هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#هفتشهرعشق
#نهمینمسابقه
#صفحهپنجاهسوم
راه بهشت از كربلا مى گذرد! مردم بشتابيد! اگر مى خواهيد خدا را از خود راضى كنيد. اگر مى خواهيد از اسلام دفاع كنيد برخيزيد و با حسين بجنگيد. حسين از دين اسلام منحرف شده است. او مى خواهد در جامعه اسلامى، آشوب به پا كند. او با خليفه پيامبر سر جنگ دارد.
اين صداى عمرسعد است كه به گوش مى رسد. او در حالى كه بر اسب خود سوار است و گروه زيادى از سربازان همراه او هستند، مردم را تشويق مى كند تا به كربلا بروند.
اى مردم، گوش كنيد! حسين از دين جدّ خود خارج شده و جنگ با او واجب است. هر كس مى خواهد كه بهشت را براى خود بخرد، به جنگ حسين بيايد. هر مسلمانى وظيفه دارد براى حفظ اسلام، شمشير به دست گيرد و به جنگ با حسين بيابد.
اى مردم! به هوش باشيد! همه امّت اسلامى با يزيد، خليفه پيامبر بيعت كرده اند. حسين مى خواهد وحدت جامعه اسلامى را بر هم بزند. امروز جنگ با حسين از بزرگ ترين واجبات است.
مردم! مگر پيامبر نفرموده است كه هر كس در امّت اسلامى تفرقه ايجاد كند با شمشير او را بكشيد؟
آرى! خود پيامبر فرموده است: "هر گاه امّت من بر حكومت فردى توافق كردند، همه بايد از آن فرد اطاعت كنند و هر كس كه مخالفت كرد بايد كشته شود".
دروغ بستن به پيامبر كارى ندارد. اگر كسى عاشق دنيا و رياست باشد به راحتى دروغ مى گويد!
حتماً شنيده اى كه پيامبر خبر داده است كه بعد از من، دروغ هاى زيادى را به من نسبت خواهند داد.
پيامبر در سخنان خود به اين نكته اشاره كرده اند كه روزى فرزندم حسين، به صحراى كربلا مى رود و مردم براى كشتن او جمع مى شوند. پس هركس كه آن روز را درك كند، بايد به يارى حسينم برود.
<=====●○●○●○=====>
#هفتشهرعشق
#قیامامامحسینعلیهالسلام
#همراباکاروانازمدینهتاکربلا
#محرم
#امامحسینعلیهالسلام
#دههمینمسابقه
#نشر_حداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین پنجشنبه آذر ماه و ياد درگذشتگان😔
🌹 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌹
🙏التماس دعا 🙏
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🥀پنجشنبه آمد و دل نا آرام میشود
🍂یاد آنهایی که روزی شادی
🥀زندگی بودن
🥀با خواندن فاتحه ای
🍂 یادی کنیم
🥀از غایبین زندگیمان
🥀خدایا همه اموات و
🍂گذشتگانمان را
🥀ببخش و بیامرز و
🍂قرین رحمت خویش قرار بده...🤲
🥀آمیــن 🖤
🌸❤️💐🌺🌻
چه زیبا گفت کوروش کبیر:
محبوب همه باش معشوق یکی!
مهرت را به همه هدیه کن
عشق را به یکی
با هر رفتنی اشک نریز
با هر آمدنی لبخند نزن
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
شایدم وقتی مُردی😉😉😉
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
به تو از دور سلام......
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
موسیقی،غذای روح پاییزی شما
وعشق که پنهانی ترین راز پاییز است...
وصدایَت که به پاییز رفته،
تو هرچه میگویی
دلم میریزد ...
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃الهے
💫در این شب زیبا
🍃زندگے دوستانم را سبز
💫تنور دلشان را گرم
🍃فانوس دلشان را روشن
💫لحظه هایشان را بدون غم
🍃و چرخ روزگار را
💫به ڪامشان بچرخان ... الهی آمین🙏
⭐ با آرزوی شبی سرشار از
🌙آرامش و رویاهای خوش
#گیف 🎬
༺🦋
🦋🌹💖🌟✨🌙💖🌹🦋
کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم / گوشه ای تنها نشینم تا تماشایت کنم
مینویسم روی هر گل نام زیبای تو را / تا که شاید این شب جمعه ملاقاتت کنم . . .
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂🌼📹🎼 روزهای پائیزیِ جاده زیبای اسالم به خلخال؛ در منطقه جاده جنگلی؛ هشتپر ؛ استانِ گیلان👌😍
سلامصبحتون بخیر
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت340
کارها زیاد بود. آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقایق به اتاق را هم نفهمیدم.
–چه خبرته راحیل، یه نفسی بکش.
سرم را بالا آوردم و کلافه گفتم:
–کارها تلنبار شده، هرچی تایپ می کنم تموم نمیشه.
خم شد و نگاهی به صفحه مانیتور انداخت و گفت:
–ولی تو این مدت، اون بد اخلاقه کارهات رو انجام می داد که...
–آره، یه مقدارش انجام شده ولی بازم، خیلیهاش مونده.
–ای بابا گفتم زنش شدی دیگه بخور و بخوابه، بدترم شد که...
پوفی کردم و فقط نگاهش کردم.
