تکراری می شویم.
زود از هم خسته می شویم .
انگار عاشق شدن را یادمان نداده اند
پایِ حرف ماندن را ،
وفاداری را ؛
یادمان نداده اند .
اولش برای به دست آوردنِ هم ،
به هر دری می زنیم.
به هم که رسیدیم ؛
مقایسه می کنیم ،
دنبالِ عیب هایِ هم می گردیم ،
و راحت از هم سیر می شویم .
انصافا" وانصافا" که ؛
آدم هایِ بی اراده و سردرگمی هستیم ،
بحرف وقولهامان هیچ اعتباری نیست.
ما یک مشت بازنده ایم،
که انتقامِ نداشته هایمان را ؛
از رابطه ها و آدمهایِ بی گناه می گیریم .
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
بدون گذرنامه از خیالم عبور خواهی کرد
مهربانیت را مرزی نیست ...
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
خدایا کمکم کن
پیمانی را که در طوفان با تو بستم
در آرامش فراموش نکنم ...
╭━━━⊰ 💠 ⊱━━━╮
@Aksneveshteheitaa
╰━━━⊰ 💠 ⊱━━━╯
#رمان
#سجده_بر_غرور_مردانه_ام
#پارتهفتادهشتم
با این که یک ماه گذشته بود اما از کابـ ـوس های شبانه ام در امان نبود..... عجیب بود که همه شان هم مثل هم بود و توی همه ی خواب ها آرمان با مظلومیت گریه می کرد و ازم کمک می خواست...... دیگه داشتم دیوانه می شدم.... به هرجا که می شد سرزده و به مشتی قربون هم سپرده بودم هرجا که فکر می کنه ردی از پریماه و خانواده اش هست سرکشی کند.... اما بی فایده بود هرچه قدر می گشتیم به کمتر نتیجه ای می رسیدیم..... یک بار که مشتی قربون به محله ی قذیمی پریماه رفته بود از همسایه ها شنیده بود که خانواده اش از آنجا رفته اند..... هیچ کس هم از محله جدیدشان خبر ندارد..... اما با اینحال مشتی قربون هم دست از تلاش برنداشته و به هرجا که فکر می کرد می تواند اثری از آن خانواده باشد سرکشی می کرد.....
در این بین تنها کسی که داشت ضربه می دید من بودم..... از اینکه از پسرعزیزم بی خبر بودم داشتم دیوانه می شدم.... به خصوص که کابـ ـوس ها هم مزید بر علت شده و روز به روز داشتم داغون تر می شدم..... اگر کسی الان مرا می دید باورش نمی شد که من همون بهراد چند سال قبل مدیر شرکت بازرگانی آریا هستم..... به قدری شکسته شده بودم که خودم هم از دیدن قیافه ام در آینه وحشت داشتم چه برسه به دیگران..... توی این مدت بارها اختر خانم ومشتی قربون با زبان بی زبانی و به طور غیر مـ ـستقیم ازم می خواستند سرو سامونی به زندگیم بدم...... اما هربار که صحبت ازدواج را پیش می کشیدند باهاشون به شدت برخورد می کردم و روزگار را به همه تلخ می کردم..... به طوری که دیگه از هیچ کس صدایی در نمی اومد..... دلم نمی خواست دیگه هیچ موجودی به اسم زن پاش رو توی زندگیم بذاره..... یه بار از یکیشون کشیدم برای هفت پشتم بس بودم...... در همین افکار غوطه ور بودم که ماشینی جلوی پام نگه داشت.... شیشه ماشین را پایین کشید و گفت: داداش جایی می ری برسونمت.....؟ فکر کردم.... جای خاصی مد نظرم نبود اما برای اینکه کمی از ان حال و هوا بیرون بیام تشکر کوتاهی کردم و سوار شدم.... وقتی ماشین به حرکت درآمد راننده از توی آینه جلو نگاهم کرد و گفت: کجا دقیقا می خوای بری داداش؟ بگو سه سوته می رسونمت..... نگاهش کردم.... فکر کردم.... جایی مد نظرم نبود...یکدفعه یاد پیرمرد که توی زندان باهاش آشنا شده بودم افتادم..... بعد از خلاص شدن از اون خراب شده دیگه ازش خبری نداشتم..... شاید بهتر بود حالا که جایی برای رفتن نداشتم و از پیرمرد هم بی خبر بودم بهش سری می زدم..... دست کردم توی جیبم و کاغذ رنگ و رو رفته و مچاله ای که پیرمرد آدرسش را نوشته و بهم داده بود بیرون اوردم...... آدرسش توی یکی از محله های اعیان نشین تهران بود.... آدرس را به راننده گفتم و در سکوت به محیط بیرون چشم دوختم...... از اینکه بعد از مدت ها قرار بود پیرمرد را ببینم احساس عجیبی داشتم..... نمی دونم چرا اما با اینکه دوسه بار بیشتر با پیرمرد برخورد نداشتم حس نزدیکی زیادی باهاش می کردم..... حسم بهم میگفت سرگذشت پیرمرد هم باید مثل زندگی من عجیب و در عین حال شنیدنی باشد..... صدای راننده را شنیدم که گفت: خب فکر کنم همینجاست ....نگاه کن ببین درست اومدیم داداش؟ اگر اشتباس از همینجا دور بزنم برگردیم..... نگاه کردم اسم کوچه به نظرم آشنا آمد..... پلاک را گفتم..... راننده جلوی خانه ی قدیمی که دیوارهاش بیشتر شبیه باغ بود و دری به بزرگی گاراژ داشت نگه داشت و گفت بفرمایید ....اینم از پلاک 58 دست توی جیبم کردم و اسکناس ده تومنی را از جیبم بیرون اوردم و کف دست راننده گذاشتم که از گرفتنش امتناع کرد و گفت :بذا جیبت داداش..... من برای پول سوارت نکردم..... از همون اول ازت خوشم اومد.... چون دیدم با معرفت و بامرامی سوارت کردم..... لبخندی به روش پاشیدم و با تشکر کوتاهی از ماشین پیاده شدم.... صدای راننده را شنیدم که گفت :داداش می خوای همینجا وایسم برگشتنی برسونمت؟ به سمت عقب برگشتم و گفتم: نه مرسی تا همینجا هم لطف کردین من رو رسوندید کارم طول می کشه شما بفرمایید. راننده سری تکان داد و گفت:خیلی خب از ما گفتن بود داداش باز خود دانی.موفق باشی . و با گفتن این حرف دنده عقب گرفت و رفت.
🌻🌻🌻🌻🌹🌻🌻🌻🌻
#رمان
#سجدهبرغرورمردانهام
#خانوادگی
#عکسنوشتهایتا
#منمحمدرادوستدارم
http://eitaa.com/joinchat/2141257747Cf0d228eefd