<امیدوارم شجاعت اینو پیدا کنی خودت باشی
نه یه نسخهی کپی شده از بقیه☕️🌾>
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنـــــــگ كه باشى؛
هيچ چيز آرامـــت نمى كند
دلــــت يك پای رفتن
مى خواهد و
يك دنــــــيا راه......!
💞💞💞
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت161
آرش چمدان عمه و فاطمه را جلوی در گذاشت. مادر آرش با اشاره به چمدان گفت:
– پسرم بزارشون توی اتاق من.
آرش نگاه متعجبی به مادرش انداخت ولی کاری که گفته بود را انجام داد.
همان لحظه گوشی من زنگ خورد.
مادر بود. جواب دادم. مادر گفت اگر کاری ندارم به خانه برگردم. کمی نگران شدم. احساس کردم سرحال نیست.
به اتاق رفتم و به آرش گفتم مرا به خانه برساند. آرش گفت:
–بعدازناهار میریم، منم میرم سرکار.
شروع به جمع کردن وسایلم کردم.
مچ دستم را گرفت.
– جمع نکن. شب که خواستم از سرکار برگردم دوباره میام دنبالت.
عاجزانه گفتم:
ــ نه آرش. این چند روزه که مهمون دارید نمیشه. بزار مهموناتون راحت باشند. می بینی که، اشاره به چمدانها کردم. جا نیست.
نگاهی به من انداخت و مچ دستم را رها کردو کنارم نشست. تکیه داد به تخت و دستهایش را در هم قلاب کرد.
ــ تو از من ناراحتی؟
بدون این که نگاهش کنم گفتم:
ــ نه، فقط خواستم باهات حرف بزنم.
فوری گفت:
–وقتی دلگیری متوجه میشم. می دونم چی می خوای بگی. باور کن من همین جوری ننشستم با مژگان در مورد تو حرف برنم. یه بار که بحث مراسم عروسی و این چیزا بود حرفش پیش امد، گفتم که تو اهل موسیقی و این چیزها نیستی...
ــ قضیه ی عروس زوری چیه؟
راحیل باور کن هیچی... اون موقع که کیارش می خواست عمه رو واسه مراسم بله برون دعوت کنه، عمه پرسیده بالاخره مامانت رضایت داد پسرش رو زن بده؟
کیارشم به شوخی گفته:
–زوری خودش امده دیگه.
وقتی سکوت من را دید. جلو امد و دستش را روی شانه ام انداخت و گفت:
–تو که کیارش رو می شناسی...
بی توجه به حرفش، با زیپ ساکم که گیر کرده بودو بسته نمیشد ور می رفتم.
دستهایم را گرفت و من را چرخاند طرف خودش.
–تو حق داری ناراحت باشی، ولی باور کن من مقصر نیستم.
ــ نگاهم را به زمین دوختم.
–می دونم.
چانه ام را گرفت و صورتم را کشید بالا .
–نگام کن راحیلم.
به لبهایش چشم دوختم. چند ثانیه همانطور ماندم. نگاه سنگینش را احساس میکردم. طاقت نیاوردم و بالاخره چشم هایش را نگاه کردم. برق خاصی پیدا کرده بودند. چشم هایی که همیشه دلم را می لرزاند. یک آن نگاهش به غم نشست.
– ببخش راحیل که همش اینجا اذیت میشی. نگاهش با تمام وجود عشق را فریاد میزد و من به خاطر این عشق از حرفهایم خجالت کشیدم. اصلا چرا این حرفها را زدم و ناراحتش کردم. به زور لبخندی زدم و گفتم:
–فراموش کردم. دیگه حرفش رو نزن.
سرم را روی سینه اش فشرد و گفت:
–تو همیشه شرمنده ام می کنی.
باور کن این عمه از روی قصد اون حرف رو نزد کلا یه کم راحته.
سرم را از سینه اش جدا کردم.
–ازش خوشم میاد به نظر من که زن جالبیه.
نگاه قدر شناسانه ایی خرجم کرد و گفت:
– ممنونم راحیل به خاطر همه چی.
بعد صورتش را نزدیک صورتم آوردو با شنیدن تقه ایی که به در خورد فوری خودش را عقب کشید. بلند شد و در را باز کرد. مادرش بود.
ــ آرش عمه اینا می خوان بیان توی اتاق لباس عوض کنند میشه ...
آرش حرفش را برید.
ــ خب برن توی اتاق من.
