فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ مهدوی
راه شناخت خدا از زبان اباعبدالله...
خدارو نمی تونی بشناسی مگراون که ..❤️.مهدی را بشناسی❤️
▪︎من یا تو+نوکریه امام زمان=بنده خدا
#برای_ظهور_نزدیکش_صلوات
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
خواهر شهید نیازمند شهر😔😭💔
سوژه اینبار مرکز خانمی با همسر مریض و تشنجی صرع بسیار نیازمند اما متدین و مستاجر و خانه به دوش😭 حتی اینقدر آبرو دارند که جهت پول پیش خانه ساده خودشان مجبور میشوند موتور سیکلت و تنها وسیله نقلیه شان را بفروشند و برای امرار معاش این زن و خواهر شهیدی که خون خودش را برای آرامش و آسایش من و شما داده مجبور میشود پرستاری از یک نفر را قبول کند تا در کنار پرستاری از همسر تشنجی و دارای صرع خود دیگری را نیز پرستاری کند😭😔
میخواهیم با کمک شما یک ده تومان برایش گلریزان به عشق برادرشهیدش❤️بگیریم تا ان شالله بتواند یک وسیله نقلیه ای موتور سیکلت دسته دوم تهیه کند چون این زن باید هر روز آژانس بگیرد و برایش کار بصرفه نمیشود لذا حتی اگر بصورت وام قرض الحسنه که چقدر ثواب دارد این خواهر شهید بزرگوار کرمانی را شاد کنیم و میتواند ماهانه ۵۰۰تومان قسط این وام را بدهد و خوش حسابی ایشان نیز تایید شده است✌️
یادم نمیرود داستان این زن😔👇👇
در برنامه دیوار دیدم اطلاعیه ای گذاشته شده که یک سجاده و تسبیح و تربت اعلا متبرک به زیارتهای مکه وغیره بفروش میرسد آنهم به مبلغ اندکی 😳 تعجب کردم و بلافاصله تماس و علت را جویا شدم که فهمیدم این خواهر بسیاری از وسایل خانه اش را بخاطر دارو های همسرش فروخته😭😭 و رسیده به این سجاده متبرک و این شد تا ما او را شناسایی و به شما جهت یاری معرفی کردیم پس کمک اینبار شما خاص و عنایت شهید را بدنبال خواهد داشت ان شالله.
و ایشان هم سر مزار سردار دلها❤️و برادر شهیدش شما را دعا خواهد کرد عاقبت به خیر شوید🙏🙏
مرکز نیکوکاری سردار دلها❤️تهران
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
شماره کارت خیریه جهت کمک و واریز
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۲۶۹۰۵۱
بنام مرکز نیکوکاری سردار دلها تهران
شماره کارت حساب مرکز نیکوکاری را جهت کمک ب نیازمندان و ایتام و امور نیکوکاری ب دیگران معرفی نمایید.
شماره تماس مرکز نیکوکاری :
۰۹۳۵۸۳۱۹۵۰۶ پیامک تماس ایتا واتساپ
۰۹۱۲۰۸۴۸۷۱۳ تماس و پیامک تلگرام
Amoo Zanjir Baf - Masih & Arash.mp3
8.72M
دانلود آهنگ جدید #مسیح و #آرش_ای_پی به نام عمو زنجیر باف
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت323
اخم مصنوعی کرد و دستهایش را در جیبش فرو برد. نگاه سنگینش را احساس میکردم. همین که در آسانسور باز شد برای رهایی از نگاهش فوری بیرون رفتم.
سوار ماشین که شدیم. از آینه نگاهم کرد و گفت:
–این توبیخها واسه دل خنکی نیست. واسه اینه که بدونید چقدر زود نگرانتون میشم. تا دیگه تکرار نکنید. شما باید حواستون به همه جا باشه. نگاهش کردم و حرفی نزدم. خب اگر واقعا نگران شده باشد حق توبیخ داشته. ولی چه چیزی باعث شده اینقدر زود نگران شود. نکند اتفاق جدیدی افتاده و من خبر ندارم.
