#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_نودهشتم
تا شام حاضر شد , دور هم نشسته بودیم و حرف می زدیم ... خاله با آب و تاب تمام جریان های زندگی منو برای اونا تعریف کرد ...
دلم نمی خواست تو همون برخورد اول هوشنگ از زندگی من سر در بیاره و بدونه برای چی اومدیم اینجا ...
ولی خاله می گفت و می گفت و من گوش به زنگ اومدن علی بودم ... با هر صدایی از جام می پریدم ...
دیر کرده بود ... یعنی ممکن بود علی زن بگیره ؟ ... نه ,امکان نداره ... لیلا اون تو رو دوست داره , اصلا خیلی مهربونه ...
واقعا تو این مدت خیلی اذیتم کرد ولی ناخواسته بود و منظوری نداشت اما از گل بالاتر به من نگفت ... اصلا با من دعوا نمی کرد و هر چی می گفتم گوش می داد ...
پس امکان نداره ...
ولی اگر عزیز خانم مجبورش کنه و زن بگیره ؟ و علی هم از اون خوشش بیاد , بعد منو ول می کنه ؟ ...
خوبه برگردم خونه ی عزیز خانم , ازش معذرت می خوام و تموم می شه می ره ... آره , اگر نیومد همین کارو می کنم ...
اجازه نمی دم علی زن بگیره ...
خاله افکارم رو پاره کرد و گفت : لیلا کجایی ؟ چیکار کنم ؟ شام بخوریم یا منتظر علی بشیم ...
دیگه نا امید شده بودم ... گفتم : فکر نکنم دیگه بیاد , عزیز خانم نمی ذاره ...
گفت : ناراحت نباش ... الان نیاد , صبح اینجاست ... دست و پاشو که نبستن ...
اگر بخواد بیاد میاد ... از من به تو نصیحت , برای کسی بمیر که برات تب کنه ..
سفره رو پهن کردیم ... شام خوردیم ... جمع کردیم ... چایی خوردیم ...
ولی از علی خبری نشد ...
ملیزمان و هوشنگ خوابشون گرفته بود و می خواستن برن ...
داشتیم خداحافظی می کردیم که یک ماشین جلوی در نگه داشت ...
قلبم فرو ریخت ... تا اون موقع هیچ وقت از اومدن علی خوشحال نشده بودم و این درست همون چیزیه که تو زندگی , همه تجربه می کنن ...
تا چیزی رو داریم قدرشو نمی دونیم ...
به طرف در پرواز کردم و قبل از اینکه علی زنگ بزنه , درو باز کردم ...
پشت در بود و دف منم تو دستش و با خنده ی پیروزمندانه ای گفت : لیلا اومدم ... رفتم اداره یک ماک ( کامیون ارتشی ) گرفتم و اثاث رو جمع کردم و آوردم ... باورت می شه ؟
گفتم : الهی فدات بشم , خوب کردی ...
و دف رو از دستش گرفتم ...
چشمش برق زد و گفت : تو چی گفتی ؟ فدای من بشی ؟
از خجالت سرخ شدم ...
خاله اومد و جلو و بقیه ام پشت سرش ...
ملیزمان و هوشنگ از رفتن منصرف شدن و همه با هم اثاث رو خالی کردیم و بردیم توی دو تا از اتاق های جلوی حیاط و درشو بستیم و گذاشتیم برای صبح ...
یکم بعد علی و هوشنگ که موقع خالی کردن اثاث با هم دوست شده بودن , تازه سر خنده و شوخی رو باز کرده بودن و دور هم نشستیم ...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
12.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چرا انسان در مشکل آفریده شده⁉️
این دنیا صاحب نداره؟...😏
چرا هیچی سرجای خودش نیست؟؟😢
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
□■□■□
5.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #استودیو یه حــــسِ خـــــوب 🦋
همیشه بگو خدایا شکرت🌱
نکات نابِ #دکتر_انوشه
#کلیپ #عارفانه
یـــــــه حــــسِ خــوبــــــ👇🏼ـــ
@yee_hese_khob ♥️