ــ اونجا مژگان داره استراحت می کنه، اینجا مهمونه نمی تونم بگم بیاد بیرون که ... شرایطش رو در نظر بگیر.
وقتی قیافه ی عصبانی آرش را دیدم. فوری گفتم:
–الان میاییم مامان جان. بعد فوری مانتوام را در آوردم و برسی به موهایم کشیدم. خواستم از اتاق بیرون بروم که آرش جلو امد. تمام مدت ایستاده بودو نگاهم می کرد. دستش را گرفتم و لبخند زدم و گفتم:
– از این که مامان با تو راحتره و کاری داره فقط به تو میگه باید خوشحال باشی.
دستم را فشرد و نزدیک لبهایش بردو چشم هایش را بست و عمیق بوسیدش. با دست دیگرم موهایش را به هم ریختم و گفتم:
–بریم دیگه.
عمه با دیدنم ذوق زده گفت:
– وای! فاطمه اینجاروببین. (اشاره کرد به موهایم)
ــ ماشالا، خرمن، خرمن مو داره. کنارش نشستم و تشکر کردم. عمه دستی به موهایم کشید.
–چقدرم لطیفه. بعد زیر لب چیزی خواند و به موهایم فوت کرد. و رو به مادر شوهرم گفت:
– روشنک این عروس رو از کجا گیرآوردی؟
مادر آرش بی تفاوت به حرفهای عمه گفت:
–عمه جان برید توی اتاق لباسهاتون رو عوض کنید. فاطمه بلند شدو به من اشاره کرد.
–راحیل جان یه دقیقه میای؟
بلند شدم و دنبالش به طرف اتاق رفتم. چشمم به آرش بود که با اخم روی مبل نشسته بود. همین که خواستم از جلویش رد شوم نگاهم کرد. من هم از فرصت استفاده کردم و چشمکی نثارش کردم. اخمهایش باز شد و لبخند روی لبهایش نشست.
فاطمه کنار آینه ایستاد.
– راحیل جان تو به خاطر ما می خواهی بری؟
با تعجب گفتم:
– کی گفته؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
– بگذریم. این حرفهایی که می خوام بهت بزنم مامانم گفت که بگم.
خواستم اول عذر خواهی کنم بعدم بگم نرو. ما می ریم پیش مژگان. شایدم شب رفتیم خونه ی دایی رسول اینا.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🌹💖🌻🦋❤️☘
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖🌹🌟🌙✨💖🌹
خدایا..
در انتهای شب
قلبهای مهرباڹ دوستانم رابه
تو مي سپارم باشد که با یاد تو به آرامش
رسیده و فارغ از دردها و رنجها
طلوع صبحي زیبا را به نظاره بنشینند
شبتون_بخیر
💖🌹🌟🌙✨🌹💖
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🌹💖🌻🦋
#سلام_امام_زمانم
تو مپنـدار کـه از یـاد تـو را خـواهـم برد
من بدون تو به یک پلک زدن خواهم مرد
💚🌹
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
☘💐🌻
#انتخابات
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
#سلام_امام_زمانم
هرصبح بہ رسم نوڪرے از ما تورا سلام
اے مانده در میان قائله تنها،تو را سلام
ما هرچہ خوب و بد، بہ درِخانہے توییم
از نوڪران مُنتظر آقا تو را ســلام
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
تو صبح بخیر هایت را تکرار کن!
فکر من نباش که میمیرم
این مردن های صبحگاهی
می ارزد به زنده بودن هایی که
کنارم نیستید
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت 162
اصلا از اولم می خواستیم بریم خونهی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کردامدیم اینجا. باخودم گفتم خدایا خودت کمکم کن چیزی بگویم که خیالش راحت بشود.
روی تخت نشستم وگفتم:
– میشه تو وعمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟
کنجکاوگفت:
ــ چی؟
ــ اینجا بمونید تا منم به بهانهیی شما برم خونمون. برام سخته اینجا موندن. خونه ی خودمون راحت ترم.
بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد دارم واسه موندن. خواهش می کنم با موندنتون من رو خوشحال کنید.
نگاهش رنگ شیطنت گرفت:
ــ از دست نامزدت فرار می کنی؟
خندیدم.
–باهاش رودر واسی دارم.
باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه. راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا.
کنار چمدانش نشست زیپش را باز کردولباسش را بیرون آوردو گفت:
ــ خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم راحت میشه.
