نمی گویم کجا در ناکجایی
بگو جانا، بگو جانا، کجایی
شب و روز از دل سرگشته پرسم
تو ای پیدای ناپیدا کجایی
اللهم عجل لولیک الفرج
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼قرقاول و پرنده های رنگارنگ😍👌.
🍃🌴فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ
🍂🥀 پس [ای انس و جن!] کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکارمیکنید؟
سلام صبحتون بخیر
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
Shakhe Gol - Kasra zahedi.mp3
6.72M
🍃🌼🎼 آوای بسیار زیبای شاخه گل...
🍃🌷از کسری زاهدی
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت194
*آرش*
وقتی به خانه رسیدیم، ظاهر خانه هر دویمان را متعجب زده کرد.
مادر با چشم گریان تکه های شکستهی ظرفی را جمع می کرد.
یکی از صندلیهای میز ناهار خوری هم روی زمین افتاده بود و تکهایی از دستهاش شکسته بود. هنوز وسایل پذیرایی روی عسلیها بودند. فنجان ها و پیش دستیهایی که داخل بعضیهایشان میوه و بعضیها آشغال میوه بود.
من وراحیل هاج و واج خانه را و مادر را از نظر گذراندیم. کمک مادر رفتم و پرسیدم:
–چی شده مامان؟
مادر نگاه معنی داری به راحیل که هنوز همان جا جلوی در خشکش زده بود انداخت. راحیل معنی نگاه مادر را فهمید و با تردید گفت:
–آرش جان من میرم توی اتاق لباسم رو عوض کنم. با حرکت سر، کارش را تایید کردم. مادر که می داند من آخرش همه چیز را به نامزدم میگویم، چرا اینطور برخورد می کند. فعلا باید ملاحظهی حال خرابش را کنم. با این که از رفتارش ناراحت شدم، ولی حرفی نزدم و نگاهم را از رفتن راحیل گرفتم و به مادر دادم.
مادر تکه های بزرگ شیشه را در سطل زباله خالی کرد و اشکهایش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید وآرام گفت:
–هیچی مادر، کیارش و مژگان دعواشون شد، یه کم بحث کردند و مژگان آماده شدو کیفش رو برداشت که قهر کنه بره، کیارشم مثلا می خواست جلوش رو بگیره، کیفش رو گرفت پرت کرد خورد به گلدون روی اپن و گلدون هزار تیکه شد.
–دعوا واسه چی؟
چه می دونم، بعد از اینکه عموت اینا رفتند، مژگان گوشی کیارش رو گرفت تا عکس های مسافرتش رو ببینه، که البته کیارشم نمیداد به زور مژگان داد. حالا دیگه نمی دونم عکس چی بود، کجا بود، که مژگان باز خواستش کردو کمکم صداشون بالا رفت و دعواشون شد.
–پس الان کجا هستند؟
–مژگان با عصبانیت از در بیرون رفت و کیارشم دنبالش.
توی فکر بودم که گوشیام زنگ خورد. نگاهی به صفحهاش انداختم و رو به مادر گفتم:
–کیارشه.
–جانم داداش؟
بدونه این که سلام کند، همانطور که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کند و آرام تر حرف بزند گفت:
بامژگان دعوامون شده، توی محوطهی برج نشسته و نمیاد بالا، بیا ببرش امشب خونتون بمونه تا فردا آرومتر بشه باهاش حرف بزنم.
–خب داداشِ من، یه کم بهش اصرارکنی میاد. با مهربونی و...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–اصرارکردم نیومد. اگه حامله نبود می رفتم گوشش رو میگرفتم و بازور میاوردمش بالا. به خاطر اون بچه می ترسم. نشسته اونجا، اونم این وقت شب می خواد آبروی من رو جلوی درو همسایه ببره.
–باشه، الان میام دنبالش.
بعد از این که تماس را قطع کردم یاد راحیل افتادم، به بیچاره گفته بودم امشب دیگه مهمان نداریم.
نمیدانم این زن و شوهر چه مشکلی دارند، از وقتی من نامزد کردم مدام واسه هم دیگه تو قیافه اند، اینم از امشب.
بعد از این که به مادر حرفهای کیارش را تعریف کردم، به طرفه اتاقم رفتم.
راحیل لباسش را عوض کرده بود و مظلوم نشسته بود روی تخت. تا من را دید بلند شدو نگران نگاهم کرد. چشم هایش پر از سوال بود. ولی حرفی نمیزد.
حتما به خاطر نگاه مادر دلش نمی خواست دخالت کند.
