فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در رحمت خدا
همیشه باز است
و فانوس قشنگش
همیشــــه روشن ...
فکرت را از همۀ
این اما و اگرها دور کن
ترس و نا امیدی
و تردید را به دل راه نده
و امید و صبر را
راه زندگیت قرار بده ...
شبتون آروم، خوابتون رنگی 💫🍁
💖🌹🌟🌙✨🌹💖
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنام دوست
گشاییم دفتر صبح را
بسم الله النور✨
روزمان را با نام زیبایت آغاز میکنیم
در این روز به ما رحمت و برکت ببخش
و کمکمان کن تا زیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو 💚
سلام صبحتون بخیر
💖🌹🌻🦋🌷❤️☘
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت164
–خانم صفری، شماهم توصیهی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره.
انگار با حرفم جان گرفت.
ــ آهان پس تازه نامزدکردید؟
از سوتی که داده بودم از خودم لجم گرفت و کنار در ایستادم و گفتم:
–حالا چه فرقی داره؟
با لبخند گفت:
– خیلی فرق داره.
گنگ نگاهش کردم و از اتاق بیرون امدم. واقعا دختره دیوانس. اصلا حرفهاش ارزش فکر کردنم نداره.
شمارهی راحیل را گرفتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که قطع شد. حسابی نگران شده بودم و از دست راحیل عصبانی بودم. یادمه سفارش کردم منتظرم نگذارد.
به اتاقم برگشتم و شروع به کارکردم. دونه دونه به شمارهی پیمانکارها زنگ زدم و قیمت دادم. شرایط کارمان را و همینطور قراردادها رابرایشان توضیح دادم. بادوتایشان به توافق رسیدیم و برای فردا قرار گذاشتیم که با مدیر شرکت ملاقات کنند.
قرار دادهایی که قرار بود خانم صفری تنظیم کند را خواستم تا به اتاق مدیرببرم.
نگاهی به مانیتورش انداخت.
– هنوز تموم نشده.
فرصت خوبی بود تا حسابی حقش را کف دستش بگذارم.
اخمی کردم و گفتم:
ــ کمتر واسه این و اون خوش خدمتی کنید بشینید کارتون رو انجام بدید. دو روزه هنوز یه قرار داد رو...
حرفم را برید و با نگاهی که مثل آتش اژدها به صورتم خورد، براندازم کرد.
– شما رئیس من نیستید، لطفا با من اینجوری حرف نزنید.
پوزخندی زدم.
–عه، باشه پس خودتون جواب مدیر رو بدید. تا حالا هر چی کم کاریتون رو ماست مالی کردم کافیه. نتیجش شد زبون درازیتون.
جوابم را نداد. خودش هم متوجه شد حاضر جوابیاش به نفعش نبود.
پشت میز کارم نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا کارش تمام شد. خودش بلند شد تا کار را تحویل مدیر بدهد.
وقتی برگشت، هنوز به پشت میز کارش نرسیده بود که تلفن روی میزم زنگ خورد و مدیر احظارم کرد.
بلند شدم و زیر لب گفتم.
–دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟
وارد اتاق که شدم با قیافه ی درهم مدیر روبرو شدم. فهمیدم باز این صفری اشتباه تایپی داره. مدیر شرکت یکی از بندهای قرار داد را نشانم دادو گفت:
–مگه شما کنترل نکردید؟ این چیه؟
نگاهی به برگه انداختم و اخم هایم در هم رفت. به جای سی درصد پول نقد که قراره از طرف قرار دادمان بگیریم نوشته بود بیست درصد. به علاوهی چند تا ایراد تایپی طبق معمول همیشه.
ــ آقای سمیعی، اگر من کنترل نمی کردم می دونید چی میشد؟ تازه هنوز یک برگه رو کنترل کردم. این همه اشتباه؟
برگه هارا گرفتم.
–بله من می دونم چی میشد اونی که نمی دونه یکی دیگس.
خانم صفری ندادند من کنترل کنم. میدم بهشون که تصحیح کنند، حتماحواسشون نبوده.
غرید.
– بگو بیاد اینجا.
از اتاق بیرون رفتم و خودم را به میزش رساندم و برگه ها را کوبیدم روی میزش و گفتم:
– تشریف ببرید اتاق مدیر. به خاطر اشتباه شما من باید باز خواست بشم؟
عصبانی نگاهش بین من و اوراق به حرکت درامد. سعی کرد خودش را کنترل کند و زمزمه وار گفت:
ــ چی شده؟
ــ برو ببین چه دست گلی به آب دادی. با ترس و تردیدبلند شدو رفت.
پشت میزم نشستم و دست به سینه چشم دوختم به در ورودی.
وقتی برگشت، مثل مرغ پرکنده بود. فوری رفت پشت میزش نشست و شروع به کار کرد. فکر کنم مدیر برایش تعیین وقت کرده بود تا زودترکارش را تحویل بدهد.
من هم یک ساعتی مشغول بودم که دیدم چند تا برگه روی میزم سُر خوردند. سرم را بلند کردم. صفری شرمنده و آویزان جلوی میزم ایستاده بود.
