#گندم_زارهای_طلایی 🌾🌾
#قسمت_صدپنجاهچهارم
با خودم گفتم آخه تو چقدر احمقی به حرف های چرند زبیده گوش می کنی ... امکان نداره اون همچین فکری داشته باشه ...
ببین چقدر انسانه , تو خجالت نمی کشی در مورد این مرد همچین فکری می کنی ؟
دخترا غذاشون رو می گرفتن و می رفتن تو حیاط و دور سفره می نشستن ...
منم غذای خودم و زبیده رو کشیدم و رفتیم کنار آقا هاشم ... با یک لبخند گفت : کی این غذا رو پخته ؟ چقدر خوشمزه اس ...
گفتم : معلومه دیگه , زبیده خانم ...
اون روز تا بعد ظهر هاشم پیش ما موند و هر چند دقیقه یک بار می گفت : لیلا خانم , یک بار دیگه دف بزن ...
نمی دونستم چیکار کنم ؟ با محبت هایی که به من کرده بود , نمی تونستم روشو زمین بندازم ولی صلاحم بود که این کارو نکنم ...
گفتم : امروز زیاد کار کردم دستم درد می کنه , باشه برای یک روز دیگه ...
ولی روز خوب و شادی برای بچه ها شد ... خوشحال و راضی حیاط رو جمع کردن و رفتن تو ساختمون ...
اون تغییرات کافی بود که غم سنگین دلشون رو موقتا فراموش کنن ...
هاشم , غروب موقع رفتن , به من گفت : لیلا خانم , اینجا رو شما احیا کردین و من امروز به اندازه ده سال بهم خوش گذشت ...
چون بچه ها رو خوشحال می دیدم ... باید برم برای مادرم تعریف کنم ... اون هنوز این حیاط رو ندیده ... می دونم اگر اونم اینجا بود , همینطور لذت می برد ...
فردا می رم اداره و براتون آشپز می گیرم ... امور مالی رو می دم به شما ...
گفتم : ممنونم , لطف دارین ولی طوری نباشه زبیده ناراحت بشه ...
گفت : بانوی مهربون من , خداحافظ ...
شب رو باز تو یتیم خونه موندم ...
احساس بدی داشتم ... حرفای زبیده و رفتار هاشم گیجم کرده بود ... اگر اون راست گفته باشه چی ؟ من دیگه نمی تونم درست اینجا کار کنم ...
نه , اینو نمی خوام ... دلم نمی خواست کارم رو از دست بدم ... این بچه ها رو دوست داشتم ...
باید کمی از آقا هاشم فاصله می گرفتم ... ولی اگر اون واقعا بدون منظور و برای کمک به بچه ها اینجا میومد چی ؟
ما دست به دست هم داده بودیم تا اون یتیم خونه رو از اون حالت اسفناک نجات بدیم ...
پس من نباید به خاطر حرف مفت یک نفر , هدفم رو فراموش کنم ...
کمی از نیمه شب گذشته بود ... هنوز من بیدار بودم و فکر می کردم ... از این دنده به اون دنده می شدم ...
فکر کردم یک سری به بچه ها بزنم ... در یکی از اتاق ها رو که باز کردم , دیدم سودابه کنار پنجره ایستاده ...
صدای در رو که شنید , برگشت ... با دست اشاره کردم : بیا ...
از اتاق اومد بیرون ... صورتش رو دیدم ...
گفتم : چی شده ؟ چرا گریه می کنی ؟
گریه اش شدیدتر شد ...
دستشو گرفتم و بردم تو اتاقی که می خوابیدم ... هر دو روی تخت نشستیم ...
پرسیدم : بگو , برام درد دل کن ... تو رو خدا اینطور اشک نریز ...
گفت : درددل کنم ؟ درد کدوم دل ؟ می دونین شما از من کوچیک ترین ولی شما کجا من کجا ؟
گفتم : ول کن این حرفا رو , مگه من کجام ؟ همون جایی هستم که تو هستی , همون غذایی رو می خورم که تو می خوری ...
گفت: ولی من امسال باید از اینجا برم ... جایی رو ندارم , چیزی بلد نیستم ...
گفتم : تو از کی اومدی اینجا ؟ ...
گفت : اول شیرخوارگاه بودم بعدم اومدم اینجا ... نمی دونم پدر و مادرم کی بودن و از کجا اومدم ؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
دوستان یه مریض توی کما براش التماس دعا گفته اند
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
1.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
🍃🌸🇮🇷ایرانِزیبا🇮🇷🌸🍃
@SETAREGANEIRAN
🍃🏡🌸☀️لحظاتتون باطراوت همچون گل
🌿🇮🇷💚🤍❤️🇮🇷🌿
#ایرانِزیبا
Aref ~ Takmusics.IRAref _ Ki Behtar Az To (320).mp3
زمان:
حجم:
9.53M
🎧🎼آوای زیبای : کی بهتر از تو...
🍃🍀🎤عارف...
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌹🌻🌹
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
✨صبحتان متبرك بہ اسماء اللہ
یا اللہ و یا ڪریم
یا رحمن و یا رحیم
یا غفار و یا مجید
یا سبحان و یا حمید
سلاااام
الهی به امیدتو💖
@hedye110
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#مهــدی_جان
این روزها که میگذرد غرق حسرتم
مثل قنوت های بدون اجابتم! 😞
بسته ست چشمهای مرا غفلت گناه
تو حاضری! منم که گرفتار غیبتم ...💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