نشستم روی تخت و برایش همه چیز را تعریف کردم و آخرش هم گفتم که باید بروم.
غمگین نگاهم کردو حرفی نزد.
–ببخش راحیل.
–این چه حرفیه پیش میاد دیگه، عذر خواهی نیاز نیست.
حتی نتوانستم دلیل عذر خواهیام را بگویم. از این که مادر او را محرم نمیدانست و جلویش حرفی نزد خجالت کشیدم.
از اتاق بیرون امدم. او هم همراهم امدو گفت:
–تا تو بیای منم به مامان کمک می کنم که سالن رو مرتب کنیم.
با قدر دانی نگاهش کردم و راه افتادم.
وقتی به محوطهی برج رسیدم، مژگان نبود. کمی چرخیدم و گوشه کنار را نگاهی انداختم. پیدایش نکردم.
گوشیام را برداشتم تا از کیارش بپرسم ببینم به خانهشان رفتهاست. ولی بعد فکر کردم اگر نرفته باشد، دوباره یک شر دیگر درست میشه.
تصمیم گرفتم به خود مژگان زنگ بزنم.
–الو مژگان، کجایی؟
مکثی کردو گفت:
–کنار خیابون.
–کدوم خیابون؟ من الان جلوی خونتونم،
–همون خیابون نزدیک خونمون، تو امدی چیکار؟
–این وقت شب کنار خیابون؟ بیا طرف خونتون میام بهت میرسم.
–می خوام برم خونه دوستم، نمی خواد تو بیای؟
پوفی کردم و دیگر توضیحی ندادم، فقط گفتم:
–صبر کن من می رسونمت.
شنیدم که داشت مخالفت می کرد ولی من گوشی را قطع کردم و فوری به سمت ماشینم رفتم.
وقتی پیدایش کردم دیدم کنار خیابون ایستاده و دوتا ماشین مدام برایش بوق می زنند، با دیدن این صحنه فوری از ماشین پیاده شدم و هر چه قدرت داشتم توی صدایم ریختم و صدایش کردم. آنقدر دلم می خواست شرایطش را داشت و میتوانستم یک کشیده بخوابانم توی گوشش...
شوک زده نگاهم کرد و نمی دانم چه در صورتم دید که تقریبا به طرفم دوید.
–سلام، حالت خوبه آرش؟
–نصف شبی کنار خیابون ایستادی، "اشاره به شکمش کردم،" اونم با این وضع، ملت برات بوق میزنن می خوای حالم خوب باشه؟
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
هـمـه چـی مـیـگـذره...
امـا هـمـه چـی فـرامـوش نـمـیـشـه...
از دوریـت مـیـگـذره...
از رفـتـنـت مـیـگـذره...
از نـبـودنـت مـیـگـذره...
امــا...!!!
حـرفـات فـرامـوش نـمـیـشـه...
کـارات فـرامـوش نـمـیـشـه...
خـنـده هـات فـرامـوش نـمـیـشـه...
دلـبـری هـات فـرامـوش نـمـیـشـه...
جـای بـوسـه هـات فـرامـوش نـمـیـشـه...
بـبـیـن دلـبـر هـیـچـوقـت فـرامـوش نـمـیـشـی... :) 💔
فهیمه رودباری☕🌱
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
CQACAgQAAxkBAAEz1EZg2yY9LQiQSUJnCMMsnXSL0KXXOwAC9AEAAnaZYVGgRaz-dVAk7yAE.mp3
3.77M
من تو قلب تو اسیرم
چه خوبه همینجا بمیرم♥️
____❄️🌻❄️____
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
از اشتباهاتت شرم زده نباش. هیچ چیز بهتر از یاد درس گرفتن از آنها نمی تواند به ما آموزش دهد. این بهترین راه خودآموزی ست.
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
🌺 هیچ گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز می کند. حتی اگر هم اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاه های دشوار باغ های بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته اش محقق نشده، شکر گوید .
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖🌹🌟🌙✨💖🌹
خدایا..
در انتهای شب
قلبهای مهرباڹ دوستانم رابه
تو مي سپارم باشد که با یاد تو به آرامش
رسیده و فارغ از دردها و رنجها
طلوع صبحي زیبا را به نظاره بنشینند
شبتون_بخیر
💖🌹🌟🌙✨🌹💖
AUD-20210214-WA0002.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
☘💐🌻
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خــدایا شروع سـخن نامِ توست
وجودم به هر لحظه آرامِ توست
دل از نام و یادت بگـیـــرد قـرار
خوشمچون که باشی مرادر کنار
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🍃 *﷽ 🍃
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
💚بودنت #هدیہ اے است
کہ هر روز رو نمایی میشود
با یک سلام تازه
💜عطر #تازگی رابہ تکرارهایمان برگردان سلام برامامی کہ
از پدر بہ من مهربان😍 تر اسٺ
#اربعین
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خوبه که
کلید باشیم نه قفل
نوازش باشیم نه سیلی
با هم بخندیم نه بِهم
راه باشیم نه سد
درک کنیم نه ترک
نمک لحظهها باشیم
نه نمک زخمها
دست هم و بگیریم
نه پشت پا بزنیم
دنیا ناچیز است...