–پس تو حالا حالاها کار داری، من رفتم.
نزدیک در شیشهایی که رسید گفتم:
–راستی بداخلاقم خودتی.
پشت چشمی نازک کرد.
–نکنه می خوای بگی با اون اخلاقش فرشتهی مهربونه؟
اخم مصنوعی کردم.
–به هر حال دیگه نمی خوام اونجوری بهش بگی.
بی حوصله دستش را در هوا پرت کرد و همین طور که می رفت گفت:
–شنیدم صبح چطوری باهات حرف زد. کمکم به حرفم میرسی. میخواستم بگویم اگر بداخلاق است پس چرا می گفتی خودت رابرایش به آب وآتش زدی ولی حتی یک بار هم نگاهت نکرد. باصدای تلفن روی میز، گوشی را برداشتم.
–الو...
جدی گفت:
–اگه جلسه تون تموم شد، درخواستها رو برام بیار.
اصلا اجازه نداد بگویم هنوز همه را انجام ندادهام وگوشی را قطع کرد.
بلندشدم و همین تعداد را به اتاقش بردم.
نگاه منتظر و گذرایی به اوراق انداخت و پرسید:
–همشه؟
سرم راپایین انداختم.
–نه، ازصبح داشتم نامه ها رو تای...
حرفم را برید و خیلی خشک گفت:
–امروز میمونی تاکارها تموم بشه و کمتر میز گرد بگیری.
تعجب زده گفتم:
–میزگردچیه؟ همش پنج دقیقه هم نشد، شقایق امد پیش...
–منظورتون همون خانم سکوتیه؟ بعدپوزخندی زد.
–چقدر رفتارش برعکس اسمشه...
آرام گفتم:
–بله، همون خانم سکوتی.
بلند شد و کنار پنجرهایی که من شمعدانیهایش راخیلی دوست داشتم ایستاد و به بیرون خیره شد و دستهایش راپشتش قرار داد. دوباره آسمان بغض کرده بود درست مثل من.
–می تونی بری.
خیره شدم به گلها، به نظرم شمعدانیها هم مثل قبل نمیخندیدند و این سردی کمیل راحس می کردند.
برگشت و سوالی نگاهم کرد.
–هنوز که اینجایی.
همین که خواستم از اتاق بیرون بروم، به اوراق اشاره کرد.
–اینا رو هم ببر، چندتاشون اشتباه تایپی داره، درستشون کن.
نگاهش نکردم و با دلخوری پرسیدم:
–کدومشون؟ " اصلا تو خوندیشون؟"
اوراق را دسته کرد و به طرفم گرفت.
–بگرد و پیداشون کن. معلوم بود میخواهد اذیت کند. به روی خودم نیاوردم.
همانطورکه برگه ها را از دستش می گرفتم گفتم:
–امروز وقت نمی کنم، بمونه برای...
–اگه کمتر با تلفن حرف بزنید وقت می کنید.
یادم افتاد صبح که مادر زنگ زده بود تا حالم را بپرسد، کمی مکالمهمان طولانی شد.
در دلم به این دیوارهای شیشهایی لعنت فرستادم و بغضم را که مانند یک گوی کریستالی گلویم را زخم می کرد. پایین دادم و گفتم:
–این دوربینها فقط تلفن و میز گردهای من رو نشون میدن؟ ازصبح تا الان سرم تو مانتیتور بوده و حتی نتونستم یه چیکه آب بخورم رو نشون ندادن.
بعد فوری از اتاق بیرون امدم.
غرق کار بودم که شقایق وارد اتاق شد.
–با آقاتون تشریف می برید خونه دیگه.
تعجب زده ساعت را نگاه کردم و کمی گردنم را ماساژ دادم و دوباره کارم را ادامه دادم.
–چقدر زود گذشت. تو برو.
پوزخندی زد.
–از بس خوش گذشته زمان رو متوجه نشدی. خداحافظ من رفتم. شنیدم که شقایق زیر لب گفت:
–از زنش که اینجوری کارمیکشه وای به حال ما. همون بهتر که به ما محل نمیداد. خدا چه رحمی کرد.
چند دقیقه بعد از رفتن شقایق خانم خرّمی با یک لیوان آب و یک پاکت آب میوه وارد شد.
–آقای رئیس گفتن اینها رو براتون بیارم.
ازاین توجهش خوشحال شدم. بعد از رفتن خرمی به لیوان آب زل زدم، "وقتی اینقدرحواست به من دوخته شده، چراکوتا نمیآیی." تشنه بودم ولی آب را نخوردم. نمیدانم دلخور بودم یا دلتنگ. شاید هم خسته بودم از این ناملایمات روزگار... دوباره شروع به کارکردم.
باصدای پیام گوشیام بازش کردم.
–پاشو برو خونه، بقیه اش بمونه برای فردا.
آنقدرگردنم درد می کرد که قدرت حتی یک دقیقه بیشتر ماندن را هم نداشتم. "تو اصلا زور گویی را بلد نیستی.
آنقدرخروار خروار محبت نثارم کردی که زورگویت هم طعم محبت میدهد."
کاش این روزها تمام شود.
❤️🌷☘💐❤️🌻🌷☘💐
↷↷↷
🦋🌹🔷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
❤️🌷❤️