فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌷﷽🌷🍃
🍃🏕زنگِ تفریح🏕🍃
🍃🌻🏕 هم کار کردن و هم سواری کردن
🍃🏕🎼بهمراه آوای شاد و زیبای لری😍👌.
🍃🏕فقط یه موبایل کم داره😁 .
🍃🌻🏕ابتکار قشنگی که برا جدا گردن دونه های گندم از ساقه هاش انجام شده😍😁👌.
🍃🏕🌼 بعد از کار هم لابد میره خونه و میگه واااای خدا چقدر کار کردم 😁😁😁.
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
بعضی وقتا باید حستو فراموش کنی و لیاقتتو به یاد بیاری.
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت271
فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش واحوالپرسی کند. من وسعیده یک جا دورتراز بقیه نشستیم.
ازنگاههای دیگران اذیت می شدم، برای همین یک قرآن برداشتم و شروع به خواندن کردم.
امدن فاطمه طولانی شد. ولی بالاخره امد و کنارم نشست. معلوم بود می خواهد حرفی بزند ولی دو دل بود. بالاخره قرآن را بوسیدم و بستم.
–چیزی می خوای بگی فاطمه؟
–راستش آره، ولی نمی دونم بگم یا نه، شایدالان زمان مناسبی نباشه.
سرم را پایین انداختم.
–بگوفاطمه، این روزا کسی به زمان مناسب اهمیتی نمیده، بخصوص تو این قوم همه راحتن، پس توام راحت باش.
باکلی مِن ومِن گفت:
–راستش زن دایی ازم خواست شماره خونتون روبهش بدم. منم گفتم بایدازخودت اجازه بگیرم.؟
اخم کردم.
–واسه چی؟
–میگه می خواد بامامانت بعدها حرف بزنه.
سوالی نگاهش کردم.
–آخه زن دایی روشنک بهش گفته که انگار...
حرفش را تمام نکرد و غمگین نگاهم کرد.
–فاطمه لطفا درست حرفت روبزن دیگه، گفتی مادر آرش چی گفته؟
–هیچی، آخه قراره بعدا بهت بگم.
–بگو دیگه نگران شدم.
–قول میدی فعلا پیش خودمون بمونه.
–سعی میکنم.
–زن دایی روشنک گفته، انگار تودیگه نمیخوای دوباره با آرش محرم بشی و یک ماهه کلا نمیری بیای، دلیلشم اینه که آرش بهت گفته که میخواد با...دوباره حرفش را نصفه گذاشت و این باربا استرس نگاهم کرد...حدس زدن بقیه ی حرفش زیاد سخت نبود.
"چرا مامان آرش همچین حرفی زده، وقتی باهم نامحرمیم چطوری باهم ارتباط داشته باشیم. نکنه آرش بهشون نگفته تلفنی بامن درارتباطه.
–فاطمه جان ما باهم ارتباط تلفنی داریم، بعدشم الان یک ماهه نامحرمیم دیگه.
فاطمه آهی کشید.
–راحیل یه چیزی یواشکی می خوام بهت بگم قول بده ازم ناراحت نشی.
–باشه، بگو.
–راستش زن، دایی رسول تو رو واسه بابک درنظرگرفته...خیلی زیاد هم دلش می خواد توعروسش بشی، دایی اینا خیلی خانواده خوبی هستن، نه این که داییم باشه برای من فرقی نمی کنه هم آرش پسرداییمه هم بابک، ولی خانواده بابک تو رومیزارن روی سرشون، قَدرِت رومی دونن. توام که نمی تونی بامژگان بسازی، همون موقع که شوهر داشت چشم دیدنت رونداشت چه برسه حالاکه دیگه جا پاشم سفت کرده. پس اجازه بده شمارهات روبهشون بدم، حالا الان که نه، اصلا میگم چند ماه دیگه زنگ بزنن فقط زن دایی می خواد خیالش راحت باشه.
سرم پایین بود و به حرفهایش گوش می کردم، بغض راه گلویم را بسته بود. حالا متوجه ی دلیل بی محلی مادر آرش شدم، فکرکردم چون عزادار است، حوصله ندارد. به چشم های فاطمه نگاه کردم، واضح نمیدیدمش هالهی اشکی که بی اجازه خودش را به چشم هایم رسانده بود را با پلک زدن دور کردم.
–پس یعنی مامان آرش من رودیگه عروس خودش نمی دونه؟ من که هنوزحرفی نزدم.
فاطمه با بغض نگاهم کرد، همین که نگاهش باچشم هایم تلاقی شدند انگار اشکهایش را پشت پلکهایش نگه داشته بود و با دیدن چشم های ابری من بهشان فرمان باریدن داد.
