eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
18.8هزار عکس
5هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
I ᴀᴍ ʟɪᴋᴇ ᴀ ʙᴜᴛᴛᴇʀғʟʏ ᴇᴀsʏ ᴛᴏ sᴇᴇ ᴀɴᴅ『♥️』 ʜᴀʀᴅ ᴛᴏ ᴄᴀᴛᴄʜ ;﹚ من مثل یه پروانه ام، دیدنم آسونه و بدست آوردنم سخت ;)                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سایه دنبال تو می‌آید ولی همراه نیست                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
شبتون بخیر التماس دعای فرج 💖🌹🦋 🌟✨🌙🌟✨🌙
┄┅─✵💝✵─┅┄ روزگارتان از رحمت  «الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز سفرهٔ تان از نعمت   «رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار روزتون پراز لطف وعنایت خداوند ‌ سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🏴
عاقبت یک روز مغرب محومشرق می شود عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود شرط می بندم زمانی که نه زود ونه دیر مهربانی حاکم کل مناطق می شود                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴☀️سلام روزتون بخیر و شادی 🍃🏕☀️الهی دریای زندگیتون پراز امواج زیبای سلامتی 🍃🏕☀️آسمون دلتون خالی از ابرای غم و ناراحتی 🍃🏕☀️و ساحل عمرتون پراز ماسه های برکت باشه 🍃🏕☀️امیدواریم امروز غم غصه ها وناراحتی هاتون از زندگیتون پربکشن ودور بشن 🍃🏕☀️ الهی دلتون خوش و زندگیتون آباد باشه    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
سرم را به بازوی مادر تکیه دادم و ادامه دادم: – روزای اول نامزدیم با آرش از دست کیارش خیلی حرص خوردم. همش دعا می‌کردم، مهربونتر بشه. درست موقعی که کم‌کم داشت خوب میشد. این اتفاق افتاد. حالا اوضاع خیلی بدتر شده. کاش خوش اخلاق نمیشد ولی زنده بود.مادر که در سکوت به حرفهایم گوش می‌کرد سرش را خم کرد و جدی گفت: – فکرت خیلی به هم ریخته، باید مرتبش کنی. زیادی از چیزهای اضافی پرش کردی. باید خونه تکونی کنی و اضافه‌ها رو بریزی دور. اینجوری اونقدر پر میشه که آسیب می‌بینی. –راست میگید. اصلا نمیدونم چرا اینجوری شدم. شاید چون نمیخوام پا روی دلم بزارم دارم آسمون ریسمون می‌بافم. مادر اشاره‌ایی به سرم کرد و گفت: –همه چی به اینجا بستگی داره...پا روی دل گذاشتن یه اصطلاحه...دل یه تیکه گوشته که واسه تصفیه ی خون توی قفسه ی سینه می تپه، همه چی توی ذهنته، بایدبافکرت کناربیای. توی یه کتابی خوندم، "فکرچیزیست که هرروز متولد می شود." هرچقدر به چیزی فکرکنی به همون اندازه داخلش فرومیری وبیرون امدن ازش برات سخت تره. کاش و اگر و اما مشکلی رو حل نمیکنه. –آخه گاهی نمیشه، آدم می دونه نبایدفکرکنه، مشکل اینجاست که فکراز آدم اجازه نمی گیره، خودش وارد مغزت میشه. –چون در مغزت رو دروازه کردی. –مامان من هر روزم با فکر این که زندگیم چی میشه از خواب پامیشم. اونوقت شما میگید در مغزم رو ببندم. –ببین راحیل زندگی تو راهش مثل روز روشنه. اگه میخوای رشد کنی با آرش ازدواج کن، ولی اگه میخوای به آرامش برسی فراموشش کن. –آخه رشد به چه قیمتی؟ –گرونه راحیل. به خصوص برای تو قیمتش خیلی بالاست. برای به دست آوردنش شاید خیلی چیزارو باید از دست بدی. ممکنم هست نیمه‌ی راه کم بیاری و این خیلی بدتره. پس اول باید خودت رو بشناسی... باامدن اسرا حرف مادر نصفه ماند. اسرا باموهای بهم ریخته کنارمادر نشست و روبه من گفت: –جلستون تموم نشد؟ یه ساعته منتظرم بیای بیرون، بامامان کاردارم.–وا! تو که خواستی بخوابی.–می خواستم بخوابم ولی مگه فکروخیال دانشگاه میزاره. مادر گفت: –هنوز تصمیم نگرفتی میخوای بری یا می‌خوای یه سال دیگه درس بخونی؟ شب بخیر گفتم و از اتاق بیرون آمدم. روی تختم درازکشیدم و به حرفهای مادر فکر کردم. مادر درست میگفت، اول باید خودم را بشناسم. نگاهی به گوشی‌ام انداختم. آرش پیام داده بود: –بیداری بهت زنگ بزنم؟جواب ندادم. دوباره نوشت: –چرا می خونی جواب نمیدی؟ راحیل دلم تنگ شده می خوام صدات روبشنوم. نمی خواستم جواب بدهم، ولی این حرفش عصبانیم کرد و نوشتم: –بعد چهار روز بالاخره دلت تنگ شد؟ –راحیل باورکن گرفتاربودم، مژگان حالش یه کم بد بود. مدام باید با مامان به بچه سر میزدیم. اخه هنوز مرخصش نکردن. مامانم واسه همین تو این مدت اذیت شد و حالش خوب نیست. همش تو رفت و آمدیم. –مژگان چشه؟–دکتر میگه افسردس. ‌‌برای پس فردا هم که مراسمه دست تنهام، باید همه چی روهماهنگ کنم، باورکن وقت آزادم فقط همون صبح هاست که بهت پیام میدم. دلم برایش سوخت، شاید او هم حق داشت. دلم نیامد بد اخلاقی کنم شاید این روزها دیگر هیچ وقت تکرار نشود. برایش نوشتم: –میشه فردا زنگ بزنی الان دیگه دیروقته. –باشه...راحیل این روزا خیلی بهم سخت می گذره تنها چیزی که بهم انرژی میده یاد توئه. صبحها که بهت پیام میدم برای تمام روز انرژی می گیرم. راستی واسه مراسم ازصبح میام دنبالت بیای خونمون. –نه آرش، آدرس مسجد رو بده خودم با سعیده میام. اعصاب خونتون امدن رو ندارم. –مگه مامانت اینا نمی‌خوان بیان. –فکرنمی کنم.–عه! چرا؟–حالا بعدا بهت می گم. دیگر پیامی نفرستاد. فقط چند دقیقه بعد آدرس مسجد را برایم فرستاد. بعد هم نوشت برای دیدنت لحظه شماری می‌کنم. نخواستم حال مادر آرش را یا بچه را بپرسم، یه جورهایی از دست مادر آرش هم دلخور بودم. برای رسیدن به خواسته‌اش خواسته‌ی پسرش را ندید می‌گرفت. روزمراسم قرارشد با سعیده به مسجد برویم و مثل مهمان‌های غریبه یک ساعتی بنشینیم و برگردیم. وقتی رسیدیم مسجد با مادرآرش روبوسی کردم. خیلی سر سنگین برخورد کرد. مژگان کمی آن طرفتر با خواهرش در حال پچ پچ بودند. همین که خواستم بروم با مژگان هم روبوسی کنم مادر بابک غافلگیرم کرد و محکم بغلم کرد و احوالم راپرسید. مرا به زور پیش خودش نشاند و شروع کرد به حرف زدن. سعیده هم امدکنارم نشست. چنددقیقه ایی نگذشته بودکه سعیده کنار گوشم گفت، جاریت بدنگاهت می کنه ها...بلندشدم رفتم بامژگان هم روبوسی کردم وقدم نورسیده را تبریک گفتم. خیلی سرد جواب داد. همان لحظه فاطمه هم از راه رسید. ازدیدنش خوشحال شدم. حالش را پرسیدم. با خوشحالی گفت: –راحیل حالم خیلی بهتر شده. مامان هر روز اون دکتر رو دعا میکنه. دیگه راحت تر کارام رو انجام میدم.–خدارو شکر فاطمه. اینبار فاطمه چادرنداشت یک مانتوی بلند پوشیده بود با شالی که خیلی خوب روی سرش بسته بود. @Aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷﷽🌷🍃 🍃🏕زنگِ تفریح🏕🍃 🍃🌻🏕 هم کار کردن و هم سواری کردن 🍃🏕🎼بهمراه آوای شاد و زیبای لری😍👌. 🍃🏕فقط یه موبایل کم داره😁 . 🍃🌻🏕ابتکار قشنگی که برا جدا گردن دونه های گندم از ساقه هاش انجام شده😍😁👌. 🍃🏕🌼 بعد از کار هم لابد میره خونه و میگه واااای خدا چقدر کار کردم 😁😁😁.    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