–راستی پنج شنبهها ساعت کاری تا ظهر بیشتر نیست. میتونید نیایید و توی خونه به کارهاتون برسید.
نگاهش کردم.
–کار خاصی تو خونه ندارم.
لبخند زد و گفت:
–مگه پنج شنبه مهمون ندارید؟ خودشان را میگفت.
–مهمونامون بعد از ظهر میان. تا اون موقع وقت زیاده.
–ببینید، بهتون آوانس میدم خودتون قبول نمیکنیدا، بعد نگید روز به این مهمی بهتون مرخصی ندادم...
با لبخند گفتم:
–لطف شما همیشه شامل حال من هست.
نه، من اینقدرم قدر نشناس نیستم.
نفسش را بیرون داد.
–منظورم این نبود.
بعد از چند دقیقه سکوت پرسیدم:
–پنج شنبه ریحانه رو هم حتما بیارید دلم براش تنگ شده.
–نه اون میمونه پیش بچهها و زهرا. به خاطر ریحانه زهرا هم نمیاد.
–میشه ریحانه رو بیارید؟
سرش را کج کرد و گفت:
–اگه شما امر کنید مگه میشه عمل نکرد.
ابرویی بالا دادم.
–واقعا؟
لبهایش را بیرون داد.
–شک نکنید.
–اگه اینجوریه، پس میشه بگید چی شده که دوباره نگرانید. احساس میکنم اتفاق تازهایی افتاده.
کمی فکر کرد و گفت:
–نگران کننده نیست. حالا بعدا براتون میگم.
روز پنج شنبه همین که در اتاق کارم مشغول شدم شقایق به دو خودش را به من رساند و گفت:
–یه خبر فوری و داغ برات دارم راحیل عمرا حدس بزنی.
بدون این که نگاهم را از مانیتو بگیرم پرسیدم:
–دوباره چی شده؟ کی زاییده؟ کی شوهر کرده؟ کی میخواد طلاق بگیره؟
–عه لوس، میگم مهمه، در مورد ریئسه.
فوری نگاهش کردم.
–چی شده؟
–ژست برندهها را به خودش گرفت و گفت:
–مطمئنم شاخ در میاری و یه کمم ضد حال میخوری.
حرصی گفتم:
–شقایق کارم زیاده، زود باش بگو...
–رئیس داره زن میگیره. از حرفش جا خوردم.
آب دهانم را قورت دادم.
–از کجا میدونی؟
روی صندلی جلوی میزم نشست.
–من که از وقتی شنیدم فقط می خوام بدونم این با کی می خواد ازدواج کنه، یعنی اون دختره کیه که تونسته دل سنگه این رو نرم کنه.
بعدقیافهی غمگینی به خودش گرفت.
–تازه مثل این که دختره نازشم زیاده...
نوچ نوچی کرد و سرش را بالا گرفت:
–خدایا این درسته؟ آخه چقدر تبعیض...
دلم برایش سوخت، مثل کسایی که کارخلافی کردهاند لبم را به دندان گرفتم و با خودم فکر کردم، حالا باچه رویی موضوع را بگویم. از این که این موضوع را زودتر از این که من بگویم کشف کرده بود جا خوردم.
–شقایق، این اطلاعات رو از کجا آوردی؟
بادی به غبغب انداخت.
–ما، درجای جای این شرکت جاسوس داریم، بعددستهایش را باز کرد و ادامه داد:
–نیروهای ما اینجاپخشن، هرحرکتی روثبت وضبط می کنن.
ریز خندیدم.
–بس کن بابا، فیلم جاسوسی زیاد می بینیا؟
–آره، زیاد می بینم خیلیم دوست دارم.
–شقایق لوس نشو بگو دیگه، از کجا فهمیدی؟
–هیچی بابا، سیماگفت.
