eitaa logo
🥀عکس نوشته ایتا🥀
3.5هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
5.1هزار ویدیو
47 فایل
😘همه چی تواین کانال هست😘 ⬅تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران➡ 💪تأسیس:1398/05/3💪 مدیر⤵️⤵️ @yazahra1084 @kamali220👈شنوای حرفاتونیم🎶🎶🎶 ادمین تبادلات⤵️⤵️ @Yare_mahdii313 تعرفه های کانالمون⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/4183359543C72fc8331a5
مشاهده در ایتا
دانلود
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
زنی که سرو صدا داره یعنی دوستت داره از زنی که ساکت شده بترس یعنی پایان .                      @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
شخصیت منو با برخوردم اشتباه نگیر. شخصیت من چیزیه که من هستم، اما برخورد من بستگی داره به اینکه ” تو ” کی باشی…                      @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
دوستان عزيز سلام طبق قرارمون شب جمعه تا جمعه غروب ختم صلوات داریم بعضی از عزیزان یادشون رفته که😊😊 به نیت سلامتی و ظهور امام زمان عجل الله و پیروزی رزمندگان غزه نجات همه ي مظلومان عالم و شفای مریض ها هدایت و عاقبت بخیری همه جوان ها و همه ی اعضای کانال و حاجت روائی همه ي اعضای کانال و ثواب صلوات ها هدیه ب امام رضا علیه‌السلام 🌸🌸🌸 تعداد صلوات هاتون رو به آیدی زیر ارسال کنید بسم الله ⤵️⤵️ @Yare_mahdii313
┄┅─✵💝✵─┅┄ چه زيباست صبح، وقتی روی لب‌هايمان ذكر مهربانی به شكوفه می‌نشيند ❤️و با عشق، روزمان آغاز میشود 🏳خدايا... روز‌‌مان را سرشار از آرامش عشق و محبت کن🌸 سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 @emame_mehraban            🕊🕊🕊🕊
🤲 حـاجـتِ آخـرِ ايـن قـوم خـــدايا نـرسيد صـاحب سبزترين خيمه‌ی صحرا نرسيد بی حـضورش دلِ من مجمع تنهايی شد همه‌ی هستی اين عاشق تنها نرسيد...!! 😔💔 ‌‌‌ @hedye110
🌾🌾 از آمنه پرسید : خیلی لیلا جونت رو دوست داری ؟ اون بچه که خیلی دوست داشتنی بود و خیلی رُک و راست , بدون اینکه جواب اونو بده , پرسید : اگر دوست داشته باشم منو می دین به سگ های خیابون بخورن ؟  هاشم با تعجب گفت : نه دخترم , برای چی این فکر رو کردی ؟  گفت : آخه زبیده خانم ما رو زد و به ما گفت لیلا جون رو دوست نداشته باشیم وگرنه ما رو می ده به سگ ها ی تو خیابون بخورن ... هاشم به من نگاه کرد و گفت : حقیقت داره ؟ زبیده این بچه ها می زنه ؟ زنیکه ی عوضی ... دلم نمی خواست جلوی بچه ها این حرفا زده بشه ... گفتم : دخترا زود برین تو اتاقتون ... همه برن , زود باشین ... آمنه جان , تو هم برو عزیزم ... بچه ها از جاشون بلند شدن ... یکی به آمنه گفت : می مردی حرف نمی زدی ؟ بهت نگفتم دهنت رو ببند ؟ حالا برامون دردسر می شه ... این حرف اونم باعث شد که آقا هاشم از چنین موضوعی مطمئن بشه ... وقتی بچه ها رفتن , گفتم : نگران نباشین آقا هاشم , من حلش کردم ... چیز مهمی نبود , اگر دوباره اتفاق افتاد حتما بهتون می گم ... از جاش بلند شد و کفشش رو پوشید ... حتم داشتم می خواد بره سراغ زبیده ... با التماس گفتم : الان اگر شما چیزی بهش بگین , فکر می کنه من بهتون گفتم ... خواهش می کنم به من اعتماد کنین , من درستش می کنم ... گفت : اعتماد دارم ولی می ترسم شما رو اذیت کنه ... یک چیزی بگم لیلا خانم ؟ گفتم : بله , حتما ... گفت : راستش من به زبیده اعتماد ندارم , شما می تونی امور مالی رو تو دستت بگیری ؟ آخه این زن بودجه رو می گیره و معلوم نیست چیکار می کنه ... مدام صورت حساب می ده ولی این بچه ها همیشه گرسنه بودن ... ببین الان چقدر سر حال شدن ... می تونی دخل و خرج اینجا رو دستت بگیری ؟ گفتم : تونستن که می تونم ولی می دونم زبیده هم بیکار نمی شینه و ناراحت میشه , نمی خوام اختلافی پیش بیاد ... گفت : بهت قول می دم از پول اینجا برای خودش خونه خریده , می خوای ثابت کنم ؟ ... گفتم : نه بابا , آدم خوبیه ... فکر نکنم حاضر بشه این طور به بچه ها گرسنگی بده بعد بره ... وای نه , ممکن نیست ... به خدا مهربونه ,  فکر می کنم شما اشتباه می کنین ... گفت : مدام می گفت نداریم , تموم شده ... بچه ها داشتن از لاغری می مردن , قبول نداری ؟  گفتم : نمی دونم به خدا , دوست ندارم به کسی تهمت بزنم .. ولی اگر شما اینطور فکر می کنین , حاضرم قبول کنم چون پای بچه ها در میونه ... گفت : یک فرم بهت می دم پر کن و سنت رو هجده سال بنویس , من خودم درستش می کنم ... بعد همینطور که من تو حیاط ایستاده بودم , اون رفت تا با زبیده حساب و کتاب کنه ... تو فکر رفتم و دلشوره گرفتم ... آیا کار درستی می کردم که این مسئولیت سنگین رو به عهده می گرفتم ؟ اگر منم کم میاوردم , چی می شد ؟ ... یا اگر فردا به منم همین تهمت رو بزنن چیکار کنم ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
🌾🌾 اینو می دونستم که سیب زمینی , اول سال به مقدار فراوان از طرف یک حاج آقای خیرخواه که کشاورز هم بود برای یتیم خونه آورده می شد ... علاوه بر اون چند نفری هم خرما و پنیر ماهیانه ی ما رو تامین می کردن و رابط همه اونا زبیده بود و من شاهد بودم که بیشتر خوراک بچه ها از اون سه چیز داده می شد ... حتی حاضر نبود توی اون سیب زمینی ها تخم مرغ بزنه و کوکو درست کنه ... تو حیاط موندم تا آقا هاشم برگشت ... نمی خواستم شاهد مشاجره ی اونا باشم ... گفت : پس فردا فرم رو میارم ... خوب من باید برم , شما کاری نداری ؟  گفتم : به خدا خجالت می کشم ولی یک آشپز هم تقاضا کنین لطفا , اینجا لازم داریم ... گفت : اداره ها باز بشه , حتما اقدام می کنم تا حالا تعطیل بود ... و باز به رسم خودش دستشو زد تو پیشونش و گفت : بانوی عزیز , خدا نگهدارتون باشه ... اون که می رفت به طرف در و دور می شد , با خودم فکر کردم کاش بهش می گفتم خدانگهدار تو باشه  آقای مهربون ... این مرد یک فرشته اس , به خدا ... آخه چقدر آدم می تونه آقا باشه ؟ ... وقتی برگشتم , قیافه ی زبیده دیدنی بود ... به من با غضب نگاه می کرد , دلم نمی خواست اون دشمن من باشه ... گفتم : زبیده خانم چیزی شده ؟ در حالی که اشک تو چشمش حلقه زده بود , گفت : شما به آقا هاشم حرفی زدین ؟  گفتم : یک چیزی بهت می گم یادت نره ... اهل این کار نیستم , اگر ازت گله ای داشته باشم خودم بلدم چیکار کنم ... خدا ازم نگذره اگر تا حالا پشت سر تو بدگویی کرده باشم ... گفت : می دونم , آقا هاشم از اولم با من دلش صاف نبود ... گفتم : تو کارت خیره , به کسی چیکار داری ؟ فردا ممکنه با منم همین طور باشن , من و تو باید هوای همدیگر رو داشته باشیم ... با شنیدن این حرف , یکم دلش قرار گرفت ولی به شدت اوقاتش تلخ بود ... اون شب من رفتم خونه , در حالی که دلم پیش بچه ها بود ... فردا برای سیزده بدر برنامه ای داشتم که به دخترا خوش بگذره ... وقتی وارد خونه شدم , خاله سرم داد زد : آخه هیچ معلوم هست تو کجایی ؟  سه شبه نیومدی خونه , دیگه داشتم دلواپست می شدم ... این شوکت هم که ول کن نیست ... هر شب میاد و می ببینه تو نیستی , دیگه مشکوک شده ... حالا می ره به عزیز خانم می گه و اونم یک مکافات درست می کنه ... بذار بهشون بگم تو یتیم خونه کار می کنی , این طوری بهتره ... اصلا چرا نمی خوای کسی بدونه ؟ ... مگه ننگ و عاره ؟  گفتم : نه خاله ... تو رو خدا , فعلا نمی خوام ... بگو رفته کلاس ... گفت : بَه , بابا دیشب تا نه شب اینجا نشست که تو برگردی ... عاقبت گفتم شاید رفته باشی پیش خانجانت , خدا رو شکر امشب نیومده ... گفتم : خاله جون من نمی خوام شوکت رو ببینم , چیکار کنم ؟ ... گفت : وا ؟ زن بیچاره این راهو می کوبه میاد تو رو ببینه , برا چی نمی خوای ببینیش ؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 🦋 🌹🦋 🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🦋 🌹🌹🌹🌹🦋                    @Aksneveshteheitaa                🌻❤️🌻
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹
                   @Aksneveshteheitaa                🌹🌻🌹