ــ انشاالله.
ــ عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا.
سرم را پایین انداختم.
ــ مراسم نمی گیریم، محضریه.
با تعجب گفت:
ــ عه چرا؟
ــ مامانم با مامان آرش صحبت کرده که می خواد یه عقد ساده و جمع و جور تو خونه بگیره. حالت مهمونی.
ولی مامان آرش گفته، که کیارش موافق نیست و گفته اگه می خواهید فامیلای ما بیان باید درست و حسابی بگیرد. اونم به سبک ما. وگرنه کلا ما نمیاییم.
با چشم های گرد شده نگاهم کردو گفت:
ــ یعنی چی؟ به آقا آرش گفتی؟
ــ خودش می دونه دیگه، از دست اون کاری بر نمیاد، گفتن من فایده ایی نداره، جز این که اختلاف میوفته بینشون. حالا تا مستقل بشیم بزرگتر ها برامون تصمیم می گیرند دیگه. بعد لبخندی زدم و گفتم:
–البته تا اون موقع شاید فکر بهتری به سرمون زد.
اخمی کردو گفت:
–اینجوری که نمیشه، مگه آدم چند بار عروسی می کنه؟
رفتم کنارش جلوی چمدان نشستم و گفتم:
–ــ یه بار. ولی گاهی اتفاقاتی که همون یک بار میوفته تمام عمر برای بعضی ها تکرار میشه و اگه تلخ باشه زهرش همیشگیه. نمی خوام این جوری بشه و با یاد آوری مراسم عروسی یا عقدم اطرافیانم کامشون تلخ بشه. به نظرم یه مراسم گرفتن اونقدر ارزش نداره.
ابروهایش به طرف بالا رفت و گفت:
– پس خودت چی؟ مثل این که تو عروس هستیا.
از این که اینقدر با من راحت حرف میزد احساس خوبی داشتم. دلم دردو دل میخواست. برای همین گفتم:
ــ من از اولم می دونستم که ممکنه همچین مشکلاتی پیش روم باشه، با آگاهی کامل قبول کردم. مادرمم بهم گفته بود که چه مشکلاتی خواهم داشت.
اگه الان از آرش بخوام می دونم همه کار برام می کنه، حتی با برادرش می جنگه و هر کاری من بخوام برام انجام میده. ولی من این رو نمی خوام.
با تعجب گفت:
– ولی هر دختری آرزو داره ، روز عقدش یا شب عروسیش خاص باشه، به سلیقه و خواست خودش باشه.
راحیل جان به نظرم بعدا پشیمون میشی. الان شاید علاقت به آرش باعث شده اینقدر ملاحظه اش رو بکنی.
لبخندی زدم.
– من تو اوج عشق و عاشقی به آرش جواب منفی دادم. حالا که دیگه خیالم راحته که بهش رسیدم.
البته الانم سعیم رو می کنم که به هدفم برسم، ولی با آرامش.
نگاه مرموزی حوالهام کرد و روسری اش را در آوردو گفت:
–آهان، از اون لحاظ، پس معلومه دختر زرنگی هستیا.
حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟
کُندی توی حرکات فاطمه مشهود بود. نگاهی به موهایش که خیلی کوتاه بود انداختم.
–داستان داره.
موهایش را برس کشیدو گفت:
– موهام رو به خاطر مریضیم کوتاه کردم. دیگه نمی تونستم بهشون برسم.
–کوتاهشم قشنگه.
آرش از پشت در صدایم کرد.
– برم ببینم چی میگه.
فاطمه فوری چادر رنگیاش را از چمدان در آوردو گفت:
–صبر کن چادرم رو سرم کنم، بعد در رو باز کن.
در را باز کردم دیدم آرش با فاصله از در ایستاده. از این که درست پشت در نبود در دلم ذوق کردم. ناخوداگاه لبهایم به لبخند کش امد. باورم نمیشد مسائل به این کوچیکی من را اینقدر ذوق زده کند.
او هم از لبخند من لبخندزدوگفت:
–من دارم میرم کمی واسه خونه خرید کنم. توام میای؟
نگاهی به لباسم انداختم و گفتم:
–تازه لباس عوض کردم. بعدشم می خوام برم کمک مامان، میشه نیام؟
ــ هر جور راحتی، پس فعلا.
بعد از رفتن آرش به آشپزخانه رفتم تا به مادر شوهرم کمک کنم.