–راحیل ببخش من رو، نباید می گفتم. باور کن دلم میسوزه، از دست این مژگان و زن دایی حرص میخودم. آخه چرا اذیتت میکنن. خواستم بهت بگم، کسایی هم تو فامیل ما هستن که خوب و بد رو میفهمن. راحیل اگه به بابک جواب مثبت بدی، دلم خنک میشه. باور کن خوشبخت میشی.
–چی میگی فاطمه، من اصلا نمیفهمم. فقط الان دارم فکر میکنم یعنی آرش به مادرش در مورد من تو این مدت حرفی نزده؟
– مگه میشه نگفته باشه، این طرفندهای مادر شوهرته دیگه، فکر نمیکردم زن دایی اینقد خود خواه باشه.
–بهتر بگی نوه خواه.
فاطمه سرش را پایین انداخت و فین فین کرد.
–پس یعنی این نگاهها و پچ پچ ها یعنی این که شایعهی مادر شوهرم رو همه باور کردن؟
فاطمه شانهایی بالا انداخت.
–حرف دیگران چه اهمیتی داره راحیل.
بلندشدم و از فاطمه خداحافظی کردم.
–کجا راحیل به این زودی؟
بابغض گفتم:
–از اینجا میرم تابتونم نفس بکشم.
بدون این که ازکس دیگری خداحافظی کنم به طرف درب مسجد رفتم.
–راستی فاطمه به زن دایی هم بگو واسه پسرش دنبال یه دختر دیگه باشه.
با سعیده سوار ماشینش شدیم و فوری از آنجا دور شدیم.
–سعیده.
–جانم راحیل.
–وقت داری؟
–معلومه که دارم.
–یادته دوسال پیش با بچه ها رفتیم شهدای گمنام، که بالای یه تپه ی بزرگ بود؟
–می خوای بری اونجا؟
–آره.
–اون موقع ما رو با اتوبوس بردن، تا یه جاهایی راهش یادمه...پرسون پرسون میریم دیگه.
به سختی راه را ازاین و آن پرسیدیم و پیدایش کردیم. جادهاش سربالایی بودوکمی ترسناک، ولی سعیده عین خیالش نبود، آنقدر گاز داد تا بالاخره رسیدیم.
هیچ کس جزما آنجا نبود، بادخنکی میآمد، انقدر ارتفاع داشت که کل تهران زیرپایمان بود.
سکوت مطلق بود. تنها صدایی که میامد، صدای تکانهای پرچم بزرگ و بلندی بود که بالای مزار شهدا نصب شده بودو باد، داخلش می پیچید.
دورتا دور مزارها بدون حصاربود، سه مزارکه با چهار پله از زمین جداشده بودند.
کنار مزارشان نشستم و تمام بغضم را خالی کردم
@Aksneveshteheitaa
4_389831714484082384.mp3
8.51M
آهنگ زیبا از پویا بیاتی ❤️
به نام : " بماند
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
عــشــق یــعـــنــی درمـــیـان صـــدهـزاران مـثـــنــوی....↻
بـوی یـــک تـک بـیـت نـــاگــه مسـت و مـدهـوشــت کــنـد...↯♥
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهسیششم
آيا به امام حسين(ع) خواهيم رسيد؟
اين سوالى است كه ذهن مُنْذر را مشغول كرده است. او اهل كوفه است و از بيعت مردم كوفه با مسلم بن عقيل خبر دارد و اينك براى حج، به مكّه آمده است. مُنْذر وقتى شنيد كه كاروان امام حسين(ع) مكّه را ترك كرده و او بى خبر مانده است، غمى بزرگ بر دلش نشست.
آرزوى او اين بود كه در ركاب امام خويش باشد. به همين دليل، اعمال حج خود را سريع انجام داد و همراه دوست خود عبدالله بن سليمان راه كوفه را در پيش گرفت.
اين دو، سوار بر اسب روز و شب مى تازند و به هر كس كه مى رسند، سراغ امام حسين(ع) را مى گيرند. آيا شما مى دانيد امام حسين(ع)از كدام طرف رفته است؟
آنها در دل اين بيابان ها در جستجوى مولايشان امام حسين(ع) هستند.
هوا طوفانى مى شود و گرد و غبار همه جا را فرا مى گيرد. در ميان گرد و غبار، اسب سوارى از دور پيدا مى شود. او از راه كوفه مى آيد. منذر به دوستش مى گويد: "خوب است از او در مورد امام حسين(ع) سؤال كنيم".
آنها نزديك مى روند. او را مى شناسند. او همشهرى آنها و از قبيله خودشان است.