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖
دوستان عزیزم سلام اگر جمعه ها کمتر پست میزاریم بخاطر اینکه بیشتر در خدمت خانواده باشید🌹🌹🌹
#داستان_کوتاه
🛑دوستی میگفت: در یکی از روزهای زمستان
از منزل خود به سوی محل کارم که دور بود
خارج شدم
برف بود وسیلهای نبود برای اینکه دستهایم گرم شود آنها را در جیب گذاشتم، یک دانه تخم آفتاب گردان پیدا کردم آن را بیرون آورده و با دندان شکستم
ناگهان بذر وسط آن بیرون پرید و بر روی برفها افتاد، ناخواسته خم شدم که آن را بردارم
پرندهای بلافاصله آمد آن را به نوک گرفت و پرید
او گفت: به نظر تو چه درسی در آن است؟
من گفتم: رزق روزی ما آن نیست که در دست ماست بلکه آن است که در دست خداست
این حکایت زندگی و دنیای ماست که به آنچه در جیب در دست و جلو چشم ما است دلخوشیم و خیال میکنیم که همهاش رزق و روزی ماست
ولی همین که میخواهیم آن را در دهانمان بگذاریم و لذتش را ببریم از ما میگیرند و به کس دیگری میدهند
تمام عمر کار و تلاش میکنیم تا مالی
پس انداز کنیم و راحت زندگی کنیم
ولی گاهی آنچه اندوختهایم رزق و روزی ما نیست، اندوخته ما رزق و روزی کسانی میشود که بعد از ما میخورند، یا در زمان حيات نصیب آنها میشود و میخورند
رزق و روزی ما آن چیزی است که بخوریم و لذت استفاده آن را ببریم، نه اینکه رنج فراوان بر خود و خانواده تحمیل کنیم و در انتها لذتش برای دیگران شود.
☘💐🌻
#ایران_قوی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
ضبط تماس +989945193058_۲۱۰۷۰۱_۱۳۵۲۴۳.m4a
6.68M
مادری بدون کولر در گرمای جنوب😔
مادری که طفل شیرخوار ده ماهه دارد و از طرفی نیز پسری ۵ ساله دارد و همسرش چندین سال است در زندان است فرش و کولر ندارد
به این نیازمند شهر حاج قاسم کمک کنید
توضیح نمیدهم فقط صدای اشک و گریه اش را بشنوید با اجازه از خودش فایل صدایش را میفرستم تا فریاد کمک خواهی اش را بشنوید در این گرمای طاقت فرسا دست نیاز به طرف من و شما دراز کرده یاری اش کنیم....
روزهای گرم و طاقت فرسای کرمان را سپری کرده اما حالا دیگر طاقتش به سر آمده
😔😭 میگوید ظهرها پارچه خیس میکند و روی طفل و کودکش می اندازد وای چه سخت است زنی تنها با هزاران خطر و خود را آلوده نکرده و دست کمک بطرف من و شما دراز کرده
به نیت بچه شیرخوار و به عشق علی اصغر امام حسین ع کمکش کنید🙏🙏
ان شالله بعد از استقرار کولر به نیابت از همه ما و شما به زیارت حاج قاسم خواهد رفت 💐✌️
هرگونه سوال و ادرس و نکات تکمیلی خواستید با شماره
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ تماس بگیرید.
فایل صوتی اش رو حتما گوش کنید غم دارد اما اتمام حجت است برای من و شما
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
شماره کارت مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران
هدایت شده از صابرییییییییییییی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبتون بخیر التماس دعای فرج از همگی دوستان
🦋🌟🌙✨🌟🌙✨🦋
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
💖🌹🦋💖🌹🦋
میبینی که دستهایمان خالیست؟
چیزی برای رو کردن نیست ،
منتظران کسانیند که به انتظار ایستاده اند و ما فقط به انتظار نشسته ایم!
فقط نشسته و گفتیم خداکند که بیایی...
🔷🦋
#ایران_قوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💖 🦋💖