عمه آرام آرام با مادر آرش حرف میزد.
ــ مامان جان بدید سالاد رو من درست کنم.
مادر شوهرم اشاره ایی به یخچال کردو گفت:
– وسایلهاش رو بردار بیار بشوریم.
در حال شستن کاهو بودم که فاطمه امد و پرسید:
ــ مژگان کجاست؟
مامان گفت:
–صبح زود بیدار شده رفت یه کم بخوابه، خسته بود.
عمه صورتش را جمع کردو گفت:
– تخم دوزرده کرده؟
فاطمه پقی زد زیر خنده وگفت:
ــ مامان جان هنوز تخم نکرده قرار بکنه.
عمه پشت چشمی نازک کردو پرسید:
–حالا چند وقت دیگه مادربزرگ میشی؟
مادر قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:
– اولین نَوس دیگه عمه، می دونی چند ساله توی این خونه صدای بچه نبوده.
تا این بچه دنیا بیاد من نصف عمرم میره.
عمه یکی از ابروهایش را بالا بردو گفت:
تصور کن
عشق و رفاقت رو تو یه آدم پیدا کنی ...
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
اگه یه روزی فکر کردی که
آرزوهات دورن ...
یادت بیار که خدا نزدیکه ...❤️
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
کاری که خوشحالت میکنه رو انجام بده
روزای دیگع برنمیگردن...
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتنگی یعنی تویعنی من .....یعنی توومن بی هم میمیریم ...
💞💞💞
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
🌸شب بخیر یعنی
💫سپردن خود به خدا
🌸و آرامش در نگاه خدا
🌸یعنی سیراب شدن در
💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا
🌸شب بخیر یعنی
💫شڪوفایی روزت سرشار
🌸از عشـق به خُـدا
🌸با آرزوی شبی آرام و
💫دوست داشتنی برای شما خوبان
🌸 #شبتون_پر_از_عطر_خدا
💖🌹🌟🌙✨🌹💖
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
سلام صبحتون بخیر
💖🌹🌻🦋🌷❤️☘
به عشق روی مهدی زندهام من
به خاک پای او سر مینهم من
خدایا عشق او را بیشتر کن!
وجودم را ز عشقش شعله ور کن!
چنان کن تا که در عشقش دهم جان!
دهم جان و به عشقش من بمیرم
اگر زیبا رخش را قیمت است جان
دهم جان و به حظ آن بمیرم.
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت163
–اون میخواد بزاد تو نصف عمرت میره.
–آخه اصلا به خودش نمیرسه.
عمه نگاه سرزنش باری به مادر کردو گفت:
از دست تو روشنک. بعد به طرف اتاق رفت.
بعد از این که با فاطمه سالاد را درست کردیم. فاطمه تکه کاهویی برداشت وخورد.
– من عاشق سالادم.
– می دونستی سالاد الان برات سمه؟
با تعجب گفت:
– چرا؟ سبزیجات که خوبه.
ــ خوب هست ولی از نوع گرمش. الان تو فقط باید گرمیجات بخوری، بعد آروم گفتم:
–بیماری ام اس دلیلش سردی بدنه، مثلا کسی که مدام فلفل می خوره هیچ وقت این بیماری رو نمی گیره. کشور هندرو در نظر بگیر این بیماری رو ندارند. چون غذاهاشون خیلی تنده.
حالا پیش دکتر که بری خودش برات توضیح میده.
دستهایش را پشتش گذاشت و به کابینت تکیه داد.
– یعنی با فلفل خوردن خوب میشم.
ــ انشاالله، البته فقط که فلفل نه، اون یه مثال بود.
ــ ولی من شنیدم از اعصابه؟
ــ خب چرا آدمها اعصابشون ضعیف میشه؟ از سودای مغزه دیگه، که اونم از سردیه.
امیدوارانه نگاهم کرد.
ــ خدا از دهنت بشنوه راحیل. یعنی من خوب میشم و دیگه ازشر این قرصهای گرون راحت میشم؟
ــ تا اونجایی که من می دونم همینه. حالا با جزییات بیشتری بخوای بدونی باید از مامانم بپرسم.
ــ مگه مامانت دکتره؟
خندیدم و گفتم:
ــ نه بابا، فقط اطلاعاتش بیشتر از منه.
بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن، در حال ریختن چایی برای مهمانها بودم که آرش کنارم آمد و گفت:
–آماده شو بریم.