–سیما؟
–همون خانم خرّمی دیگه، توی آبدارخونه مشغوله.
با خودم فکرکردم که خرّمی چه ربطی به کمیل دارد...
–وا راحیل یه جوری نگاه می کنی انگار خرّمی ازکره ی مریخ امده...
فکری کرد و گفت:
–آهان، نه که توچایی نمی خوری، زیاد باهاش دیدار نداری.
بی تفاوت پرسیدم:
–حالا اون ازکجا میدونه؟
روی میزم خم شد.
–آخه نه که ما با هم اینجوری هستیم.(انگشت های کوچک دستهایش را به هم گره زد.)هرخبری بشه اول به من میگه.
می گفت، دیروز که آقای معصومی اونجا داشته ناهارمی خورده تلفنی در مورد خواستگاری واین چیزها با خواهرش حرف میزده.
هنگ کردی نه؟ دیدی چه خبر دسته اولی بهت دادم.
–بیشتر از دست شماها هنگ کردم، واقعا شماها اینجا کارم می کنید. رئیس حق داره اینجا مثل شمر باشه.
اصلابه ما چه، کی می خواد زن بگیره. هرکس هرکاری می خواد بکنه شما باید خبرش رو به همه بدی؟
نوچ نوچی کرد.
–واقعا که راحیل... آقای معصومی هرکسی نیست، تازه با یه بچه داره با یه دختر ازدواج می کنه، این خیلی خبر مهمیه، اصلا واسه تو خبر میارم سوخت میشه، هم خودم هم خبرم. هیچ هیجانی نداری.
این دفعه کمی با حرص گفتم:
–برو سر کارت، بزار منم کارم رو انجام بدم.
–نگاه کن، حالا که خبرها رو از زیر زبونم بیرون کشیده، واسه من کلاس میزاره. اصلا تقصیر منه... همانطور که غر میزد به سرعت به طرف در خروجی رفت.
هم زمان کمیل وارد اتاق شد و با هم رو در رو شدند.
شقایق دست و پایش را گم کرد و گفت:
–ببخشید با راحیل کار داشتم.
کمیل خیلی جدی گفت:
–منظورتون خانم رحمانیه؟
–بله، همون،
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
تا درد كسى رو حس نكردى،
رفتارش رو قضاوت نكن.
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍
#دعای_عهد ❤️
با صدای استاد : 👤فرهمند
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
#التماسدعایفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
صبح شد
بازهم آهنگ خدا می آید
چه نسیم ِخنکی!
دل به صفا میآید
به نخستین نفسِ
بانگِ خروس سحری
زنگِ دروازه ی
دنیا به صدا میآید
سلام صبحتون بخیر🌺
💖🌹🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸ایرانِزیبا🌸🍃
🍃💐مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهچهلچهارم
امام دستور مى دهد تا مشك ها را پر از آب كنيم و حركت كنيم.
خيمه ها جمع مى شود و همه آماده حركت مى شوند. ساعتى مى گذرد. امام بر اسب خويش سوار است و لحظه اى خواب بر چشم او غلبه مى كند و چون چشم مى گشايد، اين آيه را مى خواند: ( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون).
على اكبر جلو مى رود و مى گويد:
ــ پدر جان! چه شده است؟
ــ عزيزم، لحظه اى خواب چشم مرا ربود. در خواب، سوارى را ديدم كه مى گفت: "اين كاروان منزل به منزل مى رود و مرگ هم به دنبال آنهاست". پسرم! اين خبر مرگ است كه به ما داده شده است.
ــ پدر جان! مگر ما بر حق نيستيم؟
ــ آرى! سوگند به خدايى كه همه به سوى او مى روند ما بر حق هستيم.
ــ اگر چنين است ما از مرگ نمى ترسيم، چرا كه راه ما حق است.
چه خوب پاسخ دادى اى على اكبر! سخن تو آرامش را به قلب پدر هديه كرد. پدر تو را نگاه مى كند و در چشمانش رضايت و عشق موج مى زند.