نگاهی به برگه ها انداختم. قرار داد را باز نویسی کرده بود. اخمی کردم و گفتم:
–کنترل می کنم بعد خودم تحویل میدم.
مِن و مِنی کردو گفت:
–به خاطر رفتارم معذرت می خوام. ممنون که جلوی مدیر ازم دفاع کردید.
بدون این که سرم را بلند کنم گفتم:
– اگه حواستون فقط، به کارتون باشه مشکلی پیش نمیاد. بعد عصبانی نگاهش کردم.
ــ در ضمن من از شما دفاع نکردم فقط حقیقت رو گفتم.
چون واقعا شما حواستون به کارتون نیست. لطفا اجازه بدید هر کسی وظیفه ی خودش رو انجام بده. چایی آوردن وظیفه ی شماست؟
با بغض نگاهم کرد و گفت:
–واقعا که... بعد رفت.
مجبور بودم اینطوری برخورد کنم. دیگر می ترسیدم با دخترها راحت باشم. نمونهاش همین سودابه، خیلی راحت با آبروی من بازی میکند.
با یاد آوریاش یاد راحیل افتادم. دنبال گوشیام گشتم که صدایش از توی جیبم باعث شد زود بیرون بکشمش.
شمارهی راحیل بود. با استرس تماس را وصل کردم و از اتاق بیرون رفتم.
ــ الو...راحیل جان...
نمیگی، گفتم نکنه...
ــخب حرف حساب جواب نداره، چی بگم.
ــ سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش...
با حرفی که شنیدم خشکم زد. چی؟
اونجا چه غلطی می کنه؟
راحیل دیگه حرفی نزد. احساس کردم از طرز حرف زدنم شوکه شده است.
✍#بهقلملیلافتحیپور
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
رعد و برق،
همان دوستت دارمهای باران است
که روی گلوی ابرها
باد کرده است...!
عجب
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
دوست داشتن
هم دل میخواهد هم دلیل
تو دلیلش باش
دلش با من 💍
♥️
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
من غیر تراگزین ندارم چه کنم
درمان دل حزین ندارم چه کنم
گوئیکه زچرخ تابکی چرخ زنیم
من کاردگر جزین ندارم چه کنم
مولانا
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 #مهم | پيام رئیسی به جوانان: انتقام دولت فعلی را از آینده نگیرید
🔰سیدابراهیمرئیسی: جوانهای عزیز اگر به هر دلیلی از وضعیت فعلی و مشکلات ناامید هستند، نباید انتقام دولت فعلی را از دولت آینده گرفت.
#رئیسی
#انتخابات
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
🌸شب بخیر یعنی
💫سپردن خود به خدا
🌸و آرامش در نگاه خدا
🌸یعنی سیراب شدن در
💫دستان و آغـوش پُرمهر خُـدا
🌸شب بخیر یعنی
💫شڪوفایی روزت سرشار
🌸از عشـق به خُـدا
🌸با آرزوی شبی آرام و
💫دوست داشتنی برای شما خوبان
🌸 #شبتون_پر_از_عطر_خدا
💖🌹🌟🌙✨🌹💖
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی...
تو را سپاس میگويم
از اينکه دوباره خورشيد مهرت
از پشت پرده ی
تاريکی و ظلمت طلوع کرد
و جلوه ی صبح را
بر دنيای کائنات گستراند
" سلام صبح عالیتان متعالی "
💖🌹🌻🌷🦋☘❤️
#سلام_امام_زمانم
تو ای رازِ نهان کی خواهی آمد؟
عزیزِ شیعیان کی خواهی آمد...
شبِ بی حاصلِ ما را سحر کن
مرادِ عاشقان کی خواهی آمد؟
به حقِ ناله های دردمندان
تو ای صاحب زمان کی خواهی آمد؟
🔸شاعر:هستی محرابی
فرج مولا صلواتـــــــ
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت165
ــ راحیل جان، تعریف کن ببینم چی شده. سودابه رو چرا راه دادید خونه؟ چی میگه؟
راحیل سرفه ایی کردو گفت:
– مامان میخواد باهات حرف بزنه، بعد از این که کارت تموم شد می تونی بیای اینجا؟
ــ نه راحیل، با چه رویی بیام، نمی تونم. یه کاریش بکن.
راحیل منو منی کردو گفت:
–پس صبر کن سودابه بره، با مامان حرف بزنم، ببینم می تونم قانعش کنم. دوباره باهات تماس می گیرم.
می دانستم سودابه الان هر چیزی که دلش خواسته از خودش در آورده و گفته است. هر چیزی که بینمان بوده شش تا هم رویش گذاشته. راحیل هم با صبرو حوصله نشسته گوش کرده. الان هم سعی میکند آرام باشد و عصبانی نشود و سرم داد نزند.
آنقدر با این کارهایش شرمندهام میکند که من غلط کنم حتی دیگر در صورت دختر دیگری نگاه کنم.
صدای قشنگش مرا از فکر بیرون آورد.
