eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.4هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
5.2هزار ویدیو
48 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
شهدا‌شرمنده‌ایم . .
┄┅─✵💖✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
قلب را با بے قرارے ساختند ابر چشمم را بهارے ساختند انتظارت افضل اعمال من هر ڪسے را بهر کارے ساختند فرج مولا صلواتـــــــ @hedye110
🌾🌾 عزیز خانم یکم بهش نگاه کرد و گفت : پاشو برو بخواب .. علی ...علی جان برو بخواب ..و به من گفت : صبح خوب میشه ..ببرش سر جاش تو زنشی قربون صدقه ی تو میره پس خودتم ببرش تو جاش بخوابه ,, گفتم : خوب چرا اینطوری می کنه ؟ چرا ؟حالش بد نیست ؟ ؟... .عزیز خانم زیر لب گفت : بی خوابم کردی دختر ,, چیزیش نیست ... حتی عشرت هم که از خواب بیدار شده بود رفت دستشویی و نگاهی هم به ما نکرد ... مونده بودم چیکار کنم ..خواستم بلندش کنم نتونستم .. یک بالش آوردم و گذاشتم کنارش و هلش دادم افتاد روی اون ,,یک پتو کشیدم روش و رفتم .... با هزاران معما و غصه تو رختخواب گریه کردم .. خودمو بی پناه احساس می کردم و خانجانم رو می خواستم ... از روزی که عروسی کرده بودم حتی بک بار به دیدن من نیومده بود از بس از روبرو شدن با عزیز خانم وحشت داشت .. حالا حدس می زدم که علی نجسی خورده باشه .. این چیزا رو از نمایش های سیاه بازی می دونستم .. ولی چون تا اونموقع به چشم ندیده بودم نمی دونستم واقعا چطوریه ..تا بالاخره خوابم برد .. یک دفعه با داد و بیداد عزیزخانم بیدار شدم .اون برای نماز صبح بیدار شده بود و وقتی علی رو تو راهرو دید روی زمین خوابیده عصبانی شد و هر چی از دهنش در میومد به من گفت .... صبح داشتم تو مطبخ کار می کردم که علی صدام زد .. لیلا ؟ لیلا ؟ جواب ندادم ..خودش اومد سراغم ... و گفت : تو رو خدا منو ببخش دیشب گیر چند تا رفیق افتادم ازم شیرینی عروسی می خواستن .. دیگه بردمشون بهشون شام دادم ..و طول کشید ... منو می بخشی ؟ گفتم : آره به شرط اینکه منو ببری پیش خانجانم .. امروز می خوام برم ....... علی برق شادی تو چشمش نشست و گفت : چشم فدات بشم همین امروز میریم .. علی به عزیز خانم گفت : سری با افسوس تکون داد که انگار ما می خوایم کار بدی بکنیم .. گفت : هر جهنمی می خوای بریین بریین من که از دست شما خسته شدم ولی ماشین رو نبر من پول ندارم هی بنزین بریزی تو ماشین و با زنت پرسه بزنی .... برامون فرقی نمی کرد..قبول کردن اون برامون کافی بود از خونه زدیم بیرون مثل مرغی بودیم که از قفس آزاد شده .. بال در آورده بودم ..علی با محبت دستم رو گرفته بود و با خوشحال تکون می داد و من بعد از مدت ها صورتم از هم باز شده بود .. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 تا سر نواب رفتیم و یکم تخمه خرید ,, درشکه گرفتیم ,, علی منو بغل کرد گذاشت بالا و راه افتادیم بطرف چیذر .... تو راه تخمه می شکستیم علی می خوند و منم باهاش همراهی می کردم .. تا حدی که درشکه چی هم به وجد اومده بود ... و داشت با ما میخوند و بشکن می زد .. و ما که هر دو بچه بودیم به اون می خندیدم و غصه هامون رو فراموش کردیم ... علی باز صداشو عوض کرد و گفت : لیلا ,لیلا .. آیینه می خواد شمدون می خواد ... گفتم شیر بهای نقد می خواد یک شب اعیونی می خواد ... گفت : مهمونی و مهمون می خواد .. ندارم ندارم ندارم .. گفتم ..پس آفتابه لگن هفت دست شام ناهار هیچی ..... و باز من از خنده ی علی ریسه رفته بودم ... آخه اون هنوز باورش نمی شد من که یک زن بودم این شعر ها رو این طور دقیق بلد باشم ... تا به گندم زار های چیذر رسیدیم... قلبم از دیدن خوشه های گندم که طلایی شده بودن به تپش افتاد ... گفتم علی میشه یکم پیاده بشیم ؟ گفت : چشم قربونت برم ,,آقا اینجا نگه دار ....و فورا خودش پیاده شد و منو بغل کرد و گذاشت پایین ...... یک نفس عمیق کشیدم ...و بی اختیار رفتم وسط گندم ها .. دشت وسیعی از گندم جلوی چشممون بود وای که هیچ منظره ای از رقص خوشه ها تو ی باد و هیچ موسیقی دلنواز تر از خش خش ساقه های اون نمی شناختم ... دلم تنگ بود برای روزایی که بدون اینکه اسیر دست عزیز خانم باشم میون این گندم ها چرخ می زدم و اونا رو بو می کردم .... اینجا نه دروغ بود نه ریا ..نه آدم بد,,, گندم بود و گندم ..و رنگی از طلا با بوی خوش و نوایی که انگار تو این دنیا فقط من می شنیدم ..... خدا موسیقی رو از طبیعت به انسان آموخت تا آرامش بگیره ,,و انسان ها این موهبت الهی رو بر هم حرام کرده بودن ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
نعمت با بخشش، تداوم می يابد. امام علی ع غررالحكم، حدیث 4344                    @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄ ❣پروردگارا 🔶بااولین قدمهایم برجاده های صبح 🔸 نامت راعاشقانه زمزمه میکنم 🔸کوله بارتمنایم خالی وموج 🔶سخاوت توجاری الهی به امید تو💚 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @hedye110
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد راز شـب تار بـر مـلا خواهــــد شد در راه، عزیـزی‌ ست که با آمـدنش هر قطب‌نمـا، قبله‌نمـا خواهـد شد @hedye110
🌾🌾 وقتی دوباره سوار درشکه شدیم , علی به صورت من نگاه می کرد ... انگار متوجه ی شوقی که از دلم به صورتم نشسته بود شده بود ... پرسید : لیلا چرا از دیدن گندم اینطور خوشحال میشی ؟ گندمه دیگه , تو که اینجا بزرگ شدی نباید برات فرقی بکنه ... سکوت کردم ... ولی اینو فهمیدم که من طور دیگه ای به دنیا نگاه می کنم ... وقتی یک پرنده روی درخت می خونه , فکر می کنم برای من می خونه ... وقتی یک گربه رو می ببینم , احساسم اینه که می خواد با من حرف بزنه ... و وقتی شکوفه ها در میان , قدرت خدا رو تو لحظه لحظه ی شکوفایی اونا می دیدم ... بوی خاک رو دوست داشتم و هر صدایی که می شنیدم برای اون ریتم پیدا می کردم و این چیزی بود که خداوند در وجود من قرار داده بود ... از اون کوچه های شیاردار حتی درشکه هم نمی تونست رد بشه , این بود که ما توی میدون پیاده شدیم ... و من به شوق دیدن خانجان , شروع کردم به دویدن ... علی هم پشت سرم می دوید ...  در خونه رو باز کردم ... خانجان تو حیاط بود ... خم شده بود و داشت شیرها رو از توی سطل می ریخت تو قابلمه ... داد زدم : خانجان ... سرشو بلند کرد ... سطل از دستش افتاد و شیرها ریخت رو زمین ... با دو دست زد تو سینه اش و گفت : جان دلم ... مادر اومدی ؟ قربون اون صدات برم , اومدی ؟ ... و هر دو پرواز کردیم به سوی هم و در یک لحظه در آغوش هم قرار گرفتیم و زار زار گریه کردیم ... خانجان سر و روی منو می بوسید و من سرمو تو سینه اش مالیدم و بوش می کردم ... بوی خوش مادر مشامم رو پر کرده بود ... صدای علی در اومد و گفت : خانجان منم اومدم ها , تحویلم بگیرین ... خانجان اشک هاشو پاک کرد و گفت : خوش اومدی ... خیلی خیلی خوش اومدی ... صفا آوردی ... ولی کسی به شما نگفت که باید مادرزن سلام هم برین ؟ نباید فردای اینکه من اومدم به دیدنم میومدین ؟ علی گفت : نه به خدا نمی دونستم ... نمی دونم چرا عزیز به من نگفت ! ... ببخشید ولی من اداره می رفتم , نمی شد دیگه ... راه هم که خیلی دوره ... ولی اگر می دونستم , حتما میومدیم ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