ــ همشهرى! بگو بدانيم تو در راهى كه مى آمدى حسين(ع) را ديدى؟
ــ آرى! من ديروز كاروان او را ديدم. او اكنون با شما يك منزل فاصله دارد.
ــ يعنى فاصله ما با حسين(ع) فقط يك منزل است؟
ــ آرى، اگر زود حركت كنيد و با سرعت برويد، مى توانيد شب كنار او باشيد.
ــ خدا خيرت دهد كه اين خبر خوش را به ما دادى.
ــ امّا من خبرهاى بدى هم از كوفه دارم.
ــ خبرهاى بد!
ــ آرى! كوفه سراسر آشوب است. مردم پيمان خود را با مسلم شكستند و مسلم را به قتل رساندند. به خدا قسم، من با چشم خود ديدم كه پيكرِ بدون سر او را در كوچه هاى كوفه بر زمين مى كشيدند در حالى كه سر او را براى يزيد فرستاده بودند.
ــ ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون). بگو بدانيم چه روزى مسلم شهيد شد؟
ــ دوازده روز قبل، روز عرفه.
ــ مگر هجده هزار نفر با او بيعت نكرده بودند، پس آنها چه شدند و كجا رفتند؟
ــ كوفيان بىوفايى كردند. از آن روزى كه ابن زياد به كوفه آمد ناگهان همه چيز عوض شد. ابن زياد وقتى كه فهميد مسلم در خانه هانى منزل دارد، با مكر و حيله، هانى را به قصر كشاند و او را زندانى كرد و هنگامى كه مسلم با نيروهاى خود براى آزادى هانى قيام كرد، ابن زياد با نقشه هاى خود موفق شد مردم را از مسلم جدا كند.
ــ چگونه هجده هزار نفر بىوفايى كردند؟
ــ آنها شايعه كردند كه لشكر يزيد در نزديكى هاى كوفه است. با اين فريب مردم را دچار ترس و وحشت كردند و آنها را از مسلم جدا كردند. سپس با سكّه هاى طلا، طمع كاران را به سوى خود كشاندند. خدا مى داند چقدر سكّه هاى طلا بين مردم تقسيم شد. همين قدر برايت بگويم كه مسلم در شب عرفه در كوچه هاى كوفه تنها و غريب ماند و روز عرفه نيز، همه مردم او را تنها گذاشتند. نه تنها او را تنها گذاشتند بلكه به يارى دشمن او نيز، رفتند و از بالاى بام ها به سر و صورتش سنگ زدند و آتش به طرف او پرتاب كردند. فرداى آن روز بعد از ساعتى جنگ نابرابر در كوچه ها، مسلم را دستگير كردند و او را بر بام قصر كوفه بردند و سرش را از بدن جدا كردند.
مرد عرب آماده رفتن مى شود. او هم بر غربت مسلم اشك مى ريزد.
ــ صبر كن! گفتى كه ديروز كاروان امام حسين(ع) را ديده اى; آيا تو اين خبر را به امام داده اى يا نه؟
ــ راستش را بخواهيد ديروز وقتى به آنها نزديك شدم، آن حضرت را شناختم. آن حضرت نيز كمى توقّف كرد تا من به او برسم. گمان مى كنم كه او مى خواست در مورد كوفه از من خبر بگيرد، امّا من راه خود را تغيير دادم.
ــ چرا اين كار را كردى؟
ــ من چگونه به امام خبر مى دادم كه كوفيان، نماينده تو را شهيد كرده اند. آيا به او بگويم كه سر مسلم را براى يزيد فرستاده اند؟ من نمى خواستم اين خبر ناگوار را به امام بدهم.
مرد عرب اين را مى گويد و از آنها جدا مى شود. او مى رود و در دل بيابان، ناپديد مى شود.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
الهی ...
ای نام توشیرین
ای ذات تودیرین
خوشم که معبودم تویی
خرسندم که مقصودم تویی
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🌷❤️☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#العجلآقایمن💚
آقا ببخش که دعاهایمان دعا نشد
قلب سیه ز معصیت خود، جدا نشد
مارا ببخش یوسف زهرا، به مادرت
این رسم عاشقی، به درستی ادا نشد!
#مجید_حیدری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃❤️😍📹🎼 عشق و مهر و زندگی👌😍.
سلام صبحتون بخیر
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهسیهفتم
اكنون غروب روز سه شنبه، بيست و دوم ذى الحجّه است و كاروان حسينى در منزلگاه "ثَعْلبيّه" منزل كرده است. اين جا بيابانى خشك است و فقط يك چاه آب براى مسافران وجود دارد.112
با تاريك شدن هوا همه به خيمه هاى خود مى روند، مگر جوانانى كه مسئول نگهبانى هستند.