ــ پسرم، خداوند تو را خير دهد.
كاروان حركت مى كند. منزلگاه بعدى ما كربلاست.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
دردناک ترین چیز از دست دادن خودته،
وقتی که بیش از اندازه در حال عاشق شدن
آدم دیگه ای هستی ...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
بعضی اوقات دستشو ول کن
که ببینی اونم ول میکنه
یا محکم تر فشارش میده
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزن باران ڪه من هم ابریم
بزن باران پر از بے صبریم..
۰#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت324
پدرش رو به مادر گفت:
–حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن، اگر اجازه بدید چند دقیقهای با هم صحبت کنن.
هر دو وارد اتاق شدیم، من روی تخت اسرا نشستم و او کمی این پا و آن پا کرد و به طرف پنجره رفت.
پرده را کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد.
با تعجب نگاهش کردم.
«اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیربشین دیگه.»
پیراهن چهارخانهی خوش رنگی پوشیده بود، انگارعلاقهی خاصی کلا به طرح چهارخانه داشت. با یک کت تک، که انگارخیاطش با میلیمیتر روی تنش اندازه زده بود. آنقدرکه قالب تنش بود. شاید هم هیکل کمیل قالب آن کت بود.آنقدر ته ریشش را مرتب آنکارد کرده بودکه پوست سفیدصورتش می درخشید. با تیپ صبحش در اداره خیلی فرق داشت.
«یعنی الان داره فکر می کنه که چی بهم بگه. بابا بیا بگو دیگه، ملت بیرون منتظرن. اونجا گفتی حرف دارم اینجا امدی منظرهی بیرون رو نگاه می کنی؟»
توی همین فکرها بودم که سرش را به طرفم چرخاند و چشم هایم را غافلگیر کرد...
آنقدرنگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد، خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجهی نگاههایم شده بود. سرم را زیر انداختم تا خونی که در صورتم دویده بود را نبیند.
پردهی اتاق را سرجایش برگرداند و
بالاخره تشریف آورد و روبرویم نشست، طبق عادتش دستهایش را به هم گره زد. همان لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش را به من چسباند و گفت:
–عمه نمیزاره من بیام اینجا.
بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسرا را که همیشه گوشهی تختش میگذاشت را به دستش دادم.
کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت:
–برو عروسکت رو به عمه نشون بده. بعد از رفتن ریحانه گفت:
–یادتون باشه همیشه زیر پردهایی روبکشید، اتاقتون از ساختمون روبرویی دید داره.
باتعجب نگاهم را بین پرده و کمیل چرخاندم. "یعنی انتظارهرحرفی را داشتم که بزند الا این حرف. کلا همهی کارهایش خاص بود."
–زیرپرده همیشه کشیدس.
–الان که نبود. بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید، بایدحواستون باشه.
"یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟!!"
–دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفهایی رو باید همین امروز بهتون بگم،
کمی مِن ومِن کرد.
–من قبلا یک بار پا روی دلم گذاشتم. خیلی سخت بود ولی به خاطر شما و علاقتون و خیلی مسائل دیگه که خودتون کم و بیش درجریانش هستید این کار رو کردم. چون احساس کردم شاید اونجوری خوشبختتر باشید. اون روزها باهمهی سختیهاش گذشت و من خودم رو به دست تقدیر سپردم .
"بااین حرفش یاد آن روزی افتادم که برای ریحانه شکر سرخ برده بودم و با آن سر و وضع آشفته توی خیابون دیدمش، چقدردلم براش سوخت."
–شرایط من رو می دونید. نمی خوام فکرکنید به خاطر ریحانه و علاقه و وابستگی که اون به شما پیدا کرده می خوام باهام ازدواج کنید. بعد مکثی کرد و ادامه داد:
من نمی تونم بگم خوشبختتون می کنم، چون نه از آینده خبردارم، نه توی این دنیا چیزی رو میشه تضمین کرد. خوشبختی هم از دیدگاه هرکس متفاوته...