بعضی وقتا باید حستو فراموش کنی و لیاقتتو به یاد بیاری.    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
عجب بیهوده تکراریست دنیا....    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش واحوالپرسی کند. من وسعیده یک جا دورتراز بقیه نشستیم. ازنگاههای دیگران اذیت می شدم، برای همین یک قرآن برداشتم و شروع به خواندن کردم. امدن فاطمه طولانی شد. ولی بالاخره امد و کنارم نشست. معلوم بود می خواهد حرفی بزند ولی دو‌ دل بود. بالاخره قرآن را بوسیدم و بستم. –چیزی می خوای بگی فاطمه؟ –راستش آره، ولی نمی دونم بگم یا نه، شایدالان زمان مناسبی نباشه. سرم را پایین انداختم. –بگوفاطمه، این روزا کسی به زمان مناسب اهمیتی نمیده، بخصوص تو این قوم همه راحتن، پس توام راحت باش. باکلی مِن ومِن گفت: –راستش زن دایی ازم خواست شماره خونتون روبهش بدم. منم گفتم بایدازخودت اجازه بگیرم.؟ اخم کردم. –واسه چی؟ –میگه می خواد بامامانت بعدها حرف بزنه. سوالی نگاهش کردم. –آخه زن دایی روشنک بهش گفته که انگار... حرفش را تمام نکرد و غمگین نگاهم کرد. –فاطمه لطفا درست حرفت روبزن دیگه، گفتی مادر آرش چی گفته؟ –هیچی، آخه قراره بعدا بهت بگم. –بگو دیگه نگران شدم. –قول میدی فعلا پیش خودمون بمونه. –سعی میکنم. –زن دایی روشنک گفته، انگار تودیگه نمیخوای دوباره با آرش محرم بشی و یک ماهه کلا نمیری بیای، دلیلشم اینه که آرش بهت گفته که میخواد با...دوباره حرفش را نصفه گذاشت و این باربا استرس نگاهم کرد...حدس زدن بقیه ی حرفش زیاد سخت نبود. "چرا مامان آرش همچین حرفی زده، وقتی باهم نامحرمیم چطوری باهم ارتباط داشته باشیم. نکنه آرش بهشون نگفته تلفنی بامن درارتباطه. –فاطمه جان ما باهم ارتباط تلفنی داریم، بعدشم الان یک ماهه نامحرمیم دیگه. فاطمه آهی کشید. –راحیل یه چیزی یواشکی می خوام بهت بگم قول بده ازم ناراحت نشی. –باشه، بگو. –راستش زن، دایی رسول تو رو واسه بابک درنظرگرفته...خیلی زیاد هم دلش می خواد توعروسش بشی، دایی اینا خیلی خانواده خوبی هستن، نه این که داییم باشه برای من فرقی نمی کنه هم آرش پسرداییمه هم بابک، ولی خانواده بابک تو رومیزارن روی سرشون، قَدرِت رومی دونن. توام که نمی تونی بامژگان بسازی، همون موقع که شوهر داشت چشم دیدنت رونداشت چه برسه حالاکه دیگه جا پاشم سفت کرده. پس اجازه بده شماره‌ات روبهشون بدم، حالا الان که نه، اصلا میگم چند ماه دیگه زنگ بزنن فقط زن دایی می خواد خیالش راحت باشه. سرم پایین بود و به حرفهایش گوش می کردم، بغض راه گلویم را بسته بود. حالا متوجه ی دلیل بی محلی مادر آرش شدم، فکرکردم چون عزادار است، حوصله ندارد. به چشم های فاطمه نگاه کردم، واضح نمی‌دیدمش هاله‌ی اشکی که بی اجازه خودش را به چشم هایم رسانده بود را با پلک زدن دور کردم. –پس یعنی مامان آرش من رودیگه عروس خودش نمی دونه؟ من که هنوزحرفی نزدم. فاطمه با بغض نگاهم کرد، همین که نگاهش باچشم هایم تلاقی شدند انگار اشکهایش را پشت پلکهایش نگه داشته بود و با دیدن چشم های ابری من بهشان فرمان باریدن داد. –راحیل ببخش من رو، نباید می گفتم. باور کن دلم می‌سوزه، از دست این مژگان و زن دایی حرص میخودم. آخه چرا اذیتت میکنن. خواستم بهت بگم، کسایی هم تو فامیل ما هستن که خوب و بد رو میفهمن. راحیل اگه به بابک جواب مثبت بدی، دلم خنک میشه. باور کن خوشبخت میشی. –چی میگی فاطمه، من اصلا نمیفهمم. فقط الان دارم فکر میکنم یعنی آرش به مادرش در مورد من تو این مدت حرفی نزده؟ – مگه میشه نگفته باشه، این طرفندهای مادر شوهرته دیگه، فکر نمی‌کردم زن دایی اینقد خود خواه باشه. –بهتر بگی نوه خواه. فاطمه سرش را پایین انداخت و فین فین کرد. –پس یعنی این نگاهها و پچ پچ ها یعنی این که شایعه‌ی مادر شوهرم رو همه باور کردن؟ فاطمه شانه‌ایی بالا انداخت. –حرف دیگران چه اهمیتی داره راحیل. بلندشدم و از فاطمه خداحافظی کردم. –کجا راحیل به این زودی؟ بابغض گفتم: –از اینجا میرم تابتونم نفس بکشم. بدون این که ازکس دیگری خداحافظی کنم به طرف درب مسجد رفتم. –راستی فاطمه به زن دایی هم بگو واسه پسرش دنبال یه دختر دیگه باشه. با سعیده سوار ماشینش شدیم و فوری از آنجا دور شدیم. –سعیده. –جانم راحیل. –وقت داری؟ –معلومه که دارم. –یادته دوسال پیش با بچه ها رفتیم شهدای گمنام، که بالای یه تپه ی بزرگ بود؟ –می خوای بری اونجا؟ –آره. –اون موقع ما رو با اتوبوس بردن، تا یه جاهایی راهش یادمه...پرسون پرسون میریم دیگه. به سختی راه را ازاین و آن پرسیدیم و پیدایش کردیم. جاده‌اش سربالایی بودوکمی ترسناک، ولی سعیده عین خیالش نبود، آنقدر گاز داد تا بالاخره رسیدیم. هیچ کس جزما آنجا نبود، بادخنکی می‌آمد، انقدر ارتفاع داشت که کل تهران زیرپایمان بود. سکوت مطلق بود. تنها صدایی که می‌امد، صدای تکانهای پرچم بزرگ و بلندی بود که بالای مزار شهدا نصب شده بودو باد، داخلش می پیچید. دورتا دور مزارها بدون حصاربود، سه مزارکه با چهار پله از زمین جداشده بودند. کنار مزارشان نشستم و تمام بغضم را خالی کردم    @Aksneveshteheitaa        
4_389831714484082384.mp3
8.51M
آهنگ زیبا از پویا بیاتی ❤️ به نام : " بماند    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
   @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
اَزْلَحـٰاظ‌ِروحـے..🙂💔                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
   @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
   @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
عــشــق یــعـــنــی درمـــیـان صـــدهـزاران مـثـــنــوی....↻ بـوی یـــک تـک بـیـت نـــاگــه مسـت و مـدهـوشــت کــنـد...↯♥    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
آيا به امام حسين(ع) خواهيم رسيد؟ اين سوالى است كه ذهن مُنْذر را مشغول كرده است. او اهل كوفه است و از بيعت مردم كوفه با مسلم بن عقيل خبر دارد و اينك براى حج، به مكّه آمده است. مُنْذر وقتى شنيد كه كاروان امام حسين(ع) مكّه را ترك كرده و او بى خبر مانده است، غمى بزرگ بر دلش نشست. آرزوى او اين بود كه در ركاب امام خويش باشد. به همين دليل، اعمال حج خود را سريع انجام داد و همراه دوست خود عبدالله بن سليمان راه كوفه را در پيش گرفت. اين دو، سوار بر اسب روز و شب مى تازند و به هر كس كه مى رسند، سراغ امام حسين(ع) را مى گيرند. آيا شما مى دانيد امام حسين(ع)از كدام طرف رفته است؟ آنها در دل اين بيابان ها در جستجوى مولايشان امام حسين(ع) هستند. هوا طوفانى مى شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. در ميان گرد و غبار، اسب سوارى از دور پيدا مى شود. او از راه كوفه مى آيد. منذر به دوستش مى گويد: "خوب است از او در مورد امام حسين(ع) سؤال كنيم". آنها نزديك مى روند. او را مى شناسند. او همشهرى آنها و از قبيله خودشان است. ــ همشهرى! بگو بدانيم تو در راهى كه مى آمدى حسين(ع) را ديدى؟ ــ آرى! من ديروز كاروان او را ديدم. او اكنون با شما يك منزل فاصله دارد. ــ يعنى فاصله ما با حسين(ع) فقط يك منزل است؟ ــ آرى، اگر زود حركت كنيد و با سرعت برويد، مى توانيد شب كنار او باشيد. ــ خدا خيرت دهد كه اين خبر خوش را به ما دادى. ــ امّا من خبرهاى بدى هم از كوفه دارم. ــ خبرهاى بد! ــ آرى! كوفه سراسر آشوب است. مردم پيمان خود را با مسلم شكستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود ديدم كه پيكرِ بدون سر او را در كوچه هاى كوفه بر زمين مى كشيدند در حالى كه سر او را براى يزيد فرستاده بودند. ــ ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون). بگو بدانيم چه روزى مسلم شهيد شد؟ ــ دوازده روز قبل، روز عرفه. ــ مگر هجده هزار نفر با او بيعت نكرده بودند، پس آنها چه شدند و كجا رفتند؟ ــ كوفيان بىوفايى كردند. از آن روزى كه ابن زياد به كوفه آمد ناگهان همه چيز عوض شد. ابن زياد وقتى كه فهميد مسلم در خانه هانى منزل دارد، با مكر و حيله، هانى را به قصر كشاند و او را زندانى كرد و هنگامى كه مسلم با نيروهاى خود براى آزادى هانى قيام كرد، ابن زياد با نقشه هاى خود موفق شد مردم را از مسلم جدا كند. ــ چگونه هجده هزار نفر بىوفايى كردند؟ ــ آنها شايعه كردند كه لشكر يزيد در نزديكى هاى كوفه است. با اين فريب مردم را دچار ترس و وحشت كردند و آنها را از مسلم جدا كردند. سپس با سكّه هاى طلا، طمع كاران را به سوى خود كشاندند. خدا مى داند چقدر سكّه هاى طلا بين مردم تقسيم شد. همين قدر برايت بگويم كه مسلم در شب عرفه در كوچه هاى كوفه تنها و غريب ماند و روز عرفه نيز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلكه به يارى دشمن او نيز، رفتند و از بالاى بام ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب كردند. فرداى آن روز بعد از ساعتى جنگ نابرابر در كوچه ها، مسلم را دستگير كردند و او را بر بام قصر كوفه بردند و سرش را از بدن جدا كردند. مرد عرب آماده رفتن مى شود. او هم بر غربت مسلم اشك مى ريزد. ــ صبر كن! گفتى كه ديروز كاروان امام حسين(ع) را ديده اى; آيا تو اين خبر را به امام داده اى يا نه؟ ــ راستش را بخواهيد ديروز وقتى به آنها نزديك شدم، آن حضرت را شناختم. آن حضرت نيز كمى توقّف كرد تا من به او برسم. گمان مى كنم كه او مى خواست در مورد كوفه از من خبر بگيرد، امّا من راه خود را تغيير دادم. ــ چرا اين كار را كردى؟ ــ من چگونه به امام خبر مى دادم كه كوفيان، نماينده تو را شهيد كرده اند. آيا به او بگويم كه سر مسلم را براى يزيد فرستاده اند؟ من نمى خواستم اين خبر ناگوار را به امام بدهم. مرد عرب اين را مى گويد و از آنها جدا مى شود. او مى رود و در دل بيابان، ناپديد مى شود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... ای نام توشیرین ای ذات تودیرین خوشم که معبودم تویی خرسندم که مقصودم تویی سلام صبحتون بخیر الهی به امید تو💚 🌷❤️☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 آقا ببخش که دعاهایمان دعا نشد قلب سیه ز معصیت خود، جدا نشد مارا ببخش یوسف‌ زهرا، به مادرت این رسم عاشقی، به درستی ادا نشد!                 🏴💠🏴    @Aksneveshteheitaa                🏴💠🏴