سریع چایی ها را ریختم و برایشان بردم. بعد رفتم آماده شدم واز عمه و بقیه خداحافظی کردم.
فاطمه با ناراحتی گفت:
–کاش بیشتر می موندی.
آرش همانطور که با موبایلش ور می رفت گفت:
–فردا دوباره میارمش فاطمه خانم.
فاطمه ملتمسانه نگاهم کرد.
–بیایی ها.
چشم هایم را بازو بسته کردم و گفتم:
– انشاالله.
ماشین که حرکت کرد، آرش با گره ایی که به ابروهایش انداخته بودپرسید:
ــ مامانت واسه چی گفت بری خونه؟
ــ نمی دونم. گفت کارم داره. چطور؟
ــ چیز دیگه ای نگفت؟
ــ نه، چیزی شده؟
ــ سودابه پیام داده که رفته به مامانت همه چی رو گفته.
وحشت زده نگاهش کردم.
ــ وای! یعنی راست میگه؟
ــ چند دقیقه دیگه که برسیم خونتون معلوم میشه.
خیلی کلافه بود، غرق فکر بود و هر چند وقت یک بارهم نفسش رو محکم بیرون می داد. خدایا خودت کمک کن که آبرومون نره، آبروی اون آبروی منم هست. خدایا می دونم خیلی مهربونی،
کمکمون کن.
همین که رسیدیم آرش پرسید:
– منم بیام بالا؟
ــ نه تو برو سر کار، نباشی بهتره.
با نگرانی ساک را از پشت ماشین برداشت و تا جلوی در خانه آورد.
–من رو بی خبر نزار، منتظرما.
دستش را گرفتم.
ــ اصلا نگران نباش، تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته.
با تردید گفت:
– اگه خدا بخواد چی؟
–تسلیم شو و بپذیر.
*آرش*
ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. همین که از جلوی چشمم دور شد دلم برایش تنگ شد. چقدر زود همه ی زندگیام شده بود.
سودابه از صبح تهدید می کرد که اگر به دیدنش نروم، میرود وهمه چیز را کف دست مادر زنم میگذارد. ولی من به حرفهایش گوش نکردم. چون اگر الان حق السکوت می دادم، دوباره تکرار می کردو خدا می داند که خواسته ی بعدیش چه خواهد بود.
مدام گوشیام را چک می کردم ولی خبری از راحیل نبود.
رسیدم جلوی شرکت.
گوشی را برداشتم و یک پیام به راحیل دادم که خبری به من بدهد.
وارد اتاق کارم شدم. مدتی بود که میز کارم به این اتاق منتقل شده بود و با یک دختر جوان همکار شده بودم. البته قبلا هم توی شرکت کار می کرد ولی هم اتاق نبودیم.
دوباره تا من را دید نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت:
ــ سلام آرش خان.
با اخم ریزی با سر سلام دادم و پشت میزم نشستم. فوری برایم چایی آوردوطبق معمول پرسید:
– با قند می خورید یا شکلات؟
اخمم را غلیظ تر کردم.
– خانم من اگه چایی بخوام یا خودم میارم یا به آبدارچی می گم بیاره، لطفا شما...
حرفم را برید.
–چرا ناراحت میشید؟ می خواستم برای خودم بریزم واسه شماهم ریختم دیگه.
دلم نمی خواست اینجا از زندگی شخصیام حرفی بزنم. ولی این خانم کارهایی میکند که بهتر است متوجه اش کنم که من زن دارم.
فکری کردم و گفتم:
ــ من دیگه چایی نمی خورم.
با تغییر تن صدایش همراه با کمی ناز گفت:
ــ عه، چرا؟ قهوه می خورید؟
ــ نه، چون همسرم گفته، چایی و قهوه و نسکافه نخورم، ضرر داره.
یکه ایی خورد و با چشم هایی که اندازه گردو شده بود پرسید:
ــ مگه شما زن دارید؟
نمی دانم چرا صدایش ظرافتش را از دست داد.
لبخند رضایتی روی لبهایم نشست.
ــ بله، یه زن خوشگل که لنگه نداره.
کلا وا رفت و نشست پشت میزش.
ــ اگه چاییتون رو نمی خورید، بیارید اینجا خودم می خورم. (به میزش اشاره کرد) کاش از اول این کار را می کردم و از دستش راحت می شدم. گوشیام را برداشتم وهمانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم:
✍#بهقلملیلافتحیپور
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