فقط می تونم بگم تمام سعیم رومی کنم که رفتارهام از روی بی انصافی وخودخواهی نباشه. ولی در مورد خودم، انشاالله فقط ازدواج باشما من روخوشبخت می کنه، چون توی این مدت اونقدر زمان داشتم که خوب بشناسمتون. و به نظرم این کشش فقط یه علاقه ی صرف نیست، مسائل دیگه هم دخیل هستند. اصلاشرایط من طوری نیست که فقط بخوام صرفا به خاطرعلاقه پا پیش بزارم. فکرمی کنم ما توی خیلی از مسائل هم عقیده وهم فکرهستیم. شما اونقدر زلال هستید که دوسال زمان زیادیه برای شناختنتون.
شرایط شما روهم درک می کنم، اگه فکرمی کنید هنوز به زمان احتیاج دارید برای فراموش کردن گذشته من حرفی ندارم.
وقتی من اینجا هستم یعنی جواب شما بله هست، چون شما هم وقت زیادی داشتیدبرای شناخت من.
میمونه یه مسئله که اونم گذشت زمانه.
من فقط میخوام ما زودتر با هم عقد کنیم و این موضوع رو به همه اعلام کنیم. ولی رابطمون مثل گذشته خواهد بود تا وقتی شما به آرامش برسید و آمادگی برای شروع یه زندگی رو داشته باشید. رفتارم باشما تا شما نخواهید تغییری نمیکنه مثل همین الان که باهم نامحرم هستیم خواهد بود. من انتظاری ازشما ندارم، جز این که رفت وآمداتون زیر نظر من باشه.
باچشم های گردشده نگاهش کردم.
از حرفهایش ترس به جانم افتاد.
–فریدون دوباره پیداش شده؟
سکوت کرد.
–دلیل عجلتون اونه، نه؟
کمی جابه جا شد.
–راستش من به غنی زاده گفتم شکایتتون رو ادامه بده.
هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
–وکیل بهش گفته اجازه نداره بهتون زنگ بزنه و تهدید کنه، وگرنه جرمش سنگینتر میشه و.
–اون گوش نمیکنه هر کاری بخواد میکنه.
–ایران نیست نگران نباشید. البته جدیدا گاهی به من پیامهای تهدید میده. برای همین میخوام زودتر محرم بشیم و منم دلیل
محکمی تو دادگاه داشته باشم.
@Aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بفرمائید یه حال خوب.....
ارسالی یکی از اعضای محترم کانال
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
••
آدم ها وقتی نا امید می شوند
به خیلی کمتر از آنچه
لیاقتش را دارند راضی می شوند...
این دلیلی ست برای وجود
آدم های نا لایق در زندگیمان...!
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
آن هایی كه عميقا عشق میورزند
هيچ گاه پير نمیشوند
ممكن است بر اثر كهولت سن از دنيا بروند
اما جوان میميرند...🙂💛
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
🌱⃟ ⃟🌧
•
-بہدوستداشتنِڪسانۍکھ
صادقانہوخالصانھدوستِتانداࢪند
مشغولباشید؛
ڪهاینبھٺرینوزیباترین
دلمشغولےِدنیاست….
#ٻڒۅڢاېـل_فانـٹزـے🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#آقای_قاضی
وقتےکھ چاقودستترومیبرھ
زیاددردشواحساس نمیکنے!
ولےوقتےکاغذدستتومیبرھ
خیلےجاش میسوزھ وبهش
فک میکنے ...میدونےچرا؟
چون ازکاغذانتظارِ این کار
رو نداشتے (: 🚶🏻♂️
واین دقیقاحکایت#بعضیا ست!
#ڄـڼد_ڷځـظھ_ڂـڶۈـٹ⏳
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️