ــ آرش کجا رفتی؟
ــ اینجام عزیز دلم، اینجام قربونت برم. پس من منتظر خبرت هستم.
خنده ای کردو گفت:
ــ باشه. اگه جواب ندادم نگران نشو، گوشیم رو میزارم سایلنت که وسط حرفمون زنگ نخوره.
ــ راحیلم، حرفهای این سودابه ی...مکثی کردم وادامه دادم: حرفهاش از ده تاش یکیش راست نیست.
ــ الان که در مورد تو حرف نمیزنن، سودابه از مامانم خوشش امده کلا داره باهاش دردو دل می کنه.
تعجب زده گفتم:
ــ پس خانوادگی مهره مار دارید.
قبل از این که جوابم را بدهد صدای اسرا امد که می گفت:
– بیا با سودابه خداحافظی کن داره میره.
راحیل با عجله گفت:
ــ آرش جان فعلا من میرم.
ــ باشه برو مهربونم.
بعد از قطع کردن تماس، احساس می کردم مغزم داغ شده، روز پر استرسی بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا یک لیوان آب سرد بخورم. هنوز پایم به در آبدارخانه نرسیده بود که صدای خانم صفری را شنیدم که به یکی از همکارهای خانم می گفت:
–نه بابا، به ما که میرسه میشه برج زهرمار، بیا برو ببین پشت تلفن چطوری قربون صدقهی اون دختره که میگه نامزدمه میره، اصلا شاخ درمیاری.
خانم فدایی گفت:
ــ ولی قبلا اینجوری نبودا، من بهش سلام می دادم کلی تحویلم می گرفت. ولی الان به زور جواب سلامم رو میده.
ــ باز خوبه جواب تو رو میده، جواب من رو که با تکون دادن سرش میده، زورش میاد اون زبون نیم مثقالیش رو تکون بده. اصلا این آرش خیلی فرق کرده.
به بقیه ی حرفهایشان گوش نکردم. اصلا حرفهایشان را نمیفهمیدم. از خوردن آب منصرف شدم و پشت میز کارم برگشتم.
ساعت کاری تمام شده بود و همه رفته بودند. ولی من هنوز تکلیفم را نمیدانستم. منتظر تماس راحیل بودم. با صدای گوشیام از کشو برش داشتم و وصلش کردم. همین که خواستم جواب بدهم، چشمم افتاد به خانم صفری که نگاهم میکرد." چرا نرفته"
خواستم بروم بیرون از اتاق حرف بزنم. ولی با خودم فکر کردم، من که هر جا بروم او استراق سمع می کند و می شنود. کارهایش مرا یاد آن جاسوس آمریکایی میاندازد. اسمش چه بود؟ آهان، "ویرجینیا هال"
اصلا قیافهاش هم به او شباهت دارد.
صدای الو الو گفتن های راحیل مرا از افکارم بیرون کشید.
ــسلام عزیزم، چیکار کردی برام.
ــ سلام. آرش کجایی؟
ــ سرکار دیگه.
ــ آرش جان، مامان گفت اگه سختته بیای. اشکالی نداره نیا. فقط چند کلمه اگه الان وقت داری تلفنی می خواد باهات حرف بزنه.
استرس گرفتم. قبل از این که حرفی بزنم، گوشی را به مادرش داد.
از خجالت بی اختیار بلند شدم و سلام کردم و قدم زنان همانطور که حرف می زدم از اتاق بیرون رفتم.
مامان راحیل بعد از کلی احوالپرسی گفت:
–پسرم من نه می خوام نصیحتت کنم نه سرزنشت. فقط میخوام یه هشدار بدم. با سودابه خانم حرف زدم. اون به خاطر برداشت اشتباهی که از رفتارت کرده بود و علاقه ایی که بهت پیدا کرده بود،این کارهارو کرده.
ولی پسرم همین ارتباطات باعث میشه دیگه بیرون رفتن و حرف زدن با خانمت برات جذابیتی نداشته باشه.
من فقط خواستم بهت بگم حرفهای سودابه خانم رو زیاد جدی نگرفتم چون مربوط به گذشتهات و دوران مجردیت بوده.
دلم نمیخواد دیگه همچین مسئلهایی پیش بیاد. راحیل دختر حساسیه به صبوریش نگاه نکن. اصلا تحمل این چیزها رو نداره و نمیتونه باهاش کنار بیاد. من مادرشم خیلی خوب میشناسمش. شاید خودش بهت نگه ولی این مسائل خیلی ناراحتش میکنه. این رو برای این روزها نمیگم که دوران خوشتون هست. برای تمام عمرت میگم. اگر میخوای راحیل برات بمونه بهتره از این به بعد بیشتر مواظب رابطت با نامحرم باشی.
تمام مدت گوش می کردم و حرفی نمی زدم. جملهی آخرش مرا به هم ریخت. وقتی حرفهایش تمام شد. گفت:
–لطفا از حرفهام ناراحت نشو، توام مثل بچه ی منی، فرقی نداره.
ــ نه، مامان جان، شما کاملا درست میگید.
ــ آخه هیچی
🔷🦋
#انتخابات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