آنجا را نگاه كن! دو اسب سوار به اين طرف مى آيند. به راستى، آنها كيستند كه چنين شتابان مى تازند؟ گويا از مكّه مى آيند.
آنها فرسنگ ها راه را به عشق پيوستن به اين كاروان طى كرده اند. نام آنها عبدالله و مُنذر است.
آنها وارد خيمه امام مى شوند. خدمت امام مى رسند و دست آن حضرت را مى بوسند. ببين! آنها چقدر خوشحال اند كه به آرزوى خود رسيده اند.
خدايا! شكر.
خداى من! اين دو آرام آرام اشك مى ريزند.
من گمان مى كنم كه اينها از شدت خوشحالى گريه مى كنند، امّا نه، اين اشك شوق نيست. اين اشك غم است. به يكى از آنها رو مى كنى و مى گويى: "چه شده است؟ آخر حرفى بزنيد".
همه نگاه ها متوجّه مُنذر و عبد الله است. گويا آنها مى خواهند خصوصى با امام سخن بگويند و منتظرند تا دور امام خلوت شود.
امام نگاهى به ياران خود مى كند و مى فرمايد:
ــ من هيچ چيز را از ياران خود پنهان نمى كنم. هر خبرى داريد در حضور همه بگوييد.
ــ آيا شما آن اسب سوارى را كه ديروز از كوفه مى آمد ديديد؟
ــ آرى.
ــ آيا از او سؤالى پرسيديد؟
ــ ما مى خواستيم از او در مورد كوفه خبر بگيريم. ولى او مسير خود را تغيير داد و به سرعت از ما دور شد.
ــ وقتى ما با او روبرو شديم از او در مورد كوفه سؤال كرديم. ما آن اسب سوار را مى شناختيم. او از قبيله ما و مردى راستگوست. او به ما خبر داد كه مسلم بن عقيل...
بغض در گلو، اشك در چشم...
همه نفس ها در سينه حبس شده است!
آنها چنين ادامه مى دهند: "مسلم بن عقيل در كوفه غريبانه كشته شده است. آن اسب سوار ديده است كه پيكر بى جان او را در كوچه هاى كوفه به زمين مى كشيدند".
نگاه ها متوجّه امام است. همه مبهوت مى شوند. آيا اين خبر راست است؟ امام سر خود را پايين مى اندازد و سه بار مى گويد: " إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون. خدا مسلم و هانى را رحمت كند".
قطرات اشك به آرامى بر گونه هاى امام سرازير مى شود. صداى گريه امام به گوش همه مى رسد. بغض همه مى تركد و صداى گريه همه بلند مى شود.
امام، برادرانِ مسلم را به حضور طلبيده و به آنان مى فرمايد:
ــ اكنون كه مسلم شهيد شده است، نظر شما چيست؟
ــ به خدا قسم ما از اين راه باز نمى گرديم. ما به سوى كوفه مى رويم تا انتقام خون برادرمان را بگيريم و يا اينكه به فيض شهادت برسيم.
آرى! شهادت مظلومانه و غريبانه مسلم دل همه را به درد آورده است. ياران امام، مصمّم تر از قبل به ادامه راه مى انديشند. مگر مسلم چه گناهى كرده بود كه بايد او را چنين غريبانه و مظلومانه به شهادت برسانند.
جانم به فدايت، اى مسلم! بعد از تو زندگى دنيا را چه سود. ما مى آييم تا راه تو بى رهرو نماند.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#نهمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 #استوری_موشن
▪️یه سلام فاصلهاست فقط
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
🏴 در آستانه فرارسیدن اربعین حسینی
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 #استوری_موشن
🎙 بانوای : حاج میثم مطیعی
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
🏴💠🏴
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌴☀️سلام روزتون بخیر و شادی
🍃🏕☀️الهی دریای زندگیتون
پراز امواج زیبای سلامتی
🍃🏕☀️آسمون دلتون
خالی از ابرای غم و ناراحتی
🍃🏕☀️و ساحل عمرتون پراز
ماسه های برکت باشه
🍃🏕☀️امیدواریم امروز غم
غصه ها وناراحتی هاتون از
زندگیتون پربکشن ودور بشن
🍃🏕☀️ الهی دلتون خوش
و زندگیتون آباد باشه
@Aksneveshteheitaa
🏴💠🏴
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
روزگارتان از رحمت
«الرَّحْمَنُ الرَّحِیم» لبریز
سفرهٔ تان از نعمت
«رَبُّ الْعَالَمِين» سرشار
روزتون پراز لطف وعنایت خداوند